چه هفتهای بود
حکايتي بود اين هفته.
توی دانشکذهی ما چند تا آزمايشگاه تحقيقاتي درجهی يک هست با آدمهای فوقالعاده باسواد. کار اين مراکز متمرکز شده روی تحقيقات دربارهی سلولهای عصبي و رشد دادنشان. هم با همديگر رقابت دارند و هم با چند تا آزمايشگاه معتبر در کشورهای دیگر. تقريبأ برای همهی اهل دانشکده که کارشان يک جوری به مغز و اعصاب ربط دارد خيلي مهم است که بتوانند يک جوری با اين آزمايشگاهها مرتبط بشوند.
سر و پز آدمهايي هم که توی اين چند تا آزمايشگاه هستند خيلي ديگر طاقچه بالاست. ميهماني دارند برای خودشان، جدا از سخنرانيهای دانشکده، اينها هم برای خودشان سخنراني ميگذارند. خلاصه خيلي دل همه را هم بردهاند. البته منصفانهاش اين است که بگويم حقشان است چون زحمت خودشان است و چرا پز ندهند بابتش؟
هفتهی پيش به طور غير منتظرهای اعلام کردند که از جنبهی ارزشيابي معلوم شده که کار من در دانشکده در رتبهی دوم است.
همان هفتهی پيش بعد از چند بار ايميل زدن رفتم يک سؤالي بپرسم از يکي از محققان يکي از همان چند تا آزمايشگاه. کاغذهای خودم را هم برده بودم که ببيند. حرفهایمان که تمام شد گفت خيلي از کاری که ميکني خوشم آمده. اگر بخواهي ميتوانم با فلان پروفسور حرف بزنم که بيايي توی تيم ما و کارت را آنجا انجام بدهي. خوب من در حال سنکوپ کردن بودم. خودش هم لابد ديده بود که چشمهايم درآمده، برای همين هم گفت صحبت ميکنم و به تو خبر ميدهم.
حقيقتش هنوز متوجه نشدم چطور ولي اواخر همان هفته يک محققي از يکي ديگر از همان آزمايشگاههايي که وصفشان را نوشتم برايم ايميل زد که بيا با هم يک گپي بزنيم و قهوهای بخوريم. خوب هيچ آدم عاقلي نميگويد نه من هم گفتم حتمأ ميآيم. رفتم و همينطور که داشتم دربارهی کاری که ميکنم حرف ميزديم گفت دوست داری بيايي با ما کار کني؟ جدأ عجيب بود، آدم قحطي هم نشده، من هم که در اين کار هنوز هیچکارهی روزگارم. ولي خوب بلاخره شانس هم که باشد اين هم شانس من بوده. گفتم واقعيتش يک موقعيت ديگری هم برای من پيش آمده و دوست دارم شانس بهتر را انتخاب کنم. گفت پس ايميل ميزنم.
رفتم با همين تيم دومي کار کنم. اين هفته جايم را تغيير دادهاند و خيلي عالي شده. همه چيز مرتب است ولي پدر صاحاب بچهام درآمدهام از کار کردن. بلاخره همين است ديگر.
اسباب بردنم به اتاق جديد به قدر يک جا به جا شدن خانه گرفتاری داشت. تا دلتان بخواهد خرت و پرت داشتم. فقط مانده بود چراغ سه فتيلهای و لحاف کرسي هم توی بساطم پيدا بشود.
همين وسطها يک پدر بيامرزی توی پارکينگ با ماشينش دنده عقب آمده و زده به گوشهی جلوی ماشينم که توی دانشگاه پارک شده بود و البته خود ضارب محترم در رفتهاند. خوب است که چراغ راهنمای ماشين را نشکسته. ولي خوب جای زدگیاش هست ديگر.
باز همان اواسط هفته توی راه ديدم چراغ چپ ماشينم کار نميکند. فکر کردم با اين شانس جريمه شدني که دارم احتمالأ با هليکوپتر ميبينند يک چراغ ماشينم کار نميکند و از همان آسمان برگهی جريمه را ميفرستند برايم. خيلي ذوق زده شدم که ديدم دو تا چراغ اضافي دارم و کارشان انداختم. چراغها را يکي از دوستانم همينطوری مجاني داده بود. ولي خوب حالا که نصبشان کردهام توی حباب چراغ ميبينم آبي هستند. يک بوق بنزی هم بگذارم ديگر همه چيز درست ميشود.
کامپيوتر محترم را با خودم بردم اتاق جديد، همان کامپيوتری که قرار بود باهاشن بروم ميهمانی، تا رسيد به محل جديد کن فیکون شد، تمام ديروز بوق بوق ميکرد ولي روشن نميشد. چهار تا ايميل زدم به مرکز کامپيوتر دانشگاه، هي گفتند ميآييم و نيامدند. امروز ديدم خودش ناغافل روشن شد. اين هم از کامپيوتر.
امروز يک دکتر عصب شناس فرانسوی آمد و با همديگر هم اتاق شديم. آمده برای يک سال يا بيشتر در استراليا کار کند. به سلامتيتان هنوز نيامده همهی مدارکش را به جز گذرنامه گم کرده، امروز افتاده بوديم به اين در و آن در زدن برای کارهای اداریاش، بلاخره ميهمان نوازی کرديم. گواهينامه، کارت اعتباری، کارت دانشگاهياش که مال همان فرانسه بوده همه گم شدهاند. قرار بود برود حساب بانکي باز کند و نياز به يک مدرک شناسايي ديگری به جز گذرنامه داشت. گفت به نظرت چه کار کنم. گفتم نميدانم، خوب است از ديگران بپرسيم. يکي از همکارانم گفت اگر گواهي تولد داشته باشد ميتواند حساب باز کند. خيلي واقعأ فسفر مغزش را سوزاند با اين نظری که داد! آمدني گفتم اگر چيزی لازم داشتي از وسايل روی ميز کارم ميتواني برداری. گفت پول هم توی وسايلت هست؟ حالا اميد به خدا که فقط عصب شناسي خوانده باشد!
حکايتي بود اين هفته.
توی دانشکذهی ما چند تا آزمايشگاه تحقيقاتي درجهی يک هست با آدمهای فوقالعاده باسواد. کار اين مراکز متمرکز شده روی تحقيقات دربارهی سلولهای عصبي و رشد دادنشان. هم با همديگر رقابت دارند و هم با چند تا آزمايشگاه معتبر در کشورهای دیگر. تقريبأ برای همهی اهل دانشکده که کارشان يک جوری به مغز و اعصاب ربط دارد خيلي مهم است که بتوانند يک جوری با اين آزمايشگاهها مرتبط بشوند.
سر و پز آدمهايي هم که توی اين چند تا آزمايشگاه هستند خيلي ديگر طاقچه بالاست. ميهماني دارند برای خودشان، جدا از سخنرانيهای دانشکده، اينها هم برای خودشان سخنراني ميگذارند. خلاصه خيلي دل همه را هم بردهاند. البته منصفانهاش اين است که بگويم حقشان است چون زحمت خودشان است و چرا پز ندهند بابتش؟
هفتهی پيش به طور غير منتظرهای اعلام کردند که از جنبهی ارزشيابي معلوم شده که کار من در دانشکده در رتبهی دوم است.
همان هفتهی پيش بعد از چند بار ايميل زدن رفتم يک سؤالي بپرسم از يکي از محققان يکي از همان چند تا آزمايشگاه. کاغذهای خودم را هم برده بودم که ببيند. حرفهایمان که تمام شد گفت خيلي از کاری که ميکني خوشم آمده. اگر بخواهي ميتوانم با فلان پروفسور حرف بزنم که بيايي توی تيم ما و کارت را آنجا انجام بدهي. خوب من در حال سنکوپ کردن بودم. خودش هم لابد ديده بود که چشمهايم درآمده، برای همين هم گفت صحبت ميکنم و به تو خبر ميدهم.
حقيقتش هنوز متوجه نشدم چطور ولي اواخر همان هفته يک محققي از يکي ديگر از همان آزمايشگاههايي که وصفشان را نوشتم برايم ايميل زد که بيا با هم يک گپي بزنيم و قهوهای بخوريم. خوب هيچ آدم عاقلي نميگويد نه من هم گفتم حتمأ ميآيم. رفتم و همينطور که داشتم دربارهی کاری که ميکنم حرف ميزديم گفت دوست داری بيايي با ما کار کني؟ جدأ عجيب بود، آدم قحطي هم نشده، من هم که در اين کار هنوز هیچکارهی روزگارم. ولي خوب بلاخره شانس هم که باشد اين هم شانس من بوده. گفتم واقعيتش يک موقعيت ديگری هم برای من پيش آمده و دوست دارم شانس بهتر را انتخاب کنم. گفت پس ايميل ميزنم.
رفتم با همين تيم دومي کار کنم. اين هفته جايم را تغيير دادهاند و خيلي عالي شده. همه چيز مرتب است ولي پدر صاحاب بچهام درآمدهام از کار کردن. بلاخره همين است ديگر.
اسباب بردنم به اتاق جديد به قدر يک جا به جا شدن خانه گرفتاری داشت. تا دلتان بخواهد خرت و پرت داشتم. فقط مانده بود چراغ سه فتيلهای و لحاف کرسي هم توی بساطم پيدا بشود.
همين وسطها يک پدر بيامرزی توی پارکينگ با ماشينش دنده عقب آمده و زده به گوشهی جلوی ماشينم که توی دانشگاه پارک شده بود و البته خود ضارب محترم در رفتهاند. خوب است که چراغ راهنمای ماشين را نشکسته. ولي خوب جای زدگیاش هست ديگر.
باز همان اواسط هفته توی راه ديدم چراغ چپ ماشينم کار نميکند. فکر کردم با اين شانس جريمه شدني که دارم احتمالأ با هليکوپتر ميبينند يک چراغ ماشينم کار نميکند و از همان آسمان برگهی جريمه را ميفرستند برايم. خيلي ذوق زده شدم که ديدم دو تا چراغ اضافي دارم و کارشان انداختم. چراغها را يکي از دوستانم همينطوری مجاني داده بود. ولي خوب حالا که نصبشان کردهام توی حباب چراغ ميبينم آبي هستند. يک بوق بنزی هم بگذارم ديگر همه چيز درست ميشود.
کامپيوتر محترم را با خودم بردم اتاق جديد، همان کامپيوتری که قرار بود باهاشن بروم ميهمانی، تا رسيد به محل جديد کن فیکون شد، تمام ديروز بوق بوق ميکرد ولي روشن نميشد. چهار تا ايميل زدم به مرکز کامپيوتر دانشگاه، هي گفتند ميآييم و نيامدند. امروز ديدم خودش ناغافل روشن شد. اين هم از کامپيوتر.
امروز يک دکتر عصب شناس فرانسوی آمد و با همديگر هم اتاق شديم. آمده برای يک سال يا بيشتر در استراليا کار کند. به سلامتيتان هنوز نيامده همهی مدارکش را به جز گذرنامه گم کرده، امروز افتاده بوديم به اين در و آن در زدن برای کارهای اداریاش، بلاخره ميهمان نوازی کرديم. گواهينامه، کارت اعتباری، کارت دانشگاهياش که مال همان فرانسه بوده همه گم شدهاند. قرار بود برود حساب بانکي باز کند و نياز به يک مدرک شناسايي ديگری به جز گذرنامه داشت. گفت به نظرت چه کار کنم. گفتم نميدانم، خوب است از ديگران بپرسيم. يکي از همکارانم گفت اگر گواهي تولد داشته باشد ميتواند حساب باز کند. خيلي واقعأ فسفر مغزش را سوزاند با اين نظری که داد! آمدني گفتم اگر چيزی لازم داشتي از وسايل روی ميز کارم ميتواني برداری. گفت پول هم توی وسايلت هست؟ حالا اميد به خدا که فقط عصب شناسي خوانده باشد!
حکايتي بود اين هفته.
نظرات