در قاب عکس استراليايي: مهموني رو از دست نده
از هفتهی پيش کامپيوترم تقريبأ درست کار نميکرد. يا ناغافل خاموش ميشد يا اصلأ روشن نميشد. هر بار خودم يک جوری راهش انداختم. اما امروز ديدم اين که کار نشد که! لابد گرفتاریاش را بايد يک آدم متخصص درست کند که تمام بشود وگرنه همهی کار و زندگيام ممکن است در اين خاموش شدنها و روشن نشدنها به باد برود. ايميل زدم به بخش IT دانشگاه و امروز يک خانمي آمد برای درست کردن کامپيوتر. تا آمد توی اتاق گفت:
زن: چه بلايي سر کامپيوتر آوردی؟
من: به نظرم بپرسي اين چه بلايي به سر من آورده بهتر باشه؟
زن: خوب من طرف کامپيوتر هستم نه طرف تو.
من: خوب اگر ميدانستم خبر ميدادم به اورژانس به جای IT.
زن: حالا چيشده؟
من: يا خاموش ميشه يا روشن نميشه.
زن: پس باهاش نميشه رفت مهموني؟
من: مهموني که هيچ، زندگي دانشگاهيام تويش هست. ميترسم زندگيام به باد بره. گاهي صبحها روشن نميشه، گاهي هم هر وقت دلش ميخواد خاموش ميشه. من هم با لباس مهموني همينطور سر پا معطلم.
.
.
و شروع کرد به کار
.
.
زن: من گاهي فکر ميکنم از بس که با اين کامپيوترها کار ميکنم احساس ميکنم موجودات زندهای هستن که مثل آدمها رفتار ميکنن.
من: آره اينو از بعضیها که توی کار کامپيوتر هستن شنيده بودم. ولي به نظرم شما کامپيوتریها ممکنه گاهي زندگي واقعي رو با زندگي مجازی اشتباه بگيرين، نه؟
زن: بستگي داره به آدمش. من هر وقت فکر ميکنم خيلي دارم اينجوری ميشم کارم رو برای يک مدتي رها ميکنم. در واقع هميشه سعي کردم قرارداد يک ساله ببندم که وقتم دست خودم باشه.
من: خيلي ساله داری توی IT کار ميکني؟
زن: 10 سالي ميشه.
من: کدوم دانشگاه بودی؟
زن: هيچ جا، خودم ياد گرفتم.
من: مگه ميشه خودت ياد بگيری بعدش کار بهت بدن و قرارداد ببندی؟
زن: خوب اون اولش رفتم يک شرکتي کار ياد گرفتم. روزی ده دوازده تا کامپيوتر رو ميذاشتن جلوم ميگفتن فلان قطعاتش رو عوض کن. از بس که کار کردم با قطعات کمکم از خود کامپيتر سردرآوردم، بعد يواش يواش رفتم توی نرم افزارهای کامپيوتر و حالا از جنبهی تعميرات همه چيز رو ميدونم. البته اگه بگي يک نرم افزار درست کن اصلأ بلد نيستم ولي تعميرات رو خوب بلدم.
من: چطوری شد که اصلأ رفتي توی اين مدل کار کردن؟
زن: رفته بودم تايلند اونجا ديدم مردم بدون دانشگاه و درس خوندن قايق درست ميکنن، يخچال تعمير ميکنند، اصلأ همه کاری ميکنن فکر کردم خوب من هم همين کار رو انجام بدم.
من: تايلند چه کار ميکردی؟ مسافرت رفته بودی؟
زن: نه رفته بودم يک سال به عنوان دانش آموز دبيرستاني اونجا، از همين برنامههای تبادل دانش آموز. تجربهی خيلي جالبي بود. با يک خانوادهی تايلندی زندگي ميکردم.
من: تجربهی جالبي بوده برای يک دختر استراليايي!
زن: من نيوزيلندی هستم.
من: اِ ... چه جالب! از نيوزيلند به تايلند، بعد هم به استراليا!
زن: نه، نيوزيلند، تايلند، انگلستان، استراليا.
من: انگلستان چه کار ميکردی؟
زن: کار؟ توی يک رستوران کار ميکردم از همين کارهای تعطيلاتي.
من: و بعد آمدی و رفتي توی اون شرکت کامپيوتری؟
زن: آره. و تا حالا موندم توی اين کار. ده بيست جا کار کردم. هفتهی ديگه هم از اينجا ميرم، قراردادم تمام ميشه.
من: بعدش؟
زن: بعدش يک کمي زندگي و دوباره کار.
من: و دوباره سر و کله زدن با کامپيوترها!
زن: شايد هم يک مدتي يک کار ديگه. توی فکر بودم اگر هم با کامپيوتر بخوام کار کنم اين بار يک کار بيمارستاني پيدا کنم. دوست دارم بعضي وقتها برم داوطلبانه کمک کنم توی بيمارستانها. اگه يکي ازاين کارها گيرم بياد ميرم اونجا.
من: اگر نه چي؟
زن: ميزنم توی نقاشي.
من: بلدی؟
زن: آره. خوب اين هم کامپيوترت، درست شد. باهاش ميتوني بری مهموني.
من: حالا اگه باز خاموش شد يا روشن نشد چي؟
زن: نبرش مهموني. بعدش يکي رو خبر کن که زندگيت رو از توش کپي کنه و بريزه توی يک کامپيوتر ديگه.
من: عالي.
زن: آره، مهموني رو از دست نده.
زن: چه بلايي سر کامپيوتر آوردی؟
من: به نظرم بپرسي اين چه بلايي به سر من آورده بهتر باشه؟
زن: خوب من طرف کامپيوتر هستم نه طرف تو.
من: خوب اگر ميدانستم خبر ميدادم به اورژانس به جای IT.
زن: حالا چيشده؟
من: يا خاموش ميشه يا روشن نميشه.
زن: پس باهاش نميشه رفت مهموني؟
من: مهموني که هيچ، زندگي دانشگاهيام تويش هست. ميترسم زندگيام به باد بره. گاهي صبحها روشن نميشه، گاهي هم هر وقت دلش ميخواد خاموش ميشه. من هم با لباس مهموني همينطور سر پا معطلم.
.
.
و شروع کرد به کار
.
.
زن: من گاهي فکر ميکنم از بس که با اين کامپيوترها کار ميکنم احساس ميکنم موجودات زندهای هستن که مثل آدمها رفتار ميکنن.
من: آره اينو از بعضیها که توی کار کامپيوتر هستن شنيده بودم. ولي به نظرم شما کامپيوتریها ممکنه گاهي زندگي واقعي رو با زندگي مجازی اشتباه بگيرين، نه؟
زن: بستگي داره به آدمش. من هر وقت فکر ميکنم خيلي دارم اينجوری ميشم کارم رو برای يک مدتي رها ميکنم. در واقع هميشه سعي کردم قرارداد يک ساله ببندم که وقتم دست خودم باشه.
من: خيلي ساله داری توی IT کار ميکني؟
زن: 10 سالي ميشه.
من: کدوم دانشگاه بودی؟
زن: هيچ جا، خودم ياد گرفتم.
من: مگه ميشه خودت ياد بگيری بعدش کار بهت بدن و قرارداد ببندی؟
زن: خوب اون اولش رفتم يک شرکتي کار ياد گرفتم. روزی ده دوازده تا کامپيوتر رو ميذاشتن جلوم ميگفتن فلان قطعاتش رو عوض کن. از بس که کار کردم با قطعات کمکم از خود کامپيتر سردرآوردم، بعد يواش يواش رفتم توی نرم افزارهای کامپيوتر و حالا از جنبهی تعميرات همه چيز رو ميدونم. البته اگه بگي يک نرم افزار درست کن اصلأ بلد نيستم ولي تعميرات رو خوب بلدم.
من: چطوری شد که اصلأ رفتي توی اين مدل کار کردن؟
زن: رفته بودم تايلند اونجا ديدم مردم بدون دانشگاه و درس خوندن قايق درست ميکنن، يخچال تعمير ميکنند، اصلأ همه کاری ميکنن فکر کردم خوب من هم همين کار رو انجام بدم.
من: تايلند چه کار ميکردی؟ مسافرت رفته بودی؟
زن: نه رفته بودم يک سال به عنوان دانش آموز دبيرستاني اونجا، از همين برنامههای تبادل دانش آموز. تجربهی خيلي جالبي بود. با يک خانوادهی تايلندی زندگي ميکردم.
من: تجربهی جالبي بوده برای يک دختر استراليايي!
زن: من نيوزيلندی هستم.
من: اِ ... چه جالب! از نيوزيلند به تايلند، بعد هم به استراليا!
زن: نه، نيوزيلند، تايلند، انگلستان، استراليا.
من: انگلستان چه کار ميکردی؟
زن: کار؟ توی يک رستوران کار ميکردم از همين کارهای تعطيلاتي.
من: و بعد آمدی و رفتي توی اون شرکت کامپيوتری؟
زن: آره. و تا حالا موندم توی اين کار. ده بيست جا کار کردم. هفتهی ديگه هم از اينجا ميرم، قراردادم تمام ميشه.
من: بعدش؟
زن: بعدش يک کمي زندگي و دوباره کار.
من: و دوباره سر و کله زدن با کامپيوترها!
زن: شايد هم يک مدتي يک کار ديگه. توی فکر بودم اگر هم با کامپيوتر بخوام کار کنم اين بار يک کار بيمارستاني پيدا کنم. دوست دارم بعضي وقتها برم داوطلبانه کمک کنم توی بيمارستانها. اگه يکي ازاين کارها گيرم بياد ميرم اونجا.
من: اگر نه چي؟
زن: ميزنم توی نقاشي.
من: بلدی؟
زن: آره. خوب اين هم کامپيوترت، درست شد. باهاش ميتوني بری مهموني.
من: حالا اگه باز خاموش شد يا روشن نشد چي؟
زن: نبرش مهموني. بعدش يکي رو خبر کن که زندگيت رو از توش کپي کنه و بريزه توی يک کامپيوتر ديگه.
من: عالي.
زن: آره، مهموني رو از دست نده.
نظرات