درختيها
روز دوشنبه يعني ديروز يک اتفاق خيلي خندهداری افتاده که امروز راديو محلي ABC داشت همان اتفاق را دوباره با تفصيل بيشتری توضيحش ميداد.
اتفاق عبارت است از اين که يک خانم توريست ژاپني رفته يک دستگاه پاراگلايدر کرايه کرده و در يکي از مناطق نسبتأ مرتفع نزديک بريزبن که اسمش Mount Tamborine هست شروع کرده به گلايدر سواری.
اين منطقهی گلايدر سواری برای علاقمندان هواپيماهای مدل هم يک جای بي نظيریست و برای آدمهای زميني هم جای پيادهروی و اينهاست. خيلي هم البته زيباست و اگر مهدی عسل يک روز از عهدهی حسن بربيايد ميرويم آنجا.
خلاصه که خانم توريست که داشته گلايدر سواری ميکرده يک باره به علل فني سقوط ميکند پائين و ميافتد روی يکي از درختهای بلند اوکاليپتوس همان حوالي. در واقع گير ميکند از خوش شانسياش.
از قرار خيلي بد جا گير کرده بوده و هيچ آدمي از آن حوالي رد نميشده که بيايد نجاتش بدهد. بعد از حدود چهار ساعت بلاخره يک نفر او را ميبيند و خبر ميدهند به آتش نشاني که بيايند نجاتش بدهند. حالا اصل داستان خندهدار از اينجا شروع شده که چون درخت اوکاليپتوس خيلي مقاوم نيست بنابراين نميتوانستهاند به راحتي از آن بالا برند و ظاهرأ امکان پلکان گذاشتن هم نبوده ضمن اين که چتر خانم توريست هم حسابي به شاخهها گير کرده بوده و نميتوانسته از دستشان خلاص بشود. بنابراين آتش نشانهای مستأصل کاری از پيش نميبردهاند تا اين که دست به دامن يک آقايي ميشوند که شغلش بالا رفتن از درخت بوده. دقيقأ همين بوده شغلش.
امروز صبح داشتند با او مصاحبه ميکردند که اين ديگر چه شغليست که تو داری؟ ميگفت اين شغل من به درد همين کارها ميخورد و تا مدتي پيش در لندن کار ميکرده ولي کمکم کارش کساد شده و برگشته به استراليا و دم و دستگاه کارش را فروخته و به فکر يک شغل ديگر بوده که ناگهان خدا روزیاش را ميفرستد و ايشان از ديروز مورد توجه آتش نشانها قرار گرفته که با آن همه پلکان و تشکيلات گرفتار بالا رفتن از درخت اوکاليپتوس بودند.
سوالهای مجری و جوابهای آقای درختي به اندازهی يک برنامهی کمدی خندهدار بودند. من که از خندهداشتم خفه ميشدم که يک آدمي اصلأ تخصصش در پائين آوردن گربههای لای درخت گير کرده يا آشيانه ساختن برای پرندگان باشد و اين کارها را آنقدر خوب انجام بدهد که بلاخره يک جايي به درد بخورد.
دو تا نکته به نظرم آمد که برايتان بنويسم.
اولياش اين است که در خود ايران هم از اين آدمهای خيلي به دردبخور هست ولي لابلای زندگي شلوغ و ترافيک زده گم شدهاند. گاهي بعضي کارها را نميشود با هيچ وسيلهی مدرني انجامشان داد و همين آدمهای ماهر ميتوانند به سرانجام برسانندش. يک نمونهاش را ميگويم که بدانيد چقدر مهم است. شما چند تا دفتر يا دفترچه داريد که چند صفحهاش را نوشتيد و باقياش سفيد ماندهاند؟ هنوز در روستاهای ايران دفتر دوزی وجود دارد که از کاغذهای بياستفاده دفترچه درست ميکنند. من يکي از همين استاد کارها را در شهرک "هفت تپه" که در کنار کارخانهی کاغذ سازی پارس و کشت و صنعت نيشکر هفت تپه درست شده ديدم که از کاغذهای خارج از رده دفترچه درست ميکرد در واقع کاغذها را ميدوخت.
و دومياش کار رسانهای خوبيست که از يک خبر معمولي به سمت يک فعاليت اجتماعي مهجور گرايش پيدا کرده و بلاخره نشان ميدهد ميشود انتظار داشت مشاغل غير معمول هم وجود دارند و به دردبخورند. خيلي برايم جالب بود که برنامهی صبحگاهي راديو که مخاطبانش آدمهای شاغل هستند به گفتگو با يک آدمي با يک شغل گاهي به چشم نيامدني اختصاص پيدا کرده بود. فکرش را بکنيد که همه انتظار دارند رسانه جای آدمهای اتو کشيدهای یاشد که کارشان از زور تخصصي بودن ممکن است صد سال ديگر هم برای مردم عادی مهم نباشد. آنوقت به جای آن آدم يکباره با يک کسي مصاحبه کنند که کارش از درخت بالا رفتن است و دقيقأ جان يک آدمي را نجات داده که چه بسا آن آدم نجات يافته يکي از همين آدمهای خيلي متخصص بوده.
اين راه پيدا کردن آدمهای معمولي به رسانهها از آن ايدههاييست که نسبتش با رسانه مستقيم است. هر چه رسانه بستهتر ميشود آدمهای طرف حسابش هم محدودتر ميشوند.
راستي کتاب "بارون درخت نشين" را خواندهاید؟ اگر پيدايش کرديد حتمأ بخوانيدش.
اتفاق عبارت است از اين که يک خانم توريست ژاپني رفته يک دستگاه پاراگلايدر کرايه کرده و در يکي از مناطق نسبتأ مرتفع نزديک بريزبن که اسمش Mount Tamborine هست شروع کرده به گلايدر سواری.
اين منطقهی گلايدر سواری برای علاقمندان هواپيماهای مدل هم يک جای بي نظيریست و برای آدمهای زميني هم جای پيادهروی و اينهاست. خيلي هم البته زيباست و اگر مهدی عسل يک روز از عهدهی حسن بربيايد ميرويم آنجا.
خلاصه که خانم توريست که داشته گلايدر سواری ميکرده يک باره به علل فني سقوط ميکند پائين و ميافتد روی يکي از درختهای بلند اوکاليپتوس همان حوالي. در واقع گير ميکند از خوش شانسياش.
از قرار خيلي بد جا گير کرده بوده و هيچ آدمي از آن حوالي رد نميشده که بيايد نجاتش بدهد. بعد از حدود چهار ساعت بلاخره يک نفر او را ميبيند و خبر ميدهند به آتش نشاني که بيايند نجاتش بدهند. حالا اصل داستان خندهدار از اينجا شروع شده که چون درخت اوکاليپتوس خيلي مقاوم نيست بنابراين نميتوانستهاند به راحتي از آن بالا برند و ظاهرأ امکان پلکان گذاشتن هم نبوده ضمن اين که چتر خانم توريست هم حسابي به شاخهها گير کرده بوده و نميتوانسته از دستشان خلاص بشود. بنابراين آتش نشانهای مستأصل کاری از پيش نميبردهاند تا اين که دست به دامن يک آقايي ميشوند که شغلش بالا رفتن از درخت بوده. دقيقأ همين بوده شغلش.
امروز صبح داشتند با او مصاحبه ميکردند که اين ديگر چه شغليست که تو داری؟ ميگفت اين شغل من به درد همين کارها ميخورد و تا مدتي پيش در لندن کار ميکرده ولي کمکم کارش کساد شده و برگشته به استراليا و دم و دستگاه کارش را فروخته و به فکر يک شغل ديگر بوده که ناگهان خدا روزیاش را ميفرستد و ايشان از ديروز مورد توجه آتش نشانها قرار گرفته که با آن همه پلکان و تشکيلات گرفتار بالا رفتن از درخت اوکاليپتوس بودند.
سوالهای مجری و جوابهای آقای درختي به اندازهی يک برنامهی کمدی خندهدار بودند. من که از خندهداشتم خفه ميشدم که يک آدمي اصلأ تخصصش در پائين آوردن گربههای لای درخت گير کرده يا آشيانه ساختن برای پرندگان باشد و اين کارها را آنقدر خوب انجام بدهد که بلاخره يک جايي به درد بخورد.
دو تا نکته به نظرم آمد که برايتان بنويسم.
اولياش اين است که در خود ايران هم از اين آدمهای خيلي به دردبخور هست ولي لابلای زندگي شلوغ و ترافيک زده گم شدهاند. گاهي بعضي کارها را نميشود با هيچ وسيلهی مدرني انجامشان داد و همين آدمهای ماهر ميتوانند به سرانجام برسانندش. يک نمونهاش را ميگويم که بدانيد چقدر مهم است. شما چند تا دفتر يا دفترچه داريد که چند صفحهاش را نوشتيد و باقياش سفيد ماندهاند؟ هنوز در روستاهای ايران دفتر دوزی وجود دارد که از کاغذهای بياستفاده دفترچه درست ميکنند. من يکي از همين استاد کارها را در شهرک "هفت تپه" که در کنار کارخانهی کاغذ سازی پارس و کشت و صنعت نيشکر هفت تپه درست شده ديدم که از کاغذهای خارج از رده دفترچه درست ميکرد در واقع کاغذها را ميدوخت.
و دومياش کار رسانهای خوبيست که از يک خبر معمولي به سمت يک فعاليت اجتماعي مهجور گرايش پيدا کرده و بلاخره نشان ميدهد ميشود انتظار داشت مشاغل غير معمول هم وجود دارند و به دردبخورند. خيلي برايم جالب بود که برنامهی صبحگاهي راديو که مخاطبانش آدمهای شاغل هستند به گفتگو با يک آدمي با يک شغل گاهي به چشم نيامدني اختصاص پيدا کرده بود. فکرش را بکنيد که همه انتظار دارند رسانه جای آدمهای اتو کشيدهای یاشد که کارشان از زور تخصصي بودن ممکن است صد سال ديگر هم برای مردم عادی مهم نباشد. آنوقت به جای آن آدم يکباره با يک کسي مصاحبه کنند که کارش از درخت بالا رفتن است و دقيقأ جان يک آدمي را نجات داده که چه بسا آن آدم نجات يافته يکي از همين آدمهای خيلي متخصص بوده.
اين راه پيدا کردن آدمهای معمولي به رسانهها از آن ايدههاييست که نسبتش با رسانه مستقيم است. هر چه رسانه بستهتر ميشود آدمهای طرف حسابش هم محدودتر ميشوند.
راستي کتاب "بارون درخت نشين" را خواندهاید؟ اگر پيدايش کرديد حتمأ بخوانيدش.
نظرات