کلاه بره و قهوه و ... موشک انداز
اگر از اهل خوزستان دربارهی دوران جنگ بپرسيد حرفهای متفاوتي ميشنويد که گاهي با حرفهايي که رسانهها دربارهی جنگ به خورد مردم ميدهند فرقهای اساسي دارند.
خوب يکي از آن تصاويری که در ذهن اهل خوزستان مانده اين است که جوانهای بيشماری را ميديدند که در تمام دوران جنگ آمدند و در گرما و سرمای طاقت فرسای بيابانهای خوزستان جنگيدند. چه بسا که هنوز با هزار جور گرفتاری متعاقب آن هم دست به گريبانند. و اين را بگذاريد در کنار گرفتاریهای همان دوران که اين مادر مردهها در جبهه که تير و ترکش امانشان را بريده بود اگر برای چند ساعت هم ميآمدند به شهر باز هم وضعيت مثل جبهه بود وخلاصه همه طرفه گرفتار بودند. درستي اين حرف را حتي آدمهای بي انصاف هم شهادت ميدهند.
اما يکي دو تا تصوير ديگر هم هست که بعيد ميدانم غير اهل خوزستاني که از فرط اين که نميدانستند بايد کجا بروند و چارهای جز ماندن در خانه و زندگيشان در همان شرايط جنگي نداشتند کسي ديگر ديده باشدشان.
دربارهی دو تا از اين تصاوير مينويسم.
يک تصوير اين است که کنار شهر اهواز درست در کنار پاسگاه پليس راه اهواز- انديمشک که هنوز هم همانجای سابقش است يک منطقهی بزرگي پر از تانکهای سوخته و درب و داغان عراقي بود. اين تانکها را يا از سوسنگرد و بستان آورده بودند يا مربوط بود به همان اولين روزهايي که ارتش عراق رسيده بود به نزديکيهای اهواز.
سوسنگرد و بستان هم که ميرفتيد همينطور در مسيرتان تانک و نفربر سوخته پراکنده بود اين طرف و آن طرف. هنوز هم هست کم و بيش.
آدمهای نان به نرخ روز بخوری که داد و هوار جبهه رفتن و جنگ و اينها داشتند اما از صدای تير هم وحشت برشان ميداشت ميآمدند و کنار آن تانکهای سوخته عکس ميگرفتند و اين عکسها را با يک داستان خودساخته تبديل ميکردند به مراسم جبهه رفتنشان. اين هم برای ما بر و بچههايي که آن موقع در اهواز مانده بوديم شده بود مايهی تفريح که برويم توی اين مسيرهای تانکهای سوخته و اين آدمها را ببينيم که دوربين به دست دارند از سر و کول تانکها بالا ميروند که عکس يادگاری بگيرند. يک وقتي هم من و دو تا از دوستانم سر يک مشاجرهی تندی که با يکي از همين حضرات دوربين به دست کرديم يکيشان بيسيم زد و ما را بردند به يکي از مقرهای آن روز، چشممان را بستند و يک مشت و مال حسابيمان دادند. از قرار يکي از ورزشکاران خوزستاني که پاسدار هم بود ما سه نفر را شناخته بود و اينها رضايت دادند که رهایمان کنند وگرنه لابد گرفتاریهایمان بيشتر بود.
زورمان آمده بود که اينها دارند داستان سر هم ميکنند. يکي دو تا هم که نبودند. حتي يکيشان را ميشناسم که همين حالا هم به اسم جنگيدن در خرمشهر چه داستانهايي سر هم ميکند برای مردم در حالي که من شاهد شلاق خوردنش بودم که به جرم دزديدن چند قطعه فرش از خانهی مردم در کوی آريا در خرمشهر همانجا شلاقش زدند. بعضيهای ديگر را هم که توی همين وبلاگ نوشته بودم، مثل آن فلان فلان شدهای که رفته بود و عکسهای دانش آموزان دختر را از روی پروندههایشان در يکي از مدارس خمپاره خوردهی آبادان کنده بود، همينطور با منگنهی رویشان و تکههای پوشهی زير عکس. اسم همان آدم بعد از اين همه سال هنوز يادم مانده.
اين از اولين تصوير.
اما آن تصوير دوم مربوط است به يک گروه کوچکي از کساني که تا جنگ شروع شد از خارج از ايران آمده بودند که بروند بجنگند. آدمهای با سواد و درس خواندهای بودند اما واقعأ آمده بودند دعوای ايدئولوژيک بکنند و البته يکي يک اسلحه هم از اين طرف و آن طرف گرفته بودند. جدأ مسخرهای بود اين داستان اسلحه گرفتن و يکي از بانيان همين وضع مسخره استاندار آن وقت خوزستان جناب غرضي (وزير نفت و بعد تلفن و فلان بعدی) بود. اين از خارج آمدهها با جوانهای بيکار ماندهی شهر، مثل من و دوستانم، که کار درست و درماني برای انجام دادن نداشتيم و وقتمان به همين کمک کردن به کارهای مربوط به جنگ مثل کمک در بيمارستانها يا کارهای يدی ميگذشت خيلي جور شده بودند. اينها نه جايي در تصميمگيریها داشتند و نه آنقدرها تن به کارهای يدی يا جبهه و اينها ميدادند. شده بودند آدمهايي که مصاحبت باهاشان خيلي نشاط انگيز بود اما فقط برای ما بيکارها. يک چيزهای جالبي هم رخ ميداد. يکياش مثلأ غذاهای متنوعي بود که اينها درست ميکردند يا مثلأ قهوههای جور و واجور درست کردنشان. هيچ کدام از اين کارها به اوضاع درهم جنگ شباهت نداشت ولي اينها هم موضوع جنگ ايران و عراق را با نبرد پارتيزانهای فرانسه مخلوط کرده بودند و يک داستان جديدی از تويش درآمده بود.
يک وقت اين دعوای ايدئولوژيک- پارتيزاني اينها خيلي بالا گرفت و چون تصميم گيران محلي هم ديدند اينها دارند يک دستهای برای خودشان درست ميکنند ريختند و يکي از خانههايي را که اين بيچارهها برای دور هم جمع شدن استفاده ميکردند را گرفتند و يک گروه بزرگيشان را با هم فرستادند بازداشتگاه. من دقيقأ يادم هست که يکي دو روز همه افتاديم به دنبال اين که بابا اين بيچارهها همهی کارشان به همين قهوه و کيک درست کردن و بحث کردن ميگذرد و کارهای نيستند ولي يکي ميگفت غلط ميکنند، آن يکي ميگفت حالا دو روز چای بهشان ميدهيم بعد ولشان ميکنيم و خلاصه هر کسي يک حرفي ميزد. اين که ميگويند در جنگ حلوا خيرات نميکنند نصيب همين بيچارهها شد و در اثر يک ناداني سه تایشان را اعدام کردند و دو سه تایشان را فرستادند زندان در شهرهای ديگر و باقي را هم که آزاد کردند خودشان اصلأ از ايران رفتند. ما اصلأ مبهوت مانده بوديم، گرچه حالا بعد از اين همه سال آدم باورش ميشود که گاهي بعضي کارها چقدر احمقانه انجام ميشوند.
اين تصوير دوم هميشه جلوی چشم من مانده که اين دعواهای شبه روشنفکری اگر از حد خودش فراتر برود و به اسم دعوای ايدئولوژيک به گرم شدن تنور جنگ بينجامد آنوقت است که آدمها تصوير جنگ پارتيزاني و حواشياش را با جنگ واقعي که با يک موشک صد نفر را دراز ميکنند اشتباه ميگيرند.
دوران جنگهای پارتيزاني مدتهاست گذشته يا لااقل جايش در ايران نيست و همين است که آدم را وادار ميکند جای تصوير آن پارتيزاني را که با کلاه بره کج و مسلسل آويخته به شانه و سيگار گوشهی لبش دارد قهوه ميخورد با تصوير يک موشک انداز غول پيکر عوض کند.
خوب البته هميشه يک جايي چند تا تانک سوخته هم ميگذارند برای عکس گرفتن.
خوب يکي از آن تصاويری که در ذهن اهل خوزستان مانده اين است که جوانهای بيشماری را ميديدند که در تمام دوران جنگ آمدند و در گرما و سرمای طاقت فرسای بيابانهای خوزستان جنگيدند. چه بسا که هنوز با هزار جور گرفتاری متعاقب آن هم دست به گريبانند. و اين را بگذاريد در کنار گرفتاریهای همان دوران که اين مادر مردهها در جبهه که تير و ترکش امانشان را بريده بود اگر برای چند ساعت هم ميآمدند به شهر باز هم وضعيت مثل جبهه بود وخلاصه همه طرفه گرفتار بودند. درستي اين حرف را حتي آدمهای بي انصاف هم شهادت ميدهند.
اما يکي دو تا تصوير ديگر هم هست که بعيد ميدانم غير اهل خوزستاني که از فرط اين که نميدانستند بايد کجا بروند و چارهای جز ماندن در خانه و زندگيشان در همان شرايط جنگي نداشتند کسي ديگر ديده باشدشان.
دربارهی دو تا از اين تصاوير مينويسم.
يک تصوير اين است که کنار شهر اهواز درست در کنار پاسگاه پليس راه اهواز- انديمشک که هنوز هم همانجای سابقش است يک منطقهی بزرگي پر از تانکهای سوخته و درب و داغان عراقي بود. اين تانکها را يا از سوسنگرد و بستان آورده بودند يا مربوط بود به همان اولين روزهايي که ارتش عراق رسيده بود به نزديکيهای اهواز.
سوسنگرد و بستان هم که ميرفتيد همينطور در مسيرتان تانک و نفربر سوخته پراکنده بود اين طرف و آن طرف. هنوز هم هست کم و بيش.
آدمهای نان به نرخ روز بخوری که داد و هوار جبهه رفتن و جنگ و اينها داشتند اما از صدای تير هم وحشت برشان ميداشت ميآمدند و کنار آن تانکهای سوخته عکس ميگرفتند و اين عکسها را با يک داستان خودساخته تبديل ميکردند به مراسم جبهه رفتنشان. اين هم برای ما بر و بچههايي که آن موقع در اهواز مانده بوديم شده بود مايهی تفريح که برويم توی اين مسيرهای تانکهای سوخته و اين آدمها را ببينيم که دوربين به دست دارند از سر و کول تانکها بالا ميروند که عکس يادگاری بگيرند. يک وقتي هم من و دو تا از دوستانم سر يک مشاجرهی تندی که با يکي از همين حضرات دوربين به دست کرديم يکيشان بيسيم زد و ما را بردند به يکي از مقرهای آن روز، چشممان را بستند و يک مشت و مال حسابيمان دادند. از قرار يکي از ورزشکاران خوزستاني که پاسدار هم بود ما سه نفر را شناخته بود و اينها رضايت دادند که رهایمان کنند وگرنه لابد گرفتاریهایمان بيشتر بود.
زورمان آمده بود که اينها دارند داستان سر هم ميکنند. يکي دو تا هم که نبودند. حتي يکيشان را ميشناسم که همين حالا هم به اسم جنگيدن در خرمشهر چه داستانهايي سر هم ميکند برای مردم در حالي که من شاهد شلاق خوردنش بودم که به جرم دزديدن چند قطعه فرش از خانهی مردم در کوی آريا در خرمشهر همانجا شلاقش زدند. بعضيهای ديگر را هم که توی همين وبلاگ نوشته بودم، مثل آن فلان فلان شدهای که رفته بود و عکسهای دانش آموزان دختر را از روی پروندههایشان در يکي از مدارس خمپاره خوردهی آبادان کنده بود، همينطور با منگنهی رویشان و تکههای پوشهی زير عکس. اسم همان آدم بعد از اين همه سال هنوز يادم مانده.
اين از اولين تصوير.
اما آن تصوير دوم مربوط است به يک گروه کوچکي از کساني که تا جنگ شروع شد از خارج از ايران آمده بودند که بروند بجنگند. آدمهای با سواد و درس خواندهای بودند اما واقعأ آمده بودند دعوای ايدئولوژيک بکنند و البته يکي يک اسلحه هم از اين طرف و آن طرف گرفته بودند. جدأ مسخرهای بود اين داستان اسلحه گرفتن و يکي از بانيان همين وضع مسخره استاندار آن وقت خوزستان جناب غرضي (وزير نفت و بعد تلفن و فلان بعدی) بود. اين از خارج آمدهها با جوانهای بيکار ماندهی شهر، مثل من و دوستانم، که کار درست و درماني برای انجام دادن نداشتيم و وقتمان به همين کمک کردن به کارهای مربوط به جنگ مثل کمک در بيمارستانها يا کارهای يدی ميگذشت خيلي جور شده بودند. اينها نه جايي در تصميمگيریها داشتند و نه آنقدرها تن به کارهای يدی يا جبهه و اينها ميدادند. شده بودند آدمهايي که مصاحبت باهاشان خيلي نشاط انگيز بود اما فقط برای ما بيکارها. يک چيزهای جالبي هم رخ ميداد. يکياش مثلأ غذاهای متنوعي بود که اينها درست ميکردند يا مثلأ قهوههای جور و واجور درست کردنشان. هيچ کدام از اين کارها به اوضاع درهم جنگ شباهت نداشت ولي اينها هم موضوع جنگ ايران و عراق را با نبرد پارتيزانهای فرانسه مخلوط کرده بودند و يک داستان جديدی از تويش درآمده بود.
يک وقت اين دعوای ايدئولوژيک- پارتيزاني اينها خيلي بالا گرفت و چون تصميم گيران محلي هم ديدند اينها دارند يک دستهای برای خودشان درست ميکنند ريختند و يکي از خانههايي را که اين بيچارهها برای دور هم جمع شدن استفاده ميکردند را گرفتند و يک گروه بزرگيشان را با هم فرستادند بازداشتگاه. من دقيقأ يادم هست که يکي دو روز همه افتاديم به دنبال اين که بابا اين بيچارهها همهی کارشان به همين قهوه و کيک درست کردن و بحث کردن ميگذرد و کارهای نيستند ولي يکي ميگفت غلط ميکنند، آن يکي ميگفت حالا دو روز چای بهشان ميدهيم بعد ولشان ميکنيم و خلاصه هر کسي يک حرفي ميزد. اين که ميگويند در جنگ حلوا خيرات نميکنند نصيب همين بيچارهها شد و در اثر يک ناداني سه تایشان را اعدام کردند و دو سه تایشان را فرستادند زندان در شهرهای ديگر و باقي را هم که آزاد کردند خودشان اصلأ از ايران رفتند. ما اصلأ مبهوت مانده بوديم، گرچه حالا بعد از اين همه سال آدم باورش ميشود که گاهي بعضي کارها چقدر احمقانه انجام ميشوند.
اين تصوير دوم هميشه جلوی چشم من مانده که اين دعواهای شبه روشنفکری اگر از حد خودش فراتر برود و به اسم دعوای ايدئولوژيک به گرم شدن تنور جنگ بينجامد آنوقت است که آدمها تصوير جنگ پارتيزاني و حواشياش را با جنگ واقعي که با يک موشک صد نفر را دراز ميکنند اشتباه ميگيرند.
دوران جنگهای پارتيزاني مدتهاست گذشته يا لااقل جايش در ايران نيست و همين است که آدم را وادار ميکند جای تصوير آن پارتيزاني را که با کلاه بره کج و مسلسل آويخته به شانه و سيگار گوشهی لبش دارد قهوه ميخورد با تصوير يک موشک انداز غول پيکر عوض کند.
خوب البته هميشه يک جايي چند تا تانک سوخته هم ميگذارند برای عکس گرفتن.
نظرات