از امروز
آدم وقتي يک تصميمي در زندگياش ميگيرد بعد بايد آماده باشد هم خوبيها و هم تاوانش را پس بدهد. فکر نکنيد منظور عجيب و غريبي دارم از گفتن اين حرف، اصلأ. منظورم همين زندگي آدمهای معمولي مثل خودمان است.
من رفتهام دکتر به خاطر يک بيماری گوارشي کهنه شده که دوازده سيزده سال است که يک روز خوب است يک روز بد. واقعأ هم هيچوقت نشده تا ته داستان اين بيماری را بگيرم و تمامش کنم. چون بخش عمدهاش سهل انگاری خودم بوده که از قرار عادت کردهام به اين عارضهی گوارشي که همينطور باشد. يک علت ديگرش هم استرس است که همه گرفتارش هستيم گاهي کمتر، گاهي بيشتر.
حالا آن پزشکي که چند ماه پيش رفته بودم سراغش و چند بار چند تا آزمايش خون و اينها داده بود و بعد ناگهان سه ماه پيش از فرط کار زياد نرسيدم بروم نتيجهی آزمايش آخر را برايم بگويد خودش زنگ زده که بيا ببينمت و کجايي و اينها.
حالا گرفتاری من اين جاست که به بعضيها توضيح داده بودم که ناراحتي گوارشيام گاهي مايهی عذاب است و به هر حال بايد يک جوری تمامش کنم. نه اين که آدم گاهي هر گرفتاری را مجبور است به ديوار بگويد که اقلأ دردسرش کمتر است حالا که نتيجهی آزمايش هم نشان ميدهد که يک مشکلي وجود دارد باز توضيح دادنش تبديل شده به يک گرفتاری تازه. آدم ممکن است خودش را بزند به بيماری يا بيحالي، يا اظهار تمارض کند اما تا به حال نشنيده بودم کسي بتواند اظهار تمارضش را به مثلأ خون خودش هم سرايت بدهد و دستي دستي تعداد سلولهای خونياش را بالا و پائين ببرد و بعد بابتش قرص و دوا بخورد. توضيح اين هم خودش شده است گرفتاری.
ميدانيد آدم بايد رودرواسي نکند. از من به شما نصيحت که رودرواسي نکنيد. خيلي هم کار خوبي نيست که همه چيز را نگفته بگذاريد.
من وجدانأ دلم نيامده که هميشه همه حرفي را همه جا بزنم ولو اين که ديدهام يک نفر را ميشود با يک حرف يا يک نقطه ضعفي که از او دستتان هست برای هميشه با ميخ بکوبيدش به ديوار و تمام. به وقتش يک زبان تيزی هم دارم که واويلاست اما دلم نيامده و اميدوارم هرگز هم چنين کاری نکنم. چيزهای مهمتری هميشه داشتهام که نگذاشتهاند به اين و آن گير بدهم. دری وری هم شنيدهام و گاهي همين گير ندادنم به ديگران آنقدر به آنها مجال داده که مدام جلوتر آمدهاند، اما باز تا از دستم برآمده خودم را نگه داشتهام. اما معني ندارد که!
حالا ديگر زورم آمده که نتيجهی يک آزمايش پزشکي هم دارد تبديل ميشود به يک رودرواسي تازه.
من از امروز ميخواهم اين عادت را ترک کنم. مينويسمش که خيلي اساسي ياد خودم هم بماند. منش انساني را تا آنجايي که بلدم و مايهی سرافکندگيام نميشود حفظ ميکنم اما منبعد اگر پايش بيفتد خيلي بدجور ياد اجداد غارنشينم هم ميافتم. آنها زبان نداشتند که من دارم خوبش را هم دارم. امتحانش هم مجاني نيست برای آدمي که دلش ميخواهد تجربهاش کند چون يک قيمتي رويش ميگذارم که نتواند بپردازدش.
آدم همينقدر که به خودش بگويد گاهي بايد چشمش را ببندد و پاشنهی دهانش را بکشد باقي داستان خود به خود حل ميشود. حالا اميدوارم اينهايي که تا به حال باهاشان رودرواسي داشتم داستان را فقط منحصر به خودشان بکنند چون من آمادهی کشاندن تير و طايفهشان به اصل قضيه را هم دارم.
من رفتهام دکتر به خاطر يک بيماری گوارشي کهنه شده که دوازده سيزده سال است که يک روز خوب است يک روز بد. واقعأ هم هيچوقت نشده تا ته داستان اين بيماری را بگيرم و تمامش کنم. چون بخش عمدهاش سهل انگاری خودم بوده که از قرار عادت کردهام به اين عارضهی گوارشي که همينطور باشد. يک علت ديگرش هم استرس است که همه گرفتارش هستيم گاهي کمتر، گاهي بيشتر.
حالا آن پزشکي که چند ماه پيش رفته بودم سراغش و چند بار چند تا آزمايش خون و اينها داده بود و بعد ناگهان سه ماه پيش از فرط کار زياد نرسيدم بروم نتيجهی آزمايش آخر را برايم بگويد خودش زنگ زده که بيا ببينمت و کجايي و اينها.
حالا گرفتاری من اين جاست که به بعضيها توضيح داده بودم که ناراحتي گوارشيام گاهي مايهی عذاب است و به هر حال بايد يک جوری تمامش کنم. نه اين که آدم گاهي هر گرفتاری را مجبور است به ديوار بگويد که اقلأ دردسرش کمتر است حالا که نتيجهی آزمايش هم نشان ميدهد که يک مشکلي وجود دارد باز توضيح دادنش تبديل شده به يک گرفتاری تازه. آدم ممکن است خودش را بزند به بيماری يا بيحالي، يا اظهار تمارض کند اما تا به حال نشنيده بودم کسي بتواند اظهار تمارضش را به مثلأ خون خودش هم سرايت بدهد و دستي دستي تعداد سلولهای خونياش را بالا و پائين ببرد و بعد بابتش قرص و دوا بخورد. توضيح اين هم خودش شده است گرفتاری.
ميدانيد آدم بايد رودرواسي نکند. از من به شما نصيحت که رودرواسي نکنيد. خيلي هم کار خوبي نيست که همه چيز را نگفته بگذاريد.
من وجدانأ دلم نيامده که هميشه همه حرفي را همه جا بزنم ولو اين که ديدهام يک نفر را ميشود با يک حرف يا يک نقطه ضعفي که از او دستتان هست برای هميشه با ميخ بکوبيدش به ديوار و تمام. به وقتش يک زبان تيزی هم دارم که واويلاست اما دلم نيامده و اميدوارم هرگز هم چنين کاری نکنم. چيزهای مهمتری هميشه داشتهام که نگذاشتهاند به اين و آن گير بدهم. دری وری هم شنيدهام و گاهي همين گير ندادنم به ديگران آنقدر به آنها مجال داده که مدام جلوتر آمدهاند، اما باز تا از دستم برآمده خودم را نگه داشتهام. اما معني ندارد که!
حالا ديگر زورم آمده که نتيجهی يک آزمايش پزشکي هم دارد تبديل ميشود به يک رودرواسي تازه.
من از امروز ميخواهم اين عادت را ترک کنم. مينويسمش که خيلي اساسي ياد خودم هم بماند. منش انساني را تا آنجايي که بلدم و مايهی سرافکندگيام نميشود حفظ ميکنم اما منبعد اگر پايش بيفتد خيلي بدجور ياد اجداد غارنشينم هم ميافتم. آنها زبان نداشتند که من دارم خوبش را هم دارم. امتحانش هم مجاني نيست برای آدمي که دلش ميخواهد تجربهاش کند چون يک قيمتي رويش ميگذارم که نتواند بپردازدش.
آدم همينقدر که به خودش بگويد گاهي بايد چشمش را ببندد و پاشنهی دهانش را بکشد باقي داستان خود به خود حل ميشود. حالا اميدوارم اينهايي که تا به حال باهاشان رودرواسي داشتم داستان را فقط منحصر به خودشان بکنند چون من آمادهی کشاندن تير و طايفهشان به اصل قضيه را هم دارم.
نظرات