شب نما
امروز اول صبح يک اتفاق خيلي خوبي افتاد که تا عصر در حال پشتک و وارو زدن بودم.
اواخر سال گذشته يک بخشي از کار تحقيقاتيام را متمرکز کردم روی يک موضوع خيلي تازهای در مغز و اعصاب که فقط دو تا مقاله دربارهاش منتشر شده. علت اين تمرکز بيشتر اين بود که من نه از راه تحقيق علمي بلکه از طريق کار رسانهای در 15 سال گذشته به يک نتيجهای در کارهای رسانهای رسيده بودم که البته هيچ مبنايي جز تجربه نداشت اما حالا آن دو تا مقالهای که در علوم اعصاب منتشر شده همان نتايج تجربي را با سند و مدرک ثابت کرده بودند. خيلي برايم جالب بود. فعلأ دربارهی موضوع نمينويسم تا بعد مفصل توضيحش بدهم.
وقتي خواستم کار تحقيقاتيام را به مسير جديد هدايت کنم ميبايست يک نامهای مينوشتم و بعد ميرفتم و نظرم را برای دو تا از آدمهای خيلي معتبر دانشکده توضيح ميدادم. اگر آنها قبول ميکردند باقي کارها حل ميشد.
از بس که به آن تجربهی رسانهای مطمئن بودم و حالا هم آن دو تا مقاله درست همان حرفها را ميزدند در مدت جلسه خيلي منصفانه قانعشان کردم که اين کار خوبيست و خود دانشکده هم ميتواند از منافع اين تحقيق جديد منتفع بشود. قرار شد بعدأ آن دو نفر نتيجهی حرفهای من و نظرات خودشان را اعلام کنند.
همين اول سال يک نامهای آمد برايم که دانشکده موافقت کرده و تازه خودش هم پول ميدهد برای اين طرح که انجام بشود. خيلي خبر خوبي بود. اما امروز ديگر سنگ تمام گذاشتند و من تمام روز معلق بودم بين آسمان و زمين.
ظاهرأ اين طرح جديد را اعلام کرده بودند و يک دانشجويي آمده بوده که من خيلي علاقمندم به کار در اين زمينه. امروز ديدم يک فرم فرستادهاند برايم با يک نامه که تو حاضری به عنوان نفر سوم در گروه استاد راهنماهای اين طرح باشي؟ تلفن زدم به استاد راهنمای همان دانشجو که من اصلأ در علوم پزشکي هنوز هيچکارهی روزگارم و با وجود علاقهای که دارم به خود طرح ولي ميترسم شما با وجود من در آن تيم به زحمت بيفتيد. خيلي لطف کرد و گفت طرح اصلي را تو دادی به دانشکده و فعلأ هم بيشتر از ما در اين کار تجربه داری، دوست داريم قبول کني.
حقيقتش بعد از آن تلفن نميدانستم بايد فرم را امضا کنم يا بلند بشوم برقصم. خلاصه که دانشجودار شدم و همين اول کار فرستادنش که بيايد چند تا منبع برای خواندنش معرفي کنم.
حالا احتمالأ مثل اين اتوبوسهايي که برايشان از اين شبنماهای "بيمه بابوالفضل" ميگذارند بايد برای اين دانشجو هم يکي از اين شبنماها بگذارم.
اواخر سال گذشته يک بخشي از کار تحقيقاتيام را متمرکز کردم روی يک موضوع خيلي تازهای در مغز و اعصاب که فقط دو تا مقاله دربارهاش منتشر شده. علت اين تمرکز بيشتر اين بود که من نه از راه تحقيق علمي بلکه از طريق کار رسانهای در 15 سال گذشته به يک نتيجهای در کارهای رسانهای رسيده بودم که البته هيچ مبنايي جز تجربه نداشت اما حالا آن دو تا مقالهای که در علوم اعصاب منتشر شده همان نتايج تجربي را با سند و مدرک ثابت کرده بودند. خيلي برايم جالب بود. فعلأ دربارهی موضوع نمينويسم تا بعد مفصل توضيحش بدهم.
وقتي خواستم کار تحقيقاتيام را به مسير جديد هدايت کنم ميبايست يک نامهای مينوشتم و بعد ميرفتم و نظرم را برای دو تا از آدمهای خيلي معتبر دانشکده توضيح ميدادم. اگر آنها قبول ميکردند باقي کارها حل ميشد.
از بس که به آن تجربهی رسانهای مطمئن بودم و حالا هم آن دو تا مقاله درست همان حرفها را ميزدند در مدت جلسه خيلي منصفانه قانعشان کردم که اين کار خوبيست و خود دانشکده هم ميتواند از منافع اين تحقيق جديد منتفع بشود. قرار شد بعدأ آن دو نفر نتيجهی حرفهای من و نظرات خودشان را اعلام کنند.
همين اول سال يک نامهای آمد برايم که دانشکده موافقت کرده و تازه خودش هم پول ميدهد برای اين طرح که انجام بشود. خيلي خبر خوبي بود. اما امروز ديگر سنگ تمام گذاشتند و من تمام روز معلق بودم بين آسمان و زمين.
ظاهرأ اين طرح جديد را اعلام کرده بودند و يک دانشجويي آمده بوده که من خيلي علاقمندم به کار در اين زمينه. امروز ديدم يک فرم فرستادهاند برايم با يک نامه که تو حاضری به عنوان نفر سوم در گروه استاد راهنماهای اين طرح باشي؟ تلفن زدم به استاد راهنمای همان دانشجو که من اصلأ در علوم پزشکي هنوز هيچکارهی روزگارم و با وجود علاقهای که دارم به خود طرح ولي ميترسم شما با وجود من در آن تيم به زحمت بيفتيد. خيلي لطف کرد و گفت طرح اصلي را تو دادی به دانشکده و فعلأ هم بيشتر از ما در اين کار تجربه داری، دوست داريم قبول کني.
حقيقتش بعد از آن تلفن نميدانستم بايد فرم را امضا کنم يا بلند بشوم برقصم. خلاصه که دانشجودار شدم و همين اول کار فرستادنش که بيايد چند تا منبع برای خواندنش معرفي کنم.
حالا احتمالأ مثل اين اتوبوسهايي که برايشان از اين شبنماهای "بيمه بابوالفضل" ميگذارند بايد برای اين دانشجو هم يکي از اين شبنماها بگذارم.
نظرات