در قاب عکس استراليايي - 5

همسايه ی ما يک پسر عرب عراقي ست که از قضا مسيحي هم هست. از سيدني آمده و شرکتي که در آن کار مي کند او را برای مدتي فرستاده بريزبن. با وجود اين که سن و سال مان به هم نمي خورد اما تا فرصتي پيش مي آيد خيلي هم با گپ مي زنيم. ديروز که آمدم خانه قرار بود يک خبری بدهد درباره ی کاری برای يکي از دوستانم. همان دم در نيم ساعتي حرف زديم بعد کم کم حرف مان رسيد به ماشين خريدن و اين ها که او از هر چيزی که حرف بزند عاقبت مي رسد به همين حرف زدن درباره ی ماشين. خلاصه اين که خيلي وقت پيش يک ماشين خريده بود و هر بار مي گفت بيا با هم يک دوری بزنيم که ماشينم را ببيني و من فرصتش را نداشتم يا علاقه اش را. ديروز که گفت بيا برويم ماشينم را ببين گفتم باشد و رفتيم يک ربع ساعتي با هم اطراف خانه و گفت و گوي مان هم همانجا گل کرد. اسمش هم فارس (بر وزن حارث) است

من: فارس عجب ماشيني داری
فارس: صبر کن گاز دادن را ببين، يک، دو، سه، چهار، پنج ثانيه، رسيد به صد کيلومتر
من: حالا صبر کن جريمه کردن را ببين، ها ها ها
فارس: ها ها ها، من از وقتي در عراق رانندگي ياد گرفتم هميشه سرعت مي رفتم
من: پس پدرت بايد خيلي گرفتاری مي کشيده از جريمه دادن برای رانندگي تو
فارس: نه زياد، به خاطر پدرم زياد جريمه نمي شدم، ماشينش را مي شناختند. باور کن ماشينش از ماشين من هم بهتر بود
من: جدی؟ پس بچه پولدار بودی
فارس: آره. پدرم يک ماشيني داشت که سه چهار تا از همان مدل بيشتر توی عراق نبود
من: عجب! من کم کم دارم فکر مي کنم پدرت چاه نفت داشته
فارس: ها ها ها. نه، ولي ماشينش خيلي با حال بود. مي داني ماشينش را از کجا آورده بود؟
من: حتمأ از اروپا يا امريکا
فارس: از اروپا ولي برای او آورده بودند. ماشينش را صدام حسين برايش فرستاده بود
من: چه جالب، فاميل که نبوديد؟ مسيحي هستيد. چطور صدام برای پدرت ماشين فرستاد
فارس: به خاطر اين که در جنگ با ايران خيلي رشادت کرد. پدرم ارتشي بود و برای همين صدام برای او ماشين نو فرستاد و يک قطعه زمين و پولي که با آن خانه بسازد
من: عجب! چه دنيای کوچکي
فارس: ناراحت شدی؟
من: نه در ايران هم همينطور بود
فارس: دو هفته پيش که با پدرم حرف مي زدم گفتم مي داني همسايه ام کجايي ست؟ گفت نه. گفتم حدس بزن، هر چه گفت اشتباه بود، بعد خودم گفتم ايراني ست
من: ناراحت شد؟
فارس: نه اتفاقأ خيلي هم ايراني ها را دوست دارد. خيلي قديم حدود سال های 1971 يا 72 پدرم را منتقل کرده بودند خانقين. آن جا خيلي ايراني رفت و آمد مي کرده و خيلي دوست ايراني داشته. دو هفته پيش که با هم حرف مي زديم مي گفت ارتشي بوده وگرنه دلش نمي خواسته با ايراني ها جنگ کند
من: آره مي فهمم، همه جای دنيا ارتشي ها همينطورند، اختيارشان دست خودشان نيست
فارس: آره. مي داني اسم پدرم چيست؟
من: نه
فارس: اسمش بهنام است. اسمش ايراني ست
من: مگر بين مسيحي ها اسم بهنام هم هست؟
فارس: بين مسيحي های عراق اسم های ايراني هست اما جاهای ديگر را نمي دانم
من: جنگ ديگر تمام شده خيلي هم برای همه بدبختي درست کرد ولي بايد ديگر فکرش را نکرد، سخت مي شود فراموشش کرد ولي يادآوری اش بدتر است
فارس: آره. اصلأ درباره ی يک چيز ديگری حرف بزنيم. آهنگ عربي بذارم برايت؟
من: بذار ولي آهنگ عربي با اين کمربندهای ماشين که محکم بستيم شان جور درنمي آيند، ها ها ها ها
فارس: ها ها ها، يعني مي خواهي برقصي؟
من: مگر آهنگ عربي گذاشتي که گريه کنيم؟
فارس: ها ها ها ها، اگر خواستي سي دی را امانت مي دهم
من: باشد، ... مي شه لطفأ سرعتت را کم کني

و گفتگوی ما به راه ديگری رفت و من تا رسيديم به خانه دائم مي گفتم فارس الان جريمه ات مي کنند و او قاه قاه مي خنديد

نظرات

پست‌های پرطرفدار