جوان ها که هميشه گمنام نمي مانند

امروز چقدر حرف برای نوشتن دارم!!! البته بگذاريد حاشيه های همايش "گفتگوهای زمين" را بنويسم

امروز گورباچف کنفرانس مطبوعاتي داشت. يک سازمان محيط زيستي با شعبه هايي در کشورهای مختلف به راه انداخته که امروز درباره ی آن برای رسانه ها توضيح مي داد. اسم سازمانش "صليب سبز بين المللي" ست. يکي از آدم های معروفي که آمده اند و به شعبه ی امريکايي سازمانش ملحق شده اند "لئوناردو دی کاپريو" ست که عکس دو نفره شان را در کتابچه ی معرفي گذاشته اند. مترجم معروف گورباچف هم همراهش بود. هر دو شان خيلي تاريخي هستند. بعداز ظهر رفته بودم هتل محل اقامت گورباچف ديدم دارد با دخترش در سرسرای هتل قدم مي زند خيلي خوش تيپ با شلوار جين. ديدن گورباچف برايم عجيب جالب بود


امروز معصومه ابتکار و شيرين عبادی هم سخنراني کردند. عبادی اصلأ متأسفانه بلد نيست در يک جمع سخنراني کند، تازه به همين زبان فارسي خودمان. اين مدل حرف زدن برای يک آدمي که دارد در صحنه های بين المللي ظاهر مي شود بيش از حد ناشيانه و آماتوری ست. مترجم عبادی هم که از نظر تسلط به زبان بدتر از خودش بود. حالا آخرش مي نويسم مترجمش چه کسي بود. بر خلاف عبادی، سخنراني معصومه ابتکار واقعأ حرفه ای بود و البته به زبان انگليسي، دو سه بار هم جمعيت تشويقش کردند. تسلط ابتکار به زبان انگليسي باعث شده تا روزنامه ها و راديو- تلويزيون های اين جا کلي با او مصاحبه کنند

بعد از سخنراني ابتکار دو نفر از دار و دسته ی رجوی از جايگاه تماشاگران در بالکن شروع به داد و هوار کردند. کسي هم کاری بهشان نداشت اما از بس که حرف چرند و بي سر و ته با انگليسي دست و پا شکسته گفتند صدای مردم درآمد و دو نفر آمدند از بين مردم بردنشان. بعدأ ديدم بيرون از سالن توی خيابان ايستاده اند و دارند به مردم يک برگ کاغذ مي دهند که رويش نوشته شده مي دانيد ابتکار کيست؟ آن وقت هفت قدم آن طرف تر (واقعأ شمردم هفت قدم بود) روزنامه ی امروز را گذاشته بودند برای فروش که مصاحبه ی ابتکار را درباره ی ماجرای گروگان ها چاپ کرده بود و روی صفحه ی اولش هم عکس ابتکار بود. من مانده ام که اين دار و دسته ی رجوی اگر جايشان را با انصار حزب الله عوض کنند اصلأ قابل تشخيص نيستند، هر دو گروه بيسوادند به کل


يک نمايشگاه و فروشگاه کتاب هم ترتيب داده بودند که از قرآن و کتاب شيرين عبادی تا کتاب جوک همه چيز در آن مي فروختند. خنده دارش اين بود که کتاب فرماندار يا سروزير ايالت را گذاشته بودند کنار کتاب جوک های استراليايي. لابد اگر اين اتفاق در بعضي بلاد ديگر مي افتاد تا حالا آقای مرتضوی شان کتابفروش و ناشر و نويسنده و چاپخانه دار را فرستاده بود برای آب خنک نوشيدن



ديروز يک فيلمساز جوان ايراني آمده بود که يک فيلم کوتاه از شيرين عبادی بسازد، ديروز و امروز هر چه خودش را به زمين و زمان زد عبادی رضايت نداد که با او مصاحبه کند. آمد پيش من که بپرسد مي توانم کمک کنم و رضايت عبادی را جلب کنم، ديدم چرا که نه. من هم از صبح تا عصر چهار بار از عبادی خواهش کردم که اين جوان با علاقه تمام آمده و مي خواهد شما با او مصاحبه کنيد و تازه مي خواسته از ذوق جايزه ی نوبل شما برايتان دسته گل بياورد حالا شما رضايت بدهيد يک مصاحبه ی کوتاه با او انجام بدهيد اصلأ قبول نکرد. گفت بايد برود از يکي از شبکه های تلويزيوني معتبر يک نامه بياورد تا من مصاحبه کنم. جوان بيچاره را فرستادم رفت به اسم يک شرکت فيلمسازی نامه آورد باز هم عبادی قبول نکرد. پايش را توی يک کفش کرده بود که حتمأ بايد از يک شبکه ی معتبر تلويزيوني باشد. به فيلمساز جوان گفتم قبول نمي کند. حقيقتش خودم هم اصلأ از رفتار عبادی با اين جوان تعجب کردم. به طرف خانه که مي آمدم خيلي از رفتار عبادی شاکي شده بودم، مي دانيد بدم آمده بود از اين کارش که قدر اين جور احساسات جوان های خارج نشين را نمي داند که مي خواهند به او افتخار کنند. حالا که اين ها را مي نويسم دارم فکر مي کنم اصلأ خاک بر سر اين جور افتخارات. جوان بيچاره که کلي هم دلشکسته شده بود به عبادی گفت من اصلأ فکر نمي کردم شما اين طور آدمي باشيد و رفت. حالا يک روزی عبادی مي دود دنبال يکي از همين جوان ها که با او مصاحبه کنند اين جوان ها که هميشه جوان و گمنام نمي مانند که

و اما مترجم شيرين عبادی يکي از اهل روزنامه نگاری بود که حالا در سيدني زندگي مي کند. حميرا حسيني يگانه، دبير سرويس سياسي روزنامه ی کيهان، دبير انجمن صنفي روزنامه نگاران. جالب شد نه؟

نظرات

پست‌های پرطرفدار