دفترچه
من خيلي سال است که فکر ميکنم که اگر اگزيستانسياليستها نبودند دنيای غرب نميتوانست اين همه فرديت را تبليغ بکند و اتفاقأ از فرديت هم استفادههای اساسي ببرد. تا نيامده بودم استراليا اين حرفها فقط گمانهزني بود. گاهي که سفر ميرفتم جايي از همين فکرها ميکردم. ولي حالا دارم به وضوح همين تفکر اگزيستانسياليستي را ميبينم که چطور به آدمها مجال ميدهد رشد کنند.
البته اگر شما اهل فلسفه هستيد و بهتر ميدانيد دعوايي ندارم و طبيعتأ بايد به نظرتان هم احترام بگذارم، برای همين هم هست که بايد در گيومه بنويسم "اين حرف من است که ميتواند درست هم نباشد".
به هر حال يک چيزهايي را که کنار هم ميگذارم از زندگي غربي ميبينم هيچکس برای اين که بگويد کاش ميتوانستم عذر و بهانه ندارد. درست همين حرفي که اگزيستانسياليستها ميزنند که اگر يک آدم معلول نتواند در مسابقهی دو قهرمان بشود اشکال از خودش است.
البته دنيای نسبيتي جای عذر و بهانه زياد ميگذارد ولي از آن طرفش هم اگر بخواهيد راه باز است که تا جايي که ميتوانيد کار خودتان را انجام بدهيد. حالا يک چيزی تازگيها کشف کردهام که دربارهاش خوانده بودم قبلأ ولي نديده بودمش. درست درهمين زندگي غربي که دقت ميکنيد ميبينيد بعضيها انگار دارند دائم ترمز ميکنند. به عبارتي خودويرانگری ميکنند. اصلأ قدم از قدم برنميدارند. شدهاند مثل داستان آن شاگرد پارمنيدوس يوناني که اسمش زنون بود.
يک استدلال مسخرهاش که هنوز انگار چسبيده به زندگي خيليها اين است که اگر ميخواهي از نقطهی الف برسي به نقطهی ب بايد حتمأ قبل از آن برسي به نقطهی جيم که وسط اين دو تاست و برای رسيدن به جيم بايد به دال برسي که باز وسط الف و جيم است و همينطور آنقدر وسطها را برايتان شماره ميکند که ديگر از شدت زياد شدنشان از جایتان تکان نميخوريد.
اين تکان نخوردن ميشود خودويرانگری و نه تنها خود آن آدم بلکه هر چه اطرافش هم هست همه را نابود ميکند. حالا اين نگاه اگزيستانسياليستي به زندگي مجال ميدهد که آدم بگويد چه دليلي دارد من الان اگر ميتوانم برای خودم کاری انجام بدهم باز بنشينم و تکان نخورم؟
حقيقتش اين نگاه که تا جايي که ديدهام خيلي در غرب شايع است آدمها را بدون واهمه از زندگي عادیشان ميکشاند وسط هياهوی دنيا. درست وسط دنيا. يعني همانجايي که ميشود گفت اگر باور نداری من وسط دنيا ايستادهام برو اندازه بگير. البته آدم کم جنبه همين را برميدارد و تبديلش ميکند به ستايش از خودش اما عاقلهايش آن نيروی وسط زمين بودن را تبديل ميکنند به يک انرژی شگفت انگيز که شما را وادار ميکند که بگوييد آمدهام وسط ميدان که نگذارم تا اين روز بدون من تمام بشود.
يک کتابي ميخواندم مدتي پيش نوشته بود اگر يک روز ديديد تمام زندگيتان را گذاشتهايد سر يک کاری که دوستش نداريد و دائم ميگوييد اگر الان کار ديگری داشتم خيلي خوشحالتر ميشدم برويد و بدون معطلي همان را که دوست داريد انجام بدهيد.
حقيقتش من خودم از اين مرضها دارم. يک کمي ممکن است سخت بگذرد آن اوايل، کتمان نميکنم، اما آدم يک باره ميبيند يک جايي در ذهنش يک انبار فکر و انرژی داشته که مدام هم با زور نگهشان داشته که نريزند بيرون و زندگي عادیاش را به هم بزنند اما حالا که رهايشان کرده دارند درست کار ميکنند.
حالا يک وقت يک دفترچه بگذاريد توی وسايلتان و برای يک مدت کوتاهي هر وقت چيزی به نظرتان آمد بنويسيد تويش. جدی حرف ميزنم. بعد از مدتي متوجه ميشويد که چقدر ممکن است متفاوت از همين کارهای روزمرهتان بودهايد.
البته اگر شما اهل فلسفه هستيد و بهتر ميدانيد دعوايي ندارم و طبيعتأ بايد به نظرتان هم احترام بگذارم، برای همين هم هست که بايد در گيومه بنويسم "اين حرف من است که ميتواند درست هم نباشد".
به هر حال يک چيزهايي را که کنار هم ميگذارم از زندگي غربي ميبينم هيچکس برای اين که بگويد کاش ميتوانستم عذر و بهانه ندارد. درست همين حرفي که اگزيستانسياليستها ميزنند که اگر يک آدم معلول نتواند در مسابقهی دو قهرمان بشود اشکال از خودش است.
البته دنيای نسبيتي جای عذر و بهانه زياد ميگذارد ولي از آن طرفش هم اگر بخواهيد راه باز است که تا جايي که ميتوانيد کار خودتان را انجام بدهيد. حالا يک چيزی تازگيها کشف کردهام که دربارهاش خوانده بودم قبلأ ولي نديده بودمش. درست درهمين زندگي غربي که دقت ميکنيد ميبينيد بعضيها انگار دارند دائم ترمز ميکنند. به عبارتي خودويرانگری ميکنند. اصلأ قدم از قدم برنميدارند. شدهاند مثل داستان آن شاگرد پارمنيدوس يوناني که اسمش زنون بود.
يک استدلال مسخرهاش که هنوز انگار چسبيده به زندگي خيليها اين است که اگر ميخواهي از نقطهی الف برسي به نقطهی ب بايد حتمأ قبل از آن برسي به نقطهی جيم که وسط اين دو تاست و برای رسيدن به جيم بايد به دال برسي که باز وسط الف و جيم است و همينطور آنقدر وسطها را برايتان شماره ميکند که ديگر از شدت زياد شدنشان از جایتان تکان نميخوريد.
اين تکان نخوردن ميشود خودويرانگری و نه تنها خود آن آدم بلکه هر چه اطرافش هم هست همه را نابود ميکند. حالا اين نگاه اگزيستانسياليستي به زندگي مجال ميدهد که آدم بگويد چه دليلي دارد من الان اگر ميتوانم برای خودم کاری انجام بدهم باز بنشينم و تکان نخورم؟
حقيقتش اين نگاه که تا جايي که ديدهام خيلي در غرب شايع است آدمها را بدون واهمه از زندگي عادیشان ميکشاند وسط هياهوی دنيا. درست وسط دنيا. يعني همانجايي که ميشود گفت اگر باور نداری من وسط دنيا ايستادهام برو اندازه بگير. البته آدم کم جنبه همين را برميدارد و تبديلش ميکند به ستايش از خودش اما عاقلهايش آن نيروی وسط زمين بودن را تبديل ميکنند به يک انرژی شگفت انگيز که شما را وادار ميکند که بگوييد آمدهام وسط ميدان که نگذارم تا اين روز بدون من تمام بشود.
يک کتابي ميخواندم مدتي پيش نوشته بود اگر يک روز ديديد تمام زندگيتان را گذاشتهايد سر يک کاری که دوستش نداريد و دائم ميگوييد اگر الان کار ديگری داشتم خيلي خوشحالتر ميشدم برويد و بدون معطلي همان را که دوست داريد انجام بدهيد.
حقيقتش من خودم از اين مرضها دارم. يک کمي ممکن است سخت بگذرد آن اوايل، کتمان نميکنم، اما آدم يک باره ميبيند يک جايي در ذهنش يک انبار فکر و انرژی داشته که مدام هم با زور نگهشان داشته که نريزند بيرون و زندگي عادیاش را به هم بزنند اما حالا که رهايشان کرده دارند درست کار ميکنند.
حالا يک وقت يک دفترچه بگذاريد توی وسايلتان و برای يک مدت کوتاهي هر وقت چيزی به نظرتان آمد بنويسيد تويش. جدی حرف ميزنم. بعد از مدتي متوجه ميشويد که چقدر ممکن است متفاوت از همين کارهای روزمرهتان بودهايد.
نظرات