همايشي که همه چيزش به کنار، اما امان يک چيز ديگرش
اين همايش همه چيزش به کنار اما يک چيز ديگرش خيلي دردآور بود. يعني يک چيزی ميگم يک چيزی ميشنويد ها!
اولأ چون برگزار کنندگان همايش از يکي از بخشهای دانشگاه بودند بنابراين گفتند رفت و آمدتان بعهدهی دانشگاه است. اتوبوس دانشگاه آمد و ما را برد به محل همايش. به سلامتيتان چون خيلي مقرراتي هستند و بايد رأس ساعت 5/8 صبح کار همايش شروع ميشد و از دانشگاه تا آنجا هم يک ساعتي راه بود بنابراين ساعت 30/6 صبح راه افتاديم. يعني 5/4 صبح بايد از خانه ميرفتيم بيرون که به موقع برسيم. به عبارت خيلي دقيقتر اصلأ نخوابيديم و تا پایمان را گذاشتيم توی اتوبوس همه خوابيديم.
8 صبح رسيديم به همين محل.
برای بيدار ماندن در يک همايش آن هم با آن وضع بيخوابي چند تا راه هست. يکياش اين است که با بغل دستيتان قرار بگذاريد که هر از گاهي يکيتان به آن که کنارش نشسته يک سيلي محکم بزند که طرف از خواب بپرد. خوب چون من تازه با بغل دستيام آشنا شده بوديم امکانش نبود.
يک راه ديگرش اين است که خودتان يک سوزن دستتان بگيريد و تا فرصتش پيش ميآيد به خودتان سوزن فرو کنيد. خوب اين را وقتي رسيدم به محل يادم آمد بنابراين سوزن نداشتم، يعني داشتم ولي از بس دورش نخ رنگي پيچيده بودم فکر کردم سوزن را دربياورم فکر ميکنند قرار است گلدوزی کنم.
راه سومش اين است که سرتان که در حال چرت زدن ميافتد پايين و شما از چرت زدن ميپريد برای خالي نبودن عريضه همينطور چند تا تکان اضافه هم به سرتان بدهيد که يعني سخنران عجب مطلب مهمي گفت و من کاملأ حواسم هست. البته چون اين سر تکان دادن اضافي چند بار ديگر هم تکرار ميشود بنابراين آن آخر سخنراني ميبايست يکي دو تا سؤال هم از يک جایتان دربياوريد و بپرسيد که مشکوک نشوند. من که يک سؤالي پرسيدم که سخنران از زور عصبانيت قرمز شده بود. بعدأ کلي هم به خودم شک کردم که نکند در حال خواب و بيداری سؤال ناموسي پرسيده بودم.
راه چهارم اين است که هي فرت و فرت قهوه بريزيد و بخوريد. اندازه ندارد. تا سخنرانان آن بالا حرف ميزنند شما هم قهوه را فراموش نکنيد. اگر ديديد فنجان افاقه نميکند توی کاسه بريزيد بخوريد، خلاصه هر کاری ميکنيد اما توقفي در کارتان نباشد. داغ هم بخوريد که لب و لوچهتان بسوزد و از زور سوزش چند ثانيه بيشتر بيدار بمانيد.
اينجانب تمام صبح تا وقت نهار را يا سر تکان ميدادم يا قهوه ميخوردم.
نهار که شد مثل اين که دنبال سخنرانان گذاشته بودند چون هنوز غذا از گلویمان پايين نرفته بود باز حرف زدنشان شروع شد. اين را هم داشته باشيد که هنوز هم آن اتاقي را که وسايلمان را برده بودند تويش نديده بوديم.
عصر هم مراسم سر تکان دادن خيلي وحشتناکتر شد به طوری که گردن درد گرفتم. اما در عوض رئيس همايش سر شام خيلي از توجهم به بعضي سخنرانيها قدرداني کرد گرچه آن سخنرانيها را اساسأ يادم نيست.
شب که شد بعد از يک مراسم کشدار رفتم بخوابم. از قراری که مطلع شدم چون همايش را برای يک شب و دو روز برگزار ميکردند و با اين برنامهای که چيده بودند فکر ميکردند شرکت کنندگان از سالن سخنراني که بيايند بيرون اصلأ به اتاقشان نميرسند و همان بيرون توی باغچهی کنار سالن بيهوش ميشوند بنابراين اتاقها و شرکت کنندگان همايش يک جور هردمبيلي قاطي شده بوده. اين را صبح فهميدم.
به عبارتي يک اتاق را که گاهي به دو نفر داده بودند و يک اتاق اصلأ خالي مانده بوده. از اين اتاقهايي که به دو نفر داده بودند بعضيهاشان يک خانم و يک آقا با هم هم اتاق شده بودند. حالا ديگه ...!
من بدبخت رفتم بخوابم، تا رفتم توی اتاق ديدم يک اتاق بزرگ با دو تخت است و يک آقايي ايستاده وسط اتاق و دارد دولا راست ميشود. خدا شاهد است حقيقت را مينويسم. يک کمي داخلتر که شدم ديدم دارد نماز ميخواند. حالا ملتفت که هستيد تقسيم اتاقها را که بعضيها چه مدلي بود و من بدبخت يا شايد اين آقای بدبخت چه مدلي!؟
نمازش که تمام شد معلوم شد ايشان دکترعلوم سلوليست و اصلأ اندونزياييست. خيلي هم عشق مبارزه با امريکا ايشان را کشته بود. خدااااااااااااااا. يعني به عبارتي احساس کردم به مناسبت هم اتاقيام تمام گناهان من فيالمجلس بخشيده شده. فقط مانده بود با آن وضعي که من داشتم و چشمهايم باز نميشد بردارد بلند بلند چهار تا شعار هم بدهد.
گفتم من خيلي خستهام و حالا هم که شانس ما گفته که اصلأ بايد بگيريم بخوابيم بنابراين شب بخير. اين هم گفت شب بخير.
من نميدانم اين مردک اصلأ دگمهی خواب داشت يا چه بلايي به سرش آمد که من هنوز سرم را نگذاشته بود روی بالش صدای خر و پوفش رفت هوا. خدا شاهد است که هم نفس کشيدنش و هم نفس بيرون دادنش با صدا بود. يک وضعي هم داشت که گفتم الان ميريزند توی اتاق که نکند يکي دارد اين را شکنجهاش ميکند. يک ساعت تمام سرم را کوبيدم به بالش که بلکه بيهوش بشوم و صدای اين به گوشم نرسد، نشد. بلند شدم آباژور را روشن کردم. نور که به چشمش خورد از خواب پريد و يک کمي ساکت شد.
باز چراغ را که خاموش کردم دگمهاش را زد و باز خروپوف. خيلي فاجعه بود. خانه خراب خيلي بد صدا بود. خدا ميداند باز يک ساعت طول کشيد و دلم نميآمد بيدارش کنم با وجود اين که چشمهای خودم از خواب ميسوخت. ديدم چارهای نيست بلند شدم چراغ را روشن کردم و باز پريد از خواب. گفتم ببين برادر من اگر به پهلو بخوابي خيلي صواب دارد و من بدبخت هم ميخوابم. گفت اصلأ نگرانش نباش و به پهلو خوابيد. من ديگر بيهوش شدم.
از قرار صبح خيلي زود جيم شده بود. يعني اگر صبح چشمم بهش ميافتاد شهيدش کرده بودم که هم او برسد زودتر به مقصودش و هم زن و بچهاش لااقل يک شب راحت بخوابند. رفتم صبحانه بخورم از دور همديگر را ديديم ولي تا آخر اصلأ نفهميدم کجا غيبش زد.
اين هم همايش که گفتم همه چيزش به کنار اما يک چيز ديگرش خيلي دردآور بود.
نظرات