هفت روز هفته
روز اول. صدام حسين به آن چيزی که ميخواستند به آن نرسد رسيد. اين بدترين پيامي بود که ميشد به بمبگذاران انتحاری رساند. صدام هم آدمکشي کرد و هم در راه هدفش جان داد. مگر بمبگذاران انتحاری چه کاری غير از اين انجام ميدهند؟ اين را اضافه کنيد به اين که صدام حسين فرصت پيدا کرد تا هزار جور حرف و ادعا هم تحويل مردم خاورميانه بدهد که بمبگذاران از اين نعمت هم بي بهره بودند و صدام به نمايندگي از همهی آنها هم حرف زد. حالا پان عربيسم ناصری که صدام حسين آخرين وارث آن بود خودش را گره زده به پان عربيسم اسلامي که صد بار فاجعه بارتر از هر کدام از آنها به تنهاييست. ايران شيعه نه تنها در اين راه سودی نبرد بلکه حالا بايد جواب همراهياش را با امريکا در خاورميانهی سني نشين با کينه ورزی قبيلهای پس بدهد. حالا ايران و اسرائيل مجبورند به همديگر نزديکتر بشوند. به نظر من اعدام صدام حسين چيزی هيچ خنکيای به دل ايرانيهای صدمه ديده از جنگ هم نرساند چون او هم رفت و در کنار سربازهايي که تا آخرين تيرشان را ميزدند و بعد کشته ميشدند قرار گرفت. مگر دست خانوادههای صدمه ديده از جنگ به آن سربازهای عراقي رسيد؟ يعني فکر ميکنيد خود صدام حسين نميدانست او را اعدام ميکنند؟ به نظرم ميرسد از روی هوشياری تمام هم نخواسته بوده که روی صورتش را بپوشانند که هرگز چهرهاش که منبعد بايد نقش آن را روی تيشرتهای عربهای جوان ديد خيلي معصومانهتر جلوه کند. حالا ما ايرانيها خيلي تنهائيم. حالا درست شبيه جزيره نشينهايي شدهايم که دور و برمان فقط آب است و کوسه. مزد ايران برای راديکال بودن. حالا بايد خيلي خيلي قوی بشويم. لابد با بمب اتم. آنوقت زورمان را بايد از دنبال کردن مطالبات دموکراتيک داخلي برداريم و زور بزنيم که قوی بشويم برای مقابله با تهديدهای همسايگان عرب. دوباره رفتيم به دوران شاه که هم اوين داشت برای داخليها و هم اسلحه برای خارجيها، دموکراسي هم تعطيل. صدام حسين به آن چيزی که ميخواست برسد رسيد.
روز دوم. چقدر بايد يک آدمي به اصول انسانياش پايبند باشد که افتخار ديگران به اين باشد که دربارهاش بنويسند! اين افتخار نصيب نسلون ماندلا شده که جديدترين کتابي که دربارهاش منتشر شده مقدمههايي از کوفي عنان و اسقف دزموند توتو را در خودش دارد و هر دو دربارهی منش انساني ماندلا در رو در رو شدن با مشکلات سياسي نوشتهاند. دزدموند توتو در زمان اشغال سفارت امريکا در تهران چندين بار ميخواسن ميانجيگری کند که گروگانها را آزاد کنند که نشد اما يکي دو بار به ايران مسافرت کرد. خلاصه اين هفته ديدم کتاب ماندلا را در يکي از فروشگاههايي گذاشتهاند که عمومأ محل آمد و رفت آدمهای برای خريد هفتگيشان است. اگر کتاب را گذاشته بودند فقط در کتابفروشيها ميشد حدس زد به دنبال مخاطب خاص هستند ولي کتابي که برود در فروشگاههای عمومي يعني احتمال خريده شدنش توسط مخاطب عام هم را هم دادهاند. به نظر اگر مرحوم طالقاني هنوز زنده بود ميتوانست تبديل بشود به يک چنين شخصيتي. ميدانم به چه کسي فکر ميکنيد! يک سفر برويد افريقای جنوبي تا ببينيد تفاوت از کجاست تا کجا.
روز سوم. رحيم مشائي رفته است مسافرت و نشسته به تماشای رقص. خوب که چي؟ چون خودشان حرف مخالفش را ميزنند حالا ما هم بايد همين را بکوبيم توی سرشان؟ اين هم مثل فيلم منتسب به آن خانم بازيگریست که همه دارند سي دیاش را ميخرند و تماشا ميکنند آنوقت داد و فريادشان هم به آسمان بلند شده که در زندگي خصوصي مردم دخالت نکنيد. من يکي که خيلي هم خوشحال ميشوم که رحيم مشائي برود و مثل آدم بنشيند و رقص و آواز تماشا کند. همين کارهای ما ايرانيهاست که خندهدارمان ميکند. از اينطرف زور ميزنيم که با رشوه به اين و آن يک مجلس عروسي برگزار کنيم که تويش بزنند و برقصند و از آن طرف منتظريم ببينيم اگر کسي رفته به مجلس رقص و آواز مچش را بگيريم. وجدانأ کدام از ما برای موقعيت يا برای جيب يا برای هر موضوع ديگری نرفتهايم چهار رکعت نماز نمايشي بخوانيم ولي از آن طرف رقص و ميهمانيمان هم پابرجا بوده؟ ما تا دست از کلاه گذاشتن بر سر خودمان برنداشتهايم اوضاعمان بهتر از اين نميشود. يک آدمي را ميشناسم که حالا به مقامات درست و حسابي هم رسيده و يک وقتي که تازه آمده بود توی کارهای فرهنگي داشت برای من و چند تا از اهل نمايش تعريف ميکرد که رفته بوده گزينش و تا پرسيدهاند نماز ميخواني گفته بله تا اذان ميگويند ميپرم توی مسجد. آنوقت گفتهاند دو رکعت نماز بخوان اين حضرت نماز خوان هم چهار بار اذان گفته. حالا اگر همين رحيم مشائي ميرفت در آن مراسم و تا صدای تار و تنبک را ميشنيد بلند ميشد از مراسم ميرفت بيرون از اين طرف برايش دست ميگرفتند که اصلأ آدم نيست و آبروی ايرانيها را برده. ما اصلأ بلد نيستيم مرز بين تشويق و تنبيه را ياد بگيريم. درست در جايي که نفعش ممکن است عايد جامعه بشود فيلمان ياد هندوستان ميکند و ميخواهيم صد در صد متعهد بشويم. من از کار رحيم مشائي که مثل آدم حسابي نشسته و مراسم موسيقي و رقص را ديده- خودش هم نميخواسته يا ميخواسته- و باعث نشده که ديگران بگويند اينها اصلأ حاليشان نيست که کجا چه رفتاری کنند خيلي طرفداری ميکنم.
روز چهارم. يک خانم جوان استراليايي به نام شپل کوربي که اتفاقأ اهل کوئينزلند هم هست را يک سال پيش به جرم حمل کوکائين در اندونزی گرفتند. خيلي داستان دور و درازی شد که وکلای او ادعا کردند يک گروهي در فرودگاههای استراليا و اندونزی هستند که از اين طرف توی ساک مسافران مواد مخدر جاسازی ميکنند و از آن طرف رفقايشان در فرودگاه مقصد کواد را از ساک مسافر درميآورند و شپل کوربي هم از اين بيگناهاني بوده که گرفتار شدهاند. همان سال گذشته رفتند و يک عدهای را به همين جرم گرفتند با اين حال "شپل" هم خيلي خونش خالي از مواد مخدر نبود و برای همين هم نگهش داشتند در زندان. باز قرار بود بياورندش استراليا که باقي دوران محکوميتش را اينجا بگذراند اما چون برای چنين جرمي در استراليا زنداني را مياندازند به آنجايي که عرب ني انداخت برای همين هم خودش و خانوادهاش ترجيح دادند که در اندونزی بماند که مثل خودمان يک روز قيف ندارند يک روز فلان در دسترس نيست، يک روز هم مسئولش مرخصيست. حالا شپل کربي که تبديل شده به ستارهی رسانههای بيخبر استراليا دست به انتشار يک کتاب زده به اسم "داستان من". تبليغ اين کتاب هم در همه جا هست و شايد دست آخر به اين نتيجه برسند که اصلأ ايشان شکسپيری بوده و نامکشوف مانده. باور کنيد اگر اين شپل کربي توی ايران بود نه اين که اوضاع از همه رقم مناسب است اسم کتابش را به جای "داستان من" ميگذاشت "نبرد من" و از زندان يکراست ميرفت به کاخ رياست جمهوری.
روز پنجم. تحريم ايران هم به تصويب رسيد و روسيه و چين با وجود يکي به نعل يکي به ميخ زدن با تحريم موافقت کردند. کدام آدميست که باور کند اين دو کشور حاضرند منافع جهانيشان را برای کشوری که هيچ حد و مرزی برای دشمن تراشي ندارد به خطر بيندازند؟ ميدانيد که چين دارد تمام پوشاک دنيا را تأمين ميکند. حتي اروپاييهای شيک پوش هم از دست پوشاک چيني در امان نيستند. در همين يک قلم چه چيزی ميتوانند به ايران بفروشند با اين همه محدوديتي که برای پوشاک در ايران هست؟ بازار لوازم التحرير ايران هم پر است از کالای چيني. اما باز هم قدرت خريد مردم آنقدر زياد نيست که از اين طرف بخرند و از آن طرف دور بريزند. در واقع جامعهی ايران جامعهی مصرفي نيست چون تأمين اجتماعي در کار نيست، به همين دليل مردم ترجيح ميدهند پس انداز کنند تا خرج. غذای چيني هم در همه جای دنيا دارد تبديل ميشود به غذای عامه پسند. اين هم که در ايران نيست. خوب ميگوئيد ميروند پروژههای نفتي ميگيرند؟ اين که ديگر نا امنتر از همه چيز است چون هر روز ريسک سرمايهگذاری در ايران بالاتر ميرود و خيلي جرأت ميخواهد که يک کشور خارجي بيايد و در صنعت نفت ايران سرمايهگذاری کند و نترسد که ناگهان ريشهی سرمايهاش را در يک خطبهی نماز جمعه نزنند. خوب اينها را بگذاريد کنار هم تا ببينيد جمهوری اسلامي در ازای نفت ارزان و بدون هيچ سودی دارد خودش را در موضع نعل قرار ميدهد که ديگران يکي به سرش بکوبند و يکي هم به سر ميخ. روسيه هم همين است. يادتان هست در اجلاس کشورهای صنعتي گفتند که روسيه اصلأ صلاحيت عضويت ندارد چون اقتصاد ندارد. در واقع روسيه عضو هم نيست و با يک به اضافه اسمش را گذاشتهاند کنار اسم ديگر اعضا، تازه که دارد دست و پا ميزند که به سازمان تجارت جهاني ملحق بشود و وضعيتش شبيه به ايران است. حالا اينها ميخواهند از ايران حمايت کنند! ميدانيد حالا که تحريم تصويب شده منبعد بر اساس همين توافق هر چيزی را ميتوانند به توافق اصلي اضافه کنند. لابد ما اگر نفت نداشتيم وضعمان بهتر از اين بود!
روز ششم. اين داستان کوسههای سواحل استراليا دو ساليست که خيلي حاد شده. موج سوارها هم بيشتر از همه در معرض حملهی کوسهها هستند. از جمله آخرين صدمه ديدهها يک پسر 25 سالهی اهل ايالت ويکتورياست به نام Zac که در اثر حملهی کوسه يک پايش را از دست داده. اما يک نمونه از اين صدمه ديدهها يک دختریست به نام بتاني که در سن شانزده سالگي در ايالت استراليای غربي هدف حملهی کوسه قرار گرفته. حملهی کوسه بين ساعت 30/6 تا 7 صبح بوده که دختر داشته موج سواری ميکرده. کوسه زده و يک دست بتاني را از بازو قطع کرده. اما بتاني بعدها با همين دست قطع شده باز هم موج سواریاش را دامه داده و حالا مسابقه هم ميدهد. همينجوریهاست که به يک نفر ميگويند مصمم.
و روز آخر. اين هم آتش بازی برای آخر سال. سال 2007 هم شروع شد. اميدوارم برای همگيمان سال خوبي باشد.
روز دوم. چقدر بايد يک آدمي به اصول انسانياش پايبند باشد که افتخار ديگران به اين باشد که دربارهاش بنويسند! اين افتخار نصيب نسلون ماندلا شده که جديدترين کتابي که دربارهاش منتشر شده مقدمههايي از کوفي عنان و اسقف دزموند توتو را در خودش دارد و هر دو دربارهی منش انساني ماندلا در رو در رو شدن با مشکلات سياسي نوشتهاند. دزدموند توتو در زمان اشغال سفارت امريکا در تهران چندين بار ميخواسن ميانجيگری کند که گروگانها را آزاد کنند که نشد اما يکي دو بار به ايران مسافرت کرد. خلاصه اين هفته ديدم کتاب ماندلا را در يکي از فروشگاههايي گذاشتهاند که عمومأ محل آمد و رفت آدمهای برای خريد هفتگيشان است. اگر کتاب را گذاشته بودند فقط در کتابفروشيها ميشد حدس زد به دنبال مخاطب خاص هستند ولي کتابي که برود در فروشگاههای عمومي يعني احتمال خريده شدنش توسط مخاطب عام هم را هم دادهاند. به نظر اگر مرحوم طالقاني هنوز زنده بود ميتوانست تبديل بشود به يک چنين شخصيتي. ميدانم به چه کسي فکر ميکنيد! يک سفر برويد افريقای جنوبي تا ببينيد تفاوت از کجاست تا کجا.
روز سوم. رحيم مشائي رفته است مسافرت و نشسته به تماشای رقص. خوب که چي؟ چون خودشان حرف مخالفش را ميزنند حالا ما هم بايد همين را بکوبيم توی سرشان؟ اين هم مثل فيلم منتسب به آن خانم بازيگریست که همه دارند سي دیاش را ميخرند و تماشا ميکنند آنوقت داد و فريادشان هم به آسمان بلند شده که در زندگي خصوصي مردم دخالت نکنيد. من يکي که خيلي هم خوشحال ميشوم که رحيم مشائي برود و مثل آدم بنشيند و رقص و آواز تماشا کند. همين کارهای ما ايرانيهاست که خندهدارمان ميکند. از اينطرف زور ميزنيم که با رشوه به اين و آن يک مجلس عروسي برگزار کنيم که تويش بزنند و برقصند و از آن طرف منتظريم ببينيم اگر کسي رفته به مجلس رقص و آواز مچش را بگيريم. وجدانأ کدام از ما برای موقعيت يا برای جيب يا برای هر موضوع ديگری نرفتهايم چهار رکعت نماز نمايشي بخوانيم ولي از آن طرف رقص و ميهمانيمان هم پابرجا بوده؟ ما تا دست از کلاه گذاشتن بر سر خودمان برنداشتهايم اوضاعمان بهتر از اين نميشود. يک آدمي را ميشناسم که حالا به مقامات درست و حسابي هم رسيده و يک وقتي که تازه آمده بود توی کارهای فرهنگي داشت برای من و چند تا از اهل نمايش تعريف ميکرد که رفته بوده گزينش و تا پرسيدهاند نماز ميخواني گفته بله تا اذان ميگويند ميپرم توی مسجد. آنوقت گفتهاند دو رکعت نماز بخوان اين حضرت نماز خوان هم چهار بار اذان گفته. حالا اگر همين رحيم مشائي ميرفت در آن مراسم و تا صدای تار و تنبک را ميشنيد بلند ميشد از مراسم ميرفت بيرون از اين طرف برايش دست ميگرفتند که اصلأ آدم نيست و آبروی ايرانيها را برده. ما اصلأ بلد نيستيم مرز بين تشويق و تنبيه را ياد بگيريم. درست در جايي که نفعش ممکن است عايد جامعه بشود فيلمان ياد هندوستان ميکند و ميخواهيم صد در صد متعهد بشويم. من از کار رحيم مشائي که مثل آدم حسابي نشسته و مراسم موسيقي و رقص را ديده- خودش هم نميخواسته يا ميخواسته- و باعث نشده که ديگران بگويند اينها اصلأ حاليشان نيست که کجا چه رفتاری کنند خيلي طرفداری ميکنم.
روز چهارم. يک خانم جوان استراليايي به نام شپل کوربي که اتفاقأ اهل کوئينزلند هم هست را يک سال پيش به جرم حمل کوکائين در اندونزی گرفتند. خيلي داستان دور و درازی شد که وکلای او ادعا کردند يک گروهي در فرودگاههای استراليا و اندونزی هستند که از اين طرف توی ساک مسافران مواد مخدر جاسازی ميکنند و از آن طرف رفقايشان در فرودگاه مقصد کواد را از ساک مسافر درميآورند و شپل کوربي هم از اين بيگناهاني بوده که گرفتار شدهاند. همان سال گذشته رفتند و يک عدهای را به همين جرم گرفتند با اين حال "شپل" هم خيلي خونش خالي از مواد مخدر نبود و برای همين هم نگهش داشتند در زندان. باز قرار بود بياورندش استراليا که باقي دوران محکوميتش را اينجا بگذراند اما چون برای چنين جرمي در استراليا زنداني را مياندازند به آنجايي که عرب ني انداخت برای همين هم خودش و خانوادهاش ترجيح دادند که در اندونزی بماند که مثل خودمان يک روز قيف ندارند يک روز فلان در دسترس نيست، يک روز هم مسئولش مرخصيست. حالا شپل کربي که تبديل شده به ستارهی رسانههای بيخبر استراليا دست به انتشار يک کتاب زده به اسم "داستان من". تبليغ اين کتاب هم در همه جا هست و شايد دست آخر به اين نتيجه برسند که اصلأ ايشان شکسپيری بوده و نامکشوف مانده. باور کنيد اگر اين شپل کربي توی ايران بود نه اين که اوضاع از همه رقم مناسب است اسم کتابش را به جای "داستان من" ميگذاشت "نبرد من" و از زندان يکراست ميرفت به کاخ رياست جمهوری.
روز پنجم. تحريم ايران هم به تصويب رسيد و روسيه و چين با وجود يکي به نعل يکي به ميخ زدن با تحريم موافقت کردند. کدام آدميست که باور کند اين دو کشور حاضرند منافع جهانيشان را برای کشوری که هيچ حد و مرزی برای دشمن تراشي ندارد به خطر بيندازند؟ ميدانيد که چين دارد تمام پوشاک دنيا را تأمين ميکند. حتي اروپاييهای شيک پوش هم از دست پوشاک چيني در امان نيستند. در همين يک قلم چه چيزی ميتوانند به ايران بفروشند با اين همه محدوديتي که برای پوشاک در ايران هست؟ بازار لوازم التحرير ايران هم پر است از کالای چيني. اما باز هم قدرت خريد مردم آنقدر زياد نيست که از اين طرف بخرند و از آن طرف دور بريزند. در واقع جامعهی ايران جامعهی مصرفي نيست چون تأمين اجتماعي در کار نيست، به همين دليل مردم ترجيح ميدهند پس انداز کنند تا خرج. غذای چيني هم در همه جای دنيا دارد تبديل ميشود به غذای عامه پسند. اين هم که در ايران نيست. خوب ميگوئيد ميروند پروژههای نفتي ميگيرند؟ اين که ديگر نا امنتر از همه چيز است چون هر روز ريسک سرمايهگذاری در ايران بالاتر ميرود و خيلي جرأت ميخواهد که يک کشور خارجي بيايد و در صنعت نفت ايران سرمايهگذاری کند و نترسد که ناگهان ريشهی سرمايهاش را در يک خطبهی نماز جمعه نزنند. خوب اينها را بگذاريد کنار هم تا ببينيد جمهوری اسلامي در ازای نفت ارزان و بدون هيچ سودی دارد خودش را در موضع نعل قرار ميدهد که ديگران يکي به سرش بکوبند و يکي هم به سر ميخ. روسيه هم همين است. يادتان هست در اجلاس کشورهای صنعتي گفتند که روسيه اصلأ صلاحيت عضويت ندارد چون اقتصاد ندارد. در واقع روسيه عضو هم نيست و با يک به اضافه اسمش را گذاشتهاند کنار اسم ديگر اعضا، تازه که دارد دست و پا ميزند که به سازمان تجارت جهاني ملحق بشود و وضعيتش شبيه به ايران است. حالا اينها ميخواهند از ايران حمايت کنند! ميدانيد حالا که تحريم تصويب شده منبعد بر اساس همين توافق هر چيزی را ميتوانند به توافق اصلي اضافه کنند. لابد ما اگر نفت نداشتيم وضعمان بهتر از اين بود!
روز ششم. اين داستان کوسههای سواحل استراليا دو ساليست که خيلي حاد شده. موج سوارها هم بيشتر از همه در معرض حملهی کوسهها هستند. از جمله آخرين صدمه ديدهها يک پسر 25 سالهی اهل ايالت ويکتورياست به نام Zac که در اثر حملهی کوسه يک پايش را از دست داده. اما يک نمونه از اين صدمه ديدهها يک دختریست به نام بتاني که در سن شانزده سالگي در ايالت استراليای غربي هدف حملهی کوسه قرار گرفته. حملهی کوسه بين ساعت 30/6 تا 7 صبح بوده که دختر داشته موج سواری ميکرده. کوسه زده و يک دست بتاني را از بازو قطع کرده. اما بتاني بعدها با همين دست قطع شده باز هم موج سواریاش را دامه داده و حالا مسابقه هم ميدهد. همينجوریهاست که به يک نفر ميگويند مصمم.
و روز آخر. اين هم آتش بازی برای آخر سال. سال 2007 هم شروع شد. اميدوارم برای همگيمان سال خوبي باشد.
نظرات