آن که سرنا مي‌زند

هفته‌ی پيش رفته بودم يک سخنراني. موضوع سخنراني عبارت بود از اين که "آيا مي‌شود آدم‌ها را برای روشنفکر شدن آموزش داد و آيا دانشگاه محل ظهور روشنفکران است؟"

کلي از اين طرف و آن طرف آمده بود برای شنيدن حرف‌های يک پروفسور امريکايي که به سه شماره نرسيده تکليف همه را معلوم کرد که دانشگاه محل توليد روشنفکر که نيست هيچ بلکه آدم روشنفکر را هم تبديل مي‌کند به کارشناس بازار دانش.

به قول سخنران اهل روشنفکری در لابلای متون و مقالات مي‌گردند و مثل يک کارشناس املاک به بهترين مقاله‌ای که ارزش بازار يک دوره‌ای را بالا مي‌برد نمره مي‌دهند و اصولأ اگر حرف اصلي روشنفکران واقعي ربطي به بازار نداشته باشد ناديده‌اش مي‌گيرند.

مي‌دانم حالا اين‌ها را که مي‌خوانيد در چه فکری هستيد. اتفاقأ همين را الان مي‌نويسم. اسمش را گذاشته‌ام نگار من که به مکتب نرفت و خط ننوشت.

خوب، حرف‌های جناب سخنران کاملأ درست بود اما تا جايي که به نظرم آمد همه‌ی اين حرف‌ها را بايد در مختصات غربي نگاه کرد. منظورم اين نيست که در اگر در شرق روشنفکری وجود دارد محصول دانشگاه است، اتفاقأ نه. چون اين ديگر مثل روز روشن است که شرق هر چه فعلأ دارد به همين چهار تا روشنفکرش مي‌بالد همه از صدقه‌ی سر بيرون از دانشگاه است و دانشگاه تا به حال فقط تحصيلکرده بيرون داده و بس.

ولي يک اشکال بزرگي که تا مي‌گوييد در شرق دانشگاه‌ها جای توليد روشنفکر نيستند يا مثلأ به سختي روشنفکری از توی‌شان درآمده بيرون، هنوز اين حرف از دهان‌تان درنيامده با يک بازار ديگری در شرق روبرو مي‌شويد که همه از کوچک و بزرگ در آن ادعای روشنفکری دارند.

همه به دانشگاه دری وری مي‌گويند و تصويری که از خودشان به دست مي‌دهند اين است که نگاريم و مکتب نرفته‌ايم و خط ننوشته‌ايم.

به نظرم، اين همان مغلطه‌ای‌ست که ما شرقي‌ها دچارش هستيم. يعني دانشگاه که مي‌رويم مي‌شويم روشنفکر ،و نمي‌رويم هم مي‌شويم روشنفکر. از اتفاقات روزگار در هر دو حالت هم محصول قابل تأملي نمي‌دهيم به خلايق. انگار نشانه‌ی روشنفکری ما شرقي‌ها در مخالفت‌مان با طرف مقابل است.

بگذاريد يک حرفي بنويسم که شخصأ خيلي به آن اعتقاد دارم. به نظر من تنها جايي که قدرت پرورش روشنفکر را دستکم در ايران داشت و البته حالا ديگر ندارد حوزه‌های علميه بود. حالا که تبديل شده‌اند به مراکز دولتي مثل باقي جاها.

استقلالي مالي که حوزه‌های قديم از نهاد حکومت داشتند و روش درس خواندن و درس دادن‌شان زمينه‌ی بروز روشنفکری را به مراتب مهياتر مي‌کرد و همين بوده که گاهي حوزه‌ها آدم‌های برجسته‌ای را توليد مي‌کردند که عبا و عمامه را هم مي‌گذاشتند کنار و مي‌شدند نقاد همان سيستم حوزوی. در واقع اين آدم‌ها لااقل يک طرف داستان روشنفکری را کامل ياد مي‌گرفتند و اين، به نظر من، مهمترين وجه روشنفکری‌ست که بتواني در يک دعوای فلسفي دست کم يک طرف ماجرا را خوب بشناسي. حالا که همان هم به باد فنا رفته و يک آش شله قلمکاری از تويش درآمده.

يک چيز خنده‌داری بنويسم که هميشه حرف از روشنفکری خودمان که مي‌شود يادم مي‌آيد.

يک وقتي رفته بوديم يک عروسي. پدر عروس به دلايل وابستگي‌های محلي يک گروه دو نفره‌ی سرنا و دهل خبر کرده بود که بزنند و ميهمانان کيف کنند. من با هر دو طرف مراسم عروسي نسبت فاميلي داشتم برای همين هم رفته بودم کمک. گفته بودند اين نوازنده‌های بيچاره از قبل از آمدن ميهمانان بزنند و وقتي تمامش کنند که ديگر ميهمانان رفته باشند، يعني مثلأ پنج شش ساعت.

اين‌ها هر آهنگي را ده دفعه زدند و هنوز ميهمانان اصلأ همه‌شان نيامده بودند. کم‌کم شروع کردند به نواختن من آمده‌ام گوگوش و اين‌ها، با سرنا و دهل. باز هم هر چه بلد بودند زدند. مادر مرده‌ها خسته هم شده بودند. فکر کنيد سه ساعت که ارگ هم بزنيد دمارتان درمي‌آيد چه برسد به سرنا و دهل.

خلاصه ديگر مانده بودند که چه بزنند که برای خودشان و مردم تکراری نباشد. اين را که مي‌نويسم بعد از يک دعوای پدر و پسری شنيدم.

برادر عروس اهل موسيقي کلاسيک بود. رفته بود يک واکمن و يک کاست از نمي‌دانم کي را آورده بود و داده بود به آن که سرنا مي‌زد. معمولأ هم اين نوازندگان محلي با گوش دادن به هر آهنگي بلدند يک جوری تقليدش کنند. اين‌ها هم از زور ناچاری شروع کردند به اجرای يکي از همان قطعاتي را که شنيده بودند. يک وضعي درست شد که مانده بود پدر عروس بزند دهل را بکوبد توی سر خودش و نوازنده‌ها. برادر عروس هم که خودش از خنده افتاده بود يک کنار.

من متخصص اين موضوع نيستم ولي مي‌دانيد گاهي وقتي حرف‌ از روشنفکری شرقي و بخصوص ايراني‌اش مي‌شود آدم مي‌بيند آن که ادعايش را دارد از آهنگ محلي شروع مي‌کند و مي‌رسد به من آمده‌ام گوگوش و از بتهوون هم رد مي‌کند، همه را هم با سرنا و دهل. يک جايي نمي‌ايستد که من ديگر متخصص آن موضوع نيستم، همينطور نسخه مي‌پيچد.

برای همين هم هست که فکر مي‌کنم حرف سخنران که مي‌گفت در دانشگاه‌ها نمي‌شود به دنبال روشنفکر گشت ممکن است برای غربي‌ها درست باشد و يک جای ديگری برای گشتن به دنبال روشنفکر داشته باشند اما در شرق آن جای ديگر را آدم نمي‌داند کجاست.

نظرات

پست‌های پرطرفدار