از فصل سه به بعد
يک وقتي من و يکي از روزنامه نگارهای معروف در حوزه ی اجتماعي که حالا در بي بي سي کار مي کند قرار بود به يکي از مديران ارشد دولت در دوره ی خاتمي کمک کنيم که يک کتاب دربياورد. موضوع کتاب را نمي گويم چون زود مي فهميد آن آدم چه کسي بود. فقط امروز يادم آمد گفتم بنويسم به ياد کاری که کرديم و پولي که نگرفتيم
قرار و مدارمان اين بود که بنشينيم با آن آدم چندين جلسه مصاحبه کنيم درباره ی موضوع کتاب و بعد مصاحبه ها را پياده کنيم و روايت کتاب را از خلال همان مصاحبه ها بنويسيم، بعد هم مثلأ صاحب اثر خودش يک ويرايش به عمل بياورد و کتاب برود برای چاپ شدن. اسم ما هم بشود دستياران نويسنده
چند بار، شايد ده بار، رفتيم برای مصاحبه. ديديم هر چه جان مي کنيم که صاحب کتاب يک حرف جديدی بزند خبری نيست. همان حرف های قبلي اش را با زور بفرما پرتقال و شيريني تحويلمان مي داد. يک بار هم که رفتيم يک جلسه با همان حضرت و عده ای ديگر که اصلأ بساط نان سنگک گرم و پنير و گردو اصلأ هوش و حواس همه و از جمله ما را برد و باز هم دست خالي برگشتيم
ديديم راهش اصلأ اين نيست. گفتيم خودمان به اسم اين که ايشان اين حرف ها را گفته اند و به قول خاتمي روح کلامش اين است خودمان اصلأ کتاب را بنويسيم بدهيم تحويلش و پول مان را بگيريم. خلاصه شروع کرديم به کتاب نوشتن. خيلي هم خنده دار شده بود چون هر جمله ای را که مي نوشتيم مي ديديم اين بنده ی خدا اگر خودش را حلق آويز هم بکند از اين جمله ها از زبانش درنمي آيد ولي ديگر ناچار بوديم به خاطر اسم خودمان هم که شده يک کتاب درست و درمان از آب دربياوريم
سه فصل از کتاب را نوشتيم که شده بود مثل کتاب های منتسکيو و برديم داديم. يک چند روزی بعد زنگ زد گفت من ديدم اين حرف هايم خيلي بدون نمودار و اين ها برای مخاطب ممکن است سنگين باشد برای همين تصميم گرفتم يک مقداری نمودار هم به اين کتاب اضافه کنم. من پای تلفن داشتم از خنده ی بي صدا منفجر مي شدم چون آن سنگيني که مي گفت مال اين بود که خودش هم نمي توانست کتاب را بفهمد. ما زده بوديم به سيم آخر که نتيجه ی يک عمری کتاب خواندنمان را به اسم يک کتاب برای يک آدم ديگری دربياوريم
من گفتم باشد شما اين نمودارها را هم بفرستيد ما جا مي دهيم در کتاب. ضمنأ جهت تشکر گفت من اصلأ فکر مي کنم اين چند فصل اصلأ احتياجي به ويرايش من ندارد همين هايي که گفتم خوب بوده.بلافاصله هم نمودارها را فرستاد. باز گرفتار شديم که اين نمودارها اصلأ به اين متن خيلي فلسفي که ما نوشته ايم نمي خورد و گذاشتيمش کنار تا ببينيم چه مي شود. نمي شد بنشينيم نمودار هم برای خودمان بکشيم چون خيلي افتضاح مي شد
ظاهرأ اين آدمي که ما داشتيم برايش کتاب مي نوشتيم يک جايي ديده بوده حالا که داستان دارد خوب پيش مي رود بردارد يک کتاب ديگر هم بنويسد به همان روش قبلي. برای همين يک روزی مرا صدا زد دفترش که من يک موضوع ديگری هم دارم که خيلي به اين کار فعلي نزديک است و شما آن را هم شروع کنيد. من گفتم ما الان که مدتي ست داريم کار مي کنيم يک ريال هم پول نگرفته ايم و شما لطفأ يک مقداری پول بدهيد که ما هم دلگرم بنشينيم به نوشتن مابقي اش. گفت من هر دو را با هم حساب مي کنم. گفتم نه شما يک مقداری بدهيد و خلاصه از من اصرار و از او انکار. گفتم باشد
آمدم و نوشته ها را همه را برايش فرستادم و گفتم فعلأ يک مدتي استراحت مي خواهيم تا بعد. اين هم ظاهرأ ديده بود که شايد از اين جا به بعدش را بتواند خودش يک کاری بکند و طمعکار شد و هيچ از پول و اين ها حرفي نزد. گفت وقتي آماده شديد خبر بدهيد و ما آماده نشديم که نشديم که حالا من اين جا و آن دوست در بي بي سي در خدمتتان هستيم
من که داشتم مي آمدم استراليا زنگ زدم که ببينيم ممکن است پولي بدهد بابت کارمان ديدم منشي اش مي گويد فلاني الان دو ماهي مي شود که مرخصي گرفته و دارد روی يکي از کتاب های خيلي سنگينش کار مي کند. به نظرم تازه داشت حرف های ما را مي فهميد که چه نوشته بوديم از زور سنگيني. خلاصه نه او صاحب کتاب شد تا ما بوديم و نه ما پولي گرفتيم تا بوديم. حالا ناغافل اگر ديديد يک کتابي منتشر شده که از فصل سه به بعدش درباره ی طرز بازی منچ نوشته شده برای آن سه فصل قبلي اش ياد ما بيفتيد
قرار و مدارمان اين بود که بنشينيم با آن آدم چندين جلسه مصاحبه کنيم درباره ی موضوع کتاب و بعد مصاحبه ها را پياده کنيم و روايت کتاب را از خلال همان مصاحبه ها بنويسيم، بعد هم مثلأ صاحب اثر خودش يک ويرايش به عمل بياورد و کتاب برود برای چاپ شدن. اسم ما هم بشود دستياران نويسنده
چند بار، شايد ده بار، رفتيم برای مصاحبه. ديديم هر چه جان مي کنيم که صاحب کتاب يک حرف جديدی بزند خبری نيست. همان حرف های قبلي اش را با زور بفرما پرتقال و شيريني تحويلمان مي داد. يک بار هم که رفتيم يک جلسه با همان حضرت و عده ای ديگر که اصلأ بساط نان سنگک گرم و پنير و گردو اصلأ هوش و حواس همه و از جمله ما را برد و باز هم دست خالي برگشتيم
ديديم راهش اصلأ اين نيست. گفتيم خودمان به اسم اين که ايشان اين حرف ها را گفته اند و به قول خاتمي روح کلامش اين است خودمان اصلأ کتاب را بنويسيم بدهيم تحويلش و پول مان را بگيريم. خلاصه شروع کرديم به کتاب نوشتن. خيلي هم خنده دار شده بود چون هر جمله ای را که مي نوشتيم مي ديديم اين بنده ی خدا اگر خودش را حلق آويز هم بکند از اين جمله ها از زبانش درنمي آيد ولي ديگر ناچار بوديم به خاطر اسم خودمان هم که شده يک کتاب درست و درمان از آب دربياوريم
سه فصل از کتاب را نوشتيم که شده بود مثل کتاب های منتسکيو و برديم داديم. يک چند روزی بعد زنگ زد گفت من ديدم اين حرف هايم خيلي بدون نمودار و اين ها برای مخاطب ممکن است سنگين باشد برای همين تصميم گرفتم يک مقداری نمودار هم به اين کتاب اضافه کنم. من پای تلفن داشتم از خنده ی بي صدا منفجر مي شدم چون آن سنگيني که مي گفت مال اين بود که خودش هم نمي توانست کتاب را بفهمد. ما زده بوديم به سيم آخر که نتيجه ی يک عمری کتاب خواندنمان را به اسم يک کتاب برای يک آدم ديگری دربياوريم
من گفتم باشد شما اين نمودارها را هم بفرستيد ما جا مي دهيم در کتاب. ضمنأ جهت تشکر گفت من اصلأ فکر مي کنم اين چند فصل اصلأ احتياجي به ويرايش من ندارد همين هايي که گفتم خوب بوده.بلافاصله هم نمودارها را فرستاد. باز گرفتار شديم که اين نمودارها اصلأ به اين متن خيلي فلسفي که ما نوشته ايم نمي خورد و گذاشتيمش کنار تا ببينيم چه مي شود. نمي شد بنشينيم نمودار هم برای خودمان بکشيم چون خيلي افتضاح مي شد
ظاهرأ اين آدمي که ما داشتيم برايش کتاب مي نوشتيم يک جايي ديده بوده حالا که داستان دارد خوب پيش مي رود بردارد يک کتاب ديگر هم بنويسد به همان روش قبلي. برای همين يک روزی مرا صدا زد دفترش که من يک موضوع ديگری هم دارم که خيلي به اين کار فعلي نزديک است و شما آن را هم شروع کنيد. من گفتم ما الان که مدتي ست داريم کار مي کنيم يک ريال هم پول نگرفته ايم و شما لطفأ يک مقداری پول بدهيد که ما هم دلگرم بنشينيم به نوشتن مابقي اش. گفت من هر دو را با هم حساب مي کنم. گفتم نه شما يک مقداری بدهيد و خلاصه از من اصرار و از او انکار. گفتم باشد
آمدم و نوشته ها را همه را برايش فرستادم و گفتم فعلأ يک مدتي استراحت مي خواهيم تا بعد. اين هم ظاهرأ ديده بود که شايد از اين جا به بعدش را بتواند خودش يک کاری بکند و طمعکار شد و هيچ از پول و اين ها حرفي نزد. گفت وقتي آماده شديد خبر بدهيد و ما آماده نشديم که نشديم که حالا من اين جا و آن دوست در بي بي سي در خدمتتان هستيم
من که داشتم مي آمدم استراليا زنگ زدم که ببينيم ممکن است پولي بدهد بابت کارمان ديدم منشي اش مي گويد فلاني الان دو ماهي مي شود که مرخصي گرفته و دارد روی يکي از کتاب های خيلي سنگينش کار مي کند. به نظرم تازه داشت حرف های ما را مي فهميد که چه نوشته بوديم از زور سنگيني. خلاصه نه او صاحب کتاب شد تا ما بوديم و نه ما پولي گرفتيم تا بوديم. حالا ناغافل اگر ديديد يک کتابي منتشر شده که از فصل سه به بعدش درباره ی طرز بازی منچ نوشته شده برای آن سه فصل قبلي اش ياد ما بيفتيد
نظرات