درباره‌ی يک ماشين

لابد دونوازی‌های موسيقي ايراني را شنيده‌ايد. کمانچه نواز (يا کمانچه کش) يک قطعه‌ای مي‌زند بعد تارنواز جواب مي‌دهد و اگر هر دو طرف استاد باشند در کارشان آنوقت شما که شنونده‌ی اين سؤال و جواب هستيد مي‌رويد به عرش.

من يک ماشيني داشتم که با هم دونوازی اجرا مي‌کرديم.

حالا البته گاهي دونوازی کشيده مي‌شد به تکنوازی ايشان و من به عنوان شنونده مي‌نشستم و زار زار گريه مي‌کردم. اگر ماشين جماعت مثل حيوانات مي‌توانست از خودش اثر هورموني باقي بگذارد اين طرف و آن طرف آنوقت متوجه مي‌شديد که اين ماشين در هر نقطه‌ای از شهر تهران اثر تکنوازی‌های خودش را گذاشته بود.

يک وقتي پدر و مادر در حال برگشت به خانه بودند که توی راه چشم‌شان به يک ماشين دو در و طلايي رنگ مي‌افتد و مثل همه‌ی پدر و مادرها تصوير اينجانب را در حال رانندگي با همان ماشين مجسم مي‌کنند. اين تجسم همانا و خريدن ماشين همان. ماشين خريدن در خانه‌ی ما هميشه همين بوده. يعني ناغافل ماشين مي‌خريم. واقعأ هم خيلي دوست داشتم همان لحظه‌ای که داريم ماشين مي‌خريم يک باره مچ خودمان را بگيرم ولي نمي‌شود، جدأ نشد.

ماشين مربوطه عبارت بود از يک رأس فورد کاپری. مشخصاتش هم عبارت بودند از کلاچ سيمي که از بس که جا و بي‌جا بريد هميشه سه تا سيم کلاچ زاپاس توی ماشينم داشتم. صندلي‌های خفن و خيلي فرو رفته که اين اواخر دو تا کوسن زيرم مي‌گذاشتم که لااقل جاده را ببينم. پشتي‌ی صندلي راننده در اثر يک دست انداز شکست و در تمام دوران يک تکه چوب که از يک محل بنايي برداشتم و گمانم دسته‌ی شکسته‌ی کلنگ بود پشتي را نگه مي‌داشت. يک پخش صوتي که آن خاک بر سر صاحب قبلي‌اش تا نزديک‌های پيچ و مهره‌اش را هم چسب کاری و روکش داشبور کرده بود و لاجرم امکان تعويض پخش صوت وجود نداشت. همان روز اول هم به سلامتي‌تان يک کاست خارجي گذاشتم تويش که خيلي خوب کار مي‌کرد اما ديگر هرگز از پخش خارج نشد و ناگزير يا بايد از خير موسيقي مي‌گذشتيد و يا برای nمين بار به همان کاست گوش مي‌کرديد. همه‌ی بچه‌های دانشکده‌ی علوم دانشگاه شهيد ملي سابق هم اين موضوع را مي‌دانستند. هيچکس هم حاضر نبود کاست مربوطه را گوش بدهد اين اواخرش يک راديوی جيبي خريده بودم برای ماشين. شاهد هم دارم که اگر مجاز بود به جای خبرهای سياسي دنيا گاهي‌ حرف‌های غير سياسي هم پخش کند سرخط خبری برنامه‌اش همين ذکر مصيبت دستگاه پخش صوت ماشين من بود.

من با اين ماشين به درجه‌ی استادی در اتومکانيک ارتقاء پيدا کردم از بس که هر روز يک جايش خراب مي‌شد.

حالا گريه‌هاش مانده!

درست سر چهارراه پارک وی که هنوز چهارراه بود در اثر گير کردن سيم کلاچ و بوق زدن‌های ملت و جان کندن‌ةای من برای حرکت دنده‌اش شکست. دنده‌ی ماشين به آن محکمي از بس که زور دادم بهش شکست. بردم يکي از کارگاه‌‌های توی خيابان باب همايون برايم جوشش دادند. از بس که استاد و شاگردهای کارگاه خنديدند گفتند پول نمي‌خواهيم.

اين ماشين با همه‌ی اين اوصاف مدت‌ها به عنوان ماشين مراسم خواستگاری و عقد و عروسي و گاهأ نامزد بازی بچه‌های دانشکده‌ی علوم هم اجرای نقش کرده. شاهد دارم 50 تا، هيچ هم شوخي نمي‌کنم. کار به جايي رسيده بود که يک روز توی راهروهای بخش زيست شناسي يک پسری آمد از خودم پرسيد تو مي‌دوني همايون خيری کيه؟ گفتم برای ماشينش آمدی؟ گفت آره، به نظرت ماشينش رو مي‌ده؟ گفت بيا اين کليدش فقط بي‌زحمت نصف شب زنگ نزني بيا روشنش کن ها!

يک همکلاسي‌ام با خانواده‌اش برای خواستگاری رفته بودند خانه‌ی يک همکلاسي ديگر، باز با همين ماشين. خواستگاری سر نگرفت و چون اين‌ها هم همديگر را خيلي وقت بود که مي‌شناختند تقريبأ اوقات تلخي هم شده بوده. بيچاره‌ها آمده بودند که با ماشين برگردند از ولنجک، باران هم مي‌آمده، و باز ماشين روشن نشده. فکر کرده‌اند که ماشين که امانتي‌ست بگذارندش توی حياط خانواده‌ی دختر تا فردا من بروم و ماشين را روشن کنم.

درست سر تقاطع ظفر با اتوبان مدرس که قبلأ جای رفت و آمد بود- حالا نمي‌دانم هست يا نه- موتور ماشين شعله‌ور شد، همينطور بيخودی. با صاحب آن خانه‌ی آخری خيابان ظفرنزديک اتوبان که از شانس من آمده بود دم در خانه‌شان با سطل و آفتابه آب ريختيم روی موتور ماشين تا خاموش شد.

يک روز يکي از همکارانم در راديو گفت فلاني امشب عروسي دعوت داريم اگر مي‌شود ماشينت را بده امانت. گفتم خونت پای خودت. اين بيچاره با خانم و خواهر خانمش با هم رفتند عروسي، با همان ماشين. برگشتني که ديگر آخرهای شب بوده و خسته مي‌خواستند برگردند خانه، ماشين روشن نمي‌شود. هر کلکي هم سوار کرده‌اند روشن نشده. ناگزير يک ميهمان ديگر عروسي با ماشين خودش ماشين مربوطه را همراه با سرنشينانش با طناب کشيده تا خانه. يک آبروريزی مفصلي شده بود.

درست روبروی نيروی دريايي در خيابان معلم ديدم يک صدايي از زير ماشين مي‌آيد. رفتم پايين ديدم يک تکه سيم گير کرده زير ماشين. گرفتم سيم را کندم انداختم دور. نگو سيم ترمز دستي را کنده بودم. ماشين مربوطه بعد از آن هرگز ترمز دستي‌دار نشد.

چهار ماه بعد از خريد ماشين معلوم شد تمام چاله‌ی چوله‌های بدنه‌اش را با بتونه پر کرده بودند. بنابراين هر آدم بيکاری که به ماشين تکيه مي‌داد برای تفريح مقداری از بتونه‌ها را مي‌کند. تقريبأ هيچي از سقف ماشين نماند.

فقط يک بار برای شستشو ماشين رفتم پشت مصلي که همه‌اش کارواش بود– نمي‌دانم هنوز هم هستند يا نه. تمام ماشين بيرون و داخلش خيس شد. يعني هيچ جای خشکي در ماشين نماند. حتي توی کيلومترشمار ماشين هم آب رفته بود. ماشين را تا خانه بکسل کردم و همينطور مثل ماشين آبکش جاده را خيس مي‌کرد. يک ماه وقت برد تا ماشين خشک بشود ولي تا آخر هم بوی نم مي‌داد.

کت و شلوار يک آقای دکتر چشم پزشک که نشسته بود روی صندلي کنار راننده به خاطر گير کردن به سيم‌های صندلي يک جوری جر خوردند که مجبور شد همانجا توی ماشين بنشيند تا من بروم زنگ بزنم يک نفر از خانه‌شان يک دست لباس برايش بياورد که اين بدبخت بتواند از ماشين پياده بشود. تازه که روی کوسن نشسته بود وگرنه بايد جراحي‌اش مي‌کردند.

همينطور که بنويسم مي‌بينيد همه جا دو نوازی و تکنوازی برقرار بوده. اصلأ ستمي بود. امروز يادم آمد گفتم درباره‌اش بنويسم شايد تجربه‌اش به دردتان خورد.

نظرات

پست‌های پرطرفدار