بفرمائيد عمل انحراف بيني

چند تا از همدانشگاهي های قديمي ام در دانشگاه شهيد ملي سابق دانشجوی رشته ی پزشکي بودند. در واقع يک گروهي بوديم که همگي از پيش از دانشگاه با هم دوست بوديم و بعد تقريبأ همزمان با هم آمده بوديم دانشگاه. خيلي از وقت های بيکاری مان در دانشگاه يا بيرون با هم مي گذشت

يکي از همين بچه های گروه دچار انحراف بيني بود و رفته بود با يکي از استادهايشان حرف زده بود که برود در بيمارستان طالقاني که کنار دانشگاه هم بود و هست و متعلق است به دانشکده ی پزشکي عمل کند که از تخفيف دانشجويي هم برخوردار بشود. استادشان قبول کرده بود و گفته بود فلان روز برو بستری ات کنند

اين دوست ما هم رفت و بستری اش کردند. چون تا به حال کسي از مشکل انحراف بيني در اين حدی که دوست ما داشت نمرده بود بنابراين به او لباس بيمارستاني پوشانده بودند اما دليلي نداشت که او تا قبل از عمل برود طاق باز روی تخت بخوابد برای همين هم حوصله اش سر رفته بود و راه افتاده بود اين طرف و آن طرف در بيمارستان. ما هم قرار گذاشته بوديم که هر روز همگي برويم ديدنش چون 5 دقيقه بيشتر راه نبود

روز دومي که بستری شد رفتيم ديدنش که معلوم هم شده بود به جای فردا او را پس فردا عمل مي کنند، ظاهرأ استادش کار داشته. حدود ظهر بود که رفتيم پيشش برای همين هي اين پا و آن پا کرديم برای نهار. خود بيمار پيشنهاد داد که همگي به اسم همراهان بيمار برويم غذاخوری همراهان و آن جا غذا بخوريم. خودش هم راه افتاد که با ما بيايد با همان لباس بيمارستان. تعدادمان هم پنج نفر بود با بيمار

رفتيم توی صف و غذا گرفتيم، کسي هم حرفي نزد. داشتيم مي آمديم به طرف دانشگاه دوباره قرار گذاشتيم عصر بعد از کلاس هم بيائيم برای ديدن بيمار. دوباره جمع شديم و آمديم و باز مانديم و شام هم خورديم. باز کسي چيزی نگفت. فردا دوباره سر ظهر آمديم اما تعدادمان شده بود هفت نفر، در واقع دو نفر از دوستان کمي دورتر را هم به هوای نهار و خنده و شوخي با خودمان راهي کرديم. باز رفتيم همراه با بيمار و غذا گرفتيم و دوباره قرار برای عصر

عصری که آمديم ديدن بيمار ديديم اصلأ اين غذا خوردنمان که بعد از مدت ها تغيير کرده بود خيلي دارد هيجان انگيز مي شود بنابراين تصميم گرفتيم شام را هم همانجا صرف کنيم که هيجانش بيشتر بشود و همه ی هفت نفر ظهر همگي با هم رفتيم غذاخوری برای شام. فردا که ديگر روز عمل بود خيلي غير منتظره برای استاد کار پيش آمده بود و قرار را يک روز ديگر عقب انداخته بود. ظهر که رفتيم عيادت موضوع را فهميديم و تصميم گرفتيم برای ادامه ی مراسم غذا خوردن همانجا بمانيم. آشپزی که غذا مي داد بعد از سه روز ما را شناخته بود و شروع کرد از همه مان يکي يکي سؤال کردن که شما همراه کدام بيمار هستيد. بيمار خودش آخرهای صف ايستاده بود برای همين هر بار يکي از ما به او اشاره مي کرد که من همراه اين بيمار هستم. آشپز هم ديد اصلأ بيماری که داريم از او حرف مي زنيم خيلي سرحال ايستاده توی صف و دارد غذا مي گيرد همراهانش هم به اندازه ی يک بيمار در حال موت زيادند که همه مي آيند برای ديدار آخر. غذا را به همه مان داد اما ظاهرأ رفته بود و خبر داده بود که اين ها ديگر خيلي شورش را درآورده اند که سه روز است نهار و شام شان را مي آيند اين جا

از قضا همان وقت اين ها به استاد هم خبر داده بودند و او هم گفته بود که بيمار را برای شب آماده اش کنيد که کلکش را بکنم. به نظرم تلافي همه ی نهار و شام های ما را از دماغ اين دوست مان درآورده بود چون بعد از عمل به مدت يک هفته حرف که مي زد خون از در و دماغش راه مي افتاد

يک روز کنار دانشکده ی پزشکي ايستاده بوديم و داشتيم حرف مي زديم استاد مربوطه آمد که رد بشود ما را ديد و از همان بيمار سابق همه را شناخت. آمد جلو همينطور که زور مي زد جلوی خنده اش را بگيرد گفت اگر مشکل انحراف بيني داشتيد خبرم کنيد بستری تان کنم، و رفت. ما آنقدر خنديديم که اشک از چشم هايمان مي آمد. خلاصه حالا هنوز که هنوز است بين مان متلک شده که هر ميهماني دوستانه ای را مي گوئيم بفرمائيد برای عمل انحراف بيني منزل ما. حالا آن دوست بيمار ما خودش جراح معروفي شده در کردستان

نظرات

پست‌های پرطرفدار