هفت روز هفته
روز اول. اين استرالياييهای عاشق طبيعتگردی و خوشگذراني و همه جور حال و هول خودشان هم قاطي اين برنامههایشان ميافتند به دردسر. يکي از همين حضرات به مدت يک ماه رفته بوده کنار يک رودخانهای در ايالت سرحد شمالي (Northern Territory) چادر زده بوده و داشته تفريح ميکرده. از قراری که بعدأ پليس محلي بر اساس گفتگو با شاهدان اعلام کرده، سه تا استراليايي ديگر هم همان طرفها بودهاند. اين سه نفر ميروند آن يک نفر قبلي را ميگيرند و اول خوب مشت و مال ميدهند و بعد هم مياندازندش توی رودخانه که پر از تمساح هم بوده، از قرار به عنوان غذای تمساحها، خلاصه بعد از مدتي که تازه مرد تنهای اولي داشته بين جمعيت تمساحها به عنوان تحفهی از آب گذشته تقسيم ميشده يک جايي پيدايش ميکنند و پليس هم وارد معرکه ميشود. نشانيهای آن سه نفر مظنون را دادهاند به روزنامهها که خبری ازشان پيدا کنند. خوب اين ديگر خيلي از ويژگيهای زندگي غربيست که اگر يک سال هم برويد توی يک بيایاني چادر بزنيد نه ازتان ميپرسند چرا آمديد و نه کسي از غيبتتان با خبر ميشود. موبايلتان هم که در بيابان آنتن بدهد باز سال و ماهي اگر بهتان زنگ بزنند يک نفر از آن طرف ميخواهد بپرسد آيا دوست داريد يک اشتراک جديد تلفن داشته باشيد که شرکت تلفن به جای فاميلتان به شما زنگ بزند و تولدتان را تبريک بگويد و اگر خواستيد با سريعترين وسيلهی ممکن برايتان يک کيک بياورند؟ حالا ما هم که از آن طرف افتادهایم. يکي از دوستانم از ايران ايميل زده که خوب لاغر شدی! نوشتم تو از کجا با خبری؟ جواب داد از آنجايي که لباس کادويي برايت فرستاده بودند گفته بودی بزرگ فرستاديد. ديدم اين يکي که مي داند لابد دويست نفر ديگر هم باخبرند. خدا بيامرز يک چيزی ميدانست که هميشه ميگفته سلام بر شنوندگان محترم!
روز دوم. تيم کشتي امريکا آمده ايران برای مسابقات کشتي دههی فجر، انگشت نگاری هم نشدهاند. اين جمله را دوباره بخوانيد. تيم کشتي امريکا آمده ايران برای مسابقات کشتي دههی فجر، انگشت نگاری هم نشدهاند. امريکا هنوز جمهوری اسلامي را به رسميت نميشناسد ولي تيم کشتياش را ميفرستد برای مسابقاتي که اصلأ برای گراميداشت انقلابيست که اسمش انقلاب بر ضد شاه امريکاييست. قانون ايران هم ميگويد بايد از همهی امريکاييها انگشت نگاری بکنند ولي اين هم نشده. پرچم امريکا هم که عوض نشده و هماني ست که از رويش رژه ميروند و ميسوزانندش و حالا در ايران و به مناسبت مسابقات به اهتزازش درميآورند. اين نوع مراودات بين ايران و امريکا با آن فحشهای آب نکشيدهی توی راهپيماييها خيلي هم منطقشان يکي نيست، اين را ديگر ما آدمهای معمولي هم ميفهميم. خوب يکي نيست بپرسد حالا چرا قيمت دلار 900 تومان شده؟ خوب فحش ارزانتر بدهيد که مردم هم نانشان را بخورند و کمتر گراني بهشان فشار بياورد. ميدانيد اشکال رابطه با امريکا را اساسأ خياطها درستش کردهاند. خياطها هنوز گوشهی چشمي به شلوارهای فاق کوتاه ندارند و همان فاق بلندها را میدوزند که دو زرع جيب هم دو طرفشان دارند. طبيعتأ برای شلوار فاق کوتاه نميشود جيب گود و بلند درست کرد. آدم وقتي دستش به ته جيبش نميرسد فکر ميکند جيبش خاليست و در نتيجه مغزش را به کار مياندازد که جيبش را پر کند و بلاخره دستش برسد به يک چيزی. اين فحش دادنهای گرانقيمت و آمدن کشتیگيرهای امريکايي برای دههی فجر معنياش اين است که هنوز يک جاهايي در ايران شلوار فاق بلند مد است. حقيقتش اگر قرار باشد اقتصاد مملکت هم درست بشود راهش در همين شلوار فاق کوتاه است. آدم دو تا سکه هم نميتواند بگذارد توی جيب شلوار فاق کوتاه بنابراين ميرود دو تا سکه را ميگذارد توی بانک. حالا خودتان که دقت کنيد ميبينيد راست ميگويم. اين خياطها يا لباس برای شاه جماعت ميدوزند که فقط حلال زادهها ميبينندش يا شلوار فاق بلند ميدوزند.
روز سوم. يک نمايشگاهی کوچکي از کارتهای بازی برگزار شده بود توی يک کتابخانه، بعله منظورم همين پاسور است که همه بلد نيستند. کارتهای اهدايي شرکتهای هواپيمايي را آورده بودند برای بازديد عموم. تویشان چند تا خيلي جالب هم بود. يک دست ورقش مال کشور مسلمان و مدافع طالبان، امارات متحدهی عربي بود. لابد اين مال آن قسمت نامتحدهاش است وگرنه قسمت متحدهاش که خيلي مسلمانيشان تکميل است بخصوص نماز شبي که در هتلها ميخوانند. يک دست ورق ديگر هم مربوط بود به کشور مسلمان مالزی که لابد تا ميخواهند پوکر بازی کنند ورقها کلأ سنگ ميشوند و بازيکنان هم سوسک. اما يک دست ورق از همه جذابتر بود. اين دست ورق مربوط بود به کشور چين که عکس شهدای انقلاب مائوئيستي را چاپ کرده بودند روی ورقها. عکس روی کارت تک پيک هم مربوط بود به يک خلبان. اين ديگر خيلي استفادهی ايدئولوژيک جالبي بود از ورق بازی. کلک نزنيد، ميدانم در چه فکری هستيد! لابد برای دو لوی خشت هم ميخواهيد عکس احمدی نژاد را بزنيد. آی آدم زورش ميآيد دو لو هم ببُرد.
روز دوم. تيم کشتي امريکا آمده ايران برای مسابقات کشتي دههی فجر، انگشت نگاری هم نشدهاند. اين جمله را دوباره بخوانيد. تيم کشتي امريکا آمده ايران برای مسابقات کشتي دههی فجر، انگشت نگاری هم نشدهاند. امريکا هنوز جمهوری اسلامي را به رسميت نميشناسد ولي تيم کشتياش را ميفرستد برای مسابقاتي که اصلأ برای گراميداشت انقلابيست که اسمش انقلاب بر ضد شاه امريکاييست. قانون ايران هم ميگويد بايد از همهی امريکاييها انگشت نگاری بکنند ولي اين هم نشده. پرچم امريکا هم که عوض نشده و هماني ست که از رويش رژه ميروند و ميسوزانندش و حالا در ايران و به مناسبت مسابقات به اهتزازش درميآورند. اين نوع مراودات بين ايران و امريکا با آن فحشهای آب نکشيدهی توی راهپيماييها خيلي هم منطقشان يکي نيست، اين را ديگر ما آدمهای معمولي هم ميفهميم. خوب يکي نيست بپرسد حالا چرا قيمت دلار 900 تومان شده؟ خوب فحش ارزانتر بدهيد که مردم هم نانشان را بخورند و کمتر گراني بهشان فشار بياورد. ميدانيد اشکال رابطه با امريکا را اساسأ خياطها درستش کردهاند. خياطها هنوز گوشهی چشمي به شلوارهای فاق کوتاه ندارند و همان فاق بلندها را میدوزند که دو زرع جيب هم دو طرفشان دارند. طبيعتأ برای شلوار فاق کوتاه نميشود جيب گود و بلند درست کرد. آدم وقتي دستش به ته جيبش نميرسد فکر ميکند جيبش خاليست و در نتيجه مغزش را به کار مياندازد که جيبش را پر کند و بلاخره دستش برسد به يک چيزی. اين فحش دادنهای گرانقيمت و آمدن کشتیگيرهای امريکايي برای دههی فجر معنياش اين است که هنوز يک جاهايي در ايران شلوار فاق بلند مد است. حقيقتش اگر قرار باشد اقتصاد مملکت هم درست بشود راهش در همين شلوار فاق کوتاه است. آدم دو تا سکه هم نميتواند بگذارد توی جيب شلوار فاق کوتاه بنابراين ميرود دو تا سکه را ميگذارد توی بانک. حالا خودتان که دقت کنيد ميبينيد راست ميگويم. اين خياطها يا لباس برای شاه جماعت ميدوزند که فقط حلال زادهها ميبينندش يا شلوار فاق بلند ميدوزند.
روز سوم. يک نمايشگاهی کوچکي از کارتهای بازی برگزار شده بود توی يک کتابخانه، بعله منظورم همين پاسور است که همه بلد نيستند. کارتهای اهدايي شرکتهای هواپيمايي را آورده بودند برای بازديد عموم. تویشان چند تا خيلي جالب هم بود. يک دست ورقش مال کشور مسلمان و مدافع طالبان، امارات متحدهی عربي بود. لابد اين مال آن قسمت نامتحدهاش است وگرنه قسمت متحدهاش که خيلي مسلمانيشان تکميل است بخصوص نماز شبي که در هتلها ميخوانند. يک دست ورق ديگر هم مربوط بود به کشور مسلمان مالزی که لابد تا ميخواهند پوکر بازی کنند ورقها کلأ سنگ ميشوند و بازيکنان هم سوسک. اما يک دست ورق از همه جذابتر بود. اين دست ورق مربوط بود به کشور چين که عکس شهدای انقلاب مائوئيستي را چاپ کرده بودند روی ورقها. عکس روی کارت تک پيک هم مربوط بود به يک خلبان. اين ديگر خيلي استفادهی ايدئولوژيک جالبي بود از ورق بازی. کلک نزنيد، ميدانم در چه فکری هستيد! لابد برای دو لوی خشت هم ميخواهيد عکس احمدی نژاد را بزنيد. آی آدم زورش ميآيد دو لو هم ببُرد.
روز چهارم. اين ايالت کوئينزلند بدتر از من خودش با خودش مسابقه ميدهد. مثلأ بزرگترين آناناس جهان را در اين ايالت پرورش مي دهند که آدم همين معموليهايش را هم در يک هفته نميتواند بخورد. بلندترين ساختمان مسکوني دنيا را دارد که کنار دريا هم هست و اتفاقأ يک ايراني آن را ساخته. حالا هم بزرگترين گالری هنرهای معاصر دنيا را درست کرده که 5 هزار متر مربع وسعت دارد. اول از همه هم يک نمايشگاه هنر آسيا- اقيانوسيه در آن برگزار کردهاند که يک شاهنامهی بايسنقری هم جزو آثار به نمايش درآمدهاش است. حالا برنامهی بعدیشان اين است که نمايشگاه دايناسورهای مربوط به سريال تلويزيوني Walking with Dinosaurs را که از شبکهی BBC پخش ميشد برپا کنند که شهر سيدني هم نتوانسته برگزارش کند. دفتر مرکزی IBM در استراليا هم در بريزبن است. اين آخری را هم بگويم که دق نکنم. يکي از سينماهای بريزبن بزرگترين پردهی سينمای جهان را دارد. فکرش را بکنيد برويد توی همين سينما و بخواهيد فيلم کينگ کنگ را سه بعدی ببينيد. يحتمل آدم بايد به جای خوراکي چند دست لباس اضافي با خودش ببرد.
روز پنجم. آرت بوخوالد هم درگذشت. يک کتابي دارد به اسم "تصميم زنو" که از لحظهای که شروع ميکنيد به خواندنش يادتان ميرود شب و روزتان چه وقت به همديگر ميرسند. همهی کتاب دربارهی موضوع ترک سيگار است و درگيریهايي که يک آدمي به نام زنو با خودش دارد که بتواند سيگار کشيدنش را ترک کند. ولي از همه جالبتر همين حرفش است که گفته اگر با هيئت حاکمهی امريکا دعوا کنيد دعوتتان ميکنند که عضوشان بشويد. البته همه جا همينطور است ولي آن آخر داستان است که فرق ميکند. مثلأ بعضی جاها ممکن است اگر دعوت را نپذيريد بعدأ مجبور به پذيرشش بشويد. توضيح بيشتر که لازم نداريد؟ خلاصه، بهتان يک پيشنهاد ميکنم. اگر تصميم گرفتيد کتاب "تصميم زنو" را بخوانيد بلافاصله بعدش "دفترچه ممنوع" را بخوانيد. بعد دستگيرتان ميشود که دنيای مردها و زنها وقتي ميخواهند يک کار سادهای انجام بدهند چقدر جالب است. خلاصه يکيشان ميخواهد سيگارش را ترک کند و آن يکي ميخواهد يک دفترچهی يادداشت روزانه داشته باشد و خاطراتش را بنويسد.
روز ششم. وزارت کشاورزی لائوس اعلام کرده که برای هماهنگ کردن مسائل مربوط به ارتباط کشاورزان با محققان رشتهی کشاورزی به يک روزنامه نگار علمي احتياج دارند که بتواند يک برنامه ريزیای انجام بدهد که اين دو گروه زبان همديگر را بفهمند و در نتيجه وضع کشاورزی بهبود پيدا کند. ضمنأ اعلام کردهاند که ميتوانند آن روزنامهنگار متقاضي را در آسيای جنوبشرقي بفرستند به خرج خودشان مسافرت تا اصلأ بفهمد آن طرفها دنيا دست کيست. از روی محبت برای من هم ايميل زده بودند که اگر کسي را ميشناسم معرفي کنم بهشان. خيلي برايم جالب بود که اهل لائوس هم با هزار جور بدبختي که دارند اين را فهميدهاند که ممکن است لازم باشد حرفشان را از طريق يک روزنامهنگار به مردم بزنند آن وقت يک جاهايي طرفهای کرهی مريخ روزنامهنگار جماعت را از مردم جدا ميکنند و از نان خوردن مياندازند. حالا جالبتر از اين هم ديدهام. يک دوست نپالي دارم که روزنامهنگار علميست و هر از گاهي در يک گردهمايي که همديگر را ميبينيم برايم تعريف ميکند که مثلأ يک دورهی جديد راه انداختهاند برای دانشجوهای رشتهی روزنامه نگاری که ممکن است بخواهند روزنامهنگار علمي بشوند. يک وقتي هم دعوتش کرده بودند دانشگاه جورج واشنگتن که دربارهی کارهایشان سخنراني کند. هر وقت ايميل ميزند برايم ميپرسد چند تا روزنامهی ديگر در کرهی مريخ تعطيل شده. من هم که حساس!!
و روز آخر. يک دوستي دارم که مهندس کامپيوتر است. دو سه روز پيش کلي دربارهی اين که IPهای سيستمهای کامپيوتری را چطور تعيين ميکنند و چطور ميشود از روی يک IP متوجه شد که مثلأ يک کامپيوتر مربوط به چه سيستميست و از کجا کار ميکند برايم توضيح داد. بعدأ رفتم و کلي چيزهای جالب ديگری هم در همين سيستم وبلاگها ديدم که خيلي متوجه شدم سيستم IP يعني چه. لابد ميدانيد که ميشود از روی هر IP متوجه شد که مثلأ يک کامپيوتر از کدام کشور و کدام مثلأ دانشگاه يا ادارهای دارد استفاده ميشود. تا جايي که يادم هست شرکت Yahoo با همين روش به دولت چين کمک کرد که چند نفر از مخالفانش را دستگير کند. از يک طرفي افتضاح است که آدم امنيتش را در فضای اينترنت هم از دست بدهد و از طرف ديگر خندهدار است که با اين همه که ميتوانند بفهمند چه کسي کجا زندگي ميکند اما نتوانستهاند رد مثلأ بنلادن را بگيرند که چپ و راست پيام اينترنتي ميفرستند و فيلم و عکس پخش ميکنند. يعني چي اين دوگانگي؟ حالا من هم يک امتحان جالبي کردم از روی همين توضيحات دوستم. متوجه شدم بعضي وقتها لازم نيست يک نفر اصلأ اسمش را بنويسد جايي، همينقدر که IP کامپيوترش ثبت ميشود و مثلأ ساعت بازديدش از يک سايت کافي ست تا کاربر را بشود شناخت. کلي خنديدم از بابت يک اطلاعات قديمي که يک جايي ثبت شده بود و يک بندهی خدای آشنايي داشت بر اساس همان اطلاعات کهنه مثلأ پيام ميفرستاد و مچ يک آدم ديگری را ميگرفت. خلاصه که آدم سواد کامپيوتری نداشته باشد اينروزها خيلي از مرحله پرت است.
روز پنجم. آرت بوخوالد هم درگذشت. يک کتابي دارد به اسم "تصميم زنو" که از لحظهای که شروع ميکنيد به خواندنش يادتان ميرود شب و روزتان چه وقت به همديگر ميرسند. همهی کتاب دربارهی موضوع ترک سيگار است و درگيریهايي که يک آدمي به نام زنو با خودش دارد که بتواند سيگار کشيدنش را ترک کند. ولي از همه جالبتر همين حرفش است که گفته اگر با هيئت حاکمهی امريکا دعوا کنيد دعوتتان ميکنند که عضوشان بشويد. البته همه جا همينطور است ولي آن آخر داستان است که فرق ميکند. مثلأ بعضی جاها ممکن است اگر دعوت را نپذيريد بعدأ مجبور به پذيرشش بشويد. توضيح بيشتر که لازم نداريد؟ خلاصه، بهتان يک پيشنهاد ميکنم. اگر تصميم گرفتيد کتاب "تصميم زنو" را بخوانيد بلافاصله بعدش "دفترچه ممنوع" را بخوانيد. بعد دستگيرتان ميشود که دنيای مردها و زنها وقتي ميخواهند يک کار سادهای انجام بدهند چقدر جالب است. خلاصه يکيشان ميخواهد سيگارش را ترک کند و آن يکي ميخواهد يک دفترچهی يادداشت روزانه داشته باشد و خاطراتش را بنويسد.
روز ششم. وزارت کشاورزی لائوس اعلام کرده که برای هماهنگ کردن مسائل مربوط به ارتباط کشاورزان با محققان رشتهی کشاورزی به يک روزنامه نگار علمي احتياج دارند که بتواند يک برنامه ريزیای انجام بدهد که اين دو گروه زبان همديگر را بفهمند و در نتيجه وضع کشاورزی بهبود پيدا کند. ضمنأ اعلام کردهاند که ميتوانند آن روزنامهنگار متقاضي را در آسيای جنوبشرقي بفرستند به خرج خودشان مسافرت تا اصلأ بفهمد آن طرفها دنيا دست کيست. از روی محبت برای من هم ايميل زده بودند که اگر کسي را ميشناسم معرفي کنم بهشان. خيلي برايم جالب بود که اهل لائوس هم با هزار جور بدبختي که دارند اين را فهميدهاند که ممکن است لازم باشد حرفشان را از طريق يک روزنامهنگار به مردم بزنند آن وقت يک جاهايي طرفهای کرهی مريخ روزنامهنگار جماعت را از مردم جدا ميکنند و از نان خوردن مياندازند. حالا جالبتر از اين هم ديدهام. يک دوست نپالي دارم که روزنامهنگار علميست و هر از گاهي در يک گردهمايي که همديگر را ميبينيم برايم تعريف ميکند که مثلأ يک دورهی جديد راه انداختهاند برای دانشجوهای رشتهی روزنامه نگاری که ممکن است بخواهند روزنامهنگار علمي بشوند. يک وقتي هم دعوتش کرده بودند دانشگاه جورج واشنگتن که دربارهی کارهایشان سخنراني کند. هر وقت ايميل ميزند برايم ميپرسد چند تا روزنامهی ديگر در کرهی مريخ تعطيل شده. من هم که حساس!!
و روز آخر. يک دوستي دارم که مهندس کامپيوتر است. دو سه روز پيش کلي دربارهی اين که IPهای سيستمهای کامپيوتری را چطور تعيين ميکنند و چطور ميشود از روی يک IP متوجه شد که مثلأ يک کامپيوتر مربوط به چه سيستميست و از کجا کار ميکند برايم توضيح داد. بعدأ رفتم و کلي چيزهای جالب ديگری هم در همين سيستم وبلاگها ديدم که خيلي متوجه شدم سيستم IP يعني چه. لابد ميدانيد که ميشود از روی هر IP متوجه شد که مثلأ يک کامپيوتر از کدام کشور و کدام مثلأ دانشگاه يا ادارهای دارد استفاده ميشود. تا جايي که يادم هست شرکت Yahoo با همين روش به دولت چين کمک کرد که چند نفر از مخالفانش را دستگير کند. از يک طرفي افتضاح است که آدم امنيتش را در فضای اينترنت هم از دست بدهد و از طرف ديگر خندهدار است که با اين همه که ميتوانند بفهمند چه کسي کجا زندگي ميکند اما نتوانستهاند رد مثلأ بنلادن را بگيرند که چپ و راست پيام اينترنتي ميفرستند و فيلم و عکس پخش ميکنند. يعني چي اين دوگانگي؟ حالا من هم يک امتحان جالبي کردم از روی همين توضيحات دوستم. متوجه شدم بعضي وقتها لازم نيست يک نفر اصلأ اسمش را بنويسد جايي، همينقدر که IP کامپيوترش ثبت ميشود و مثلأ ساعت بازديدش از يک سايت کافي ست تا کاربر را بشود شناخت. کلي خنديدم از بابت يک اطلاعات قديمي که يک جايي ثبت شده بود و يک بندهی خدای آشنايي داشت بر اساس همان اطلاعات کهنه مثلأ پيام ميفرستاد و مچ يک آدم ديگری را ميگرفت. خلاصه که آدم سواد کامپيوتری نداشته باشد اينروزها خيلي از مرحله پرت است.
نظرات