چرا ما اينهمه درونگراييم؟
امروز با يکي از دوستانم حرف ميزديم و رسيديم به اينجا که چرا ما ايرانيها اينقدر درونگراييم. حقيقتش نه من و نه دوستم آدمهای محققي در زمينهی روانشناسي ِ درونگرايي يا فلسفه اين موضوع نيستيم و فقط داشتيم در مورد مصداقهايش تا جايي که عقلمان ميرسيد حرف ميزديم حالا مينويسمش شايد شما هم شريک حرفمان بشويد يا نظری داشته باشيد.
مصداقهايش برایمان اين بود که با اين همه تاريخي که پشت سرمان هست و اين که درست در دوران تاريک غرب اما ماها در اوج بوديم پس چرا هيچ اثری ازمان در غرب نيست؟ يعني مثلأ تاريخ ِ جغرافيای کشورمان هم از هرودوت است. تصحيح کتابهای شعریمان هم محصول نيکلسون است. مردم شناسيمان هم با ادوارد براون شروع ميشود. تخت جمشيد را هم ديگران برایمان کشفش کردهاند. کتاب معماریمان را اپهام پوپ نوشته. خوب پس اين همه آدمهای معتبری که در تاريخمان ازشان حرف ميزنيم چه اثری از خودشان باقي گذاشتهاند که امروز بشود گفت فلان جا يا فلان کار را در غرب ما کردهايم و آنها اين را مديون ما هستند؟ چرا آنها ما را کشف کردهاند ولي ما خودمان يا ديگران را کشف نکرديم؟
با همين فهم به اندازهی خودمان از دنيا به نظرمان رسيد اين درونگرايي ما ايرانيهاست که راه را بسته به کشف حتي خودمان چه برسد به اين که ديگران را کشف کنيم. با اين درونگرايي چه کار ميشود کرد؟ اصلأ اگر گرفتاریمان همين درونگرايي باشد چطور ميشود راهش را کج کرد از زندگيمان؟ يا اگر اين گرفتاری اصلي نيست پس چه چيزی ما را از کشف و شهود دنيای بيرون بازداشته و مدام به کشف و شهود درونمان و وصل کردن اين درون به ماوراءالطبيعه مشغول کرده؟
حقيقتش سواد تخصصيای که بشود از اين جا به اسم خودم يا دوستم منتشرش کنم نداريم ولي پرسشمان هم بي پاسخ مانده چون آدم از خودش ميپرسد چرا افتخار کشف خودمان هم به خودمان نميرسد؟
مثل ديگ جوشانيست که آبش بخار ميشود اما چون در آن را محکم بستهاند باز که بخار متراکم ميشود تبديل ميشود به آب و باز به ديگ ميريزد و اين جريان مداوم آب به بخار و بلعکس همينطور هست اما به بيرون تراوش نميکند. نه آب تازه ميشود و نه بخار به کاری ميآيد.
چرا ما اينهمه درونگراييم؟ کاش ميشد بفهميم غرب چطور از پيلهی درونگرايياش درآمده يا اين که اصلأ يک نسخهای برای امروز خودمان درست کنيم.
خلاصه که خيلي به نظرمان آمد که درونگرايي ِ ما ايرانيها برایمان گران تمام شده.
مصداقهايش برایمان اين بود که با اين همه تاريخي که پشت سرمان هست و اين که درست در دوران تاريک غرب اما ماها در اوج بوديم پس چرا هيچ اثری ازمان در غرب نيست؟ يعني مثلأ تاريخ ِ جغرافيای کشورمان هم از هرودوت است. تصحيح کتابهای شعریمان هم محصول نيکلسون است. مردم شناسيمان هم با ادوارد براون شروع ميشود. تخت جمشيد را هم ديگران برایمان کشفش کردهاند. کتاب معماریمان را اپهام پوپ نوشته. خوب پس اين همه آدمهای معتبری که در تاريخمان ازشان حرف ميزنيم چه اثری از خودشان باقي گذاشتهاند که امروز بشود گفت فلان جا يا فلان کار را در غرب ما کردهايم و آنها اين را مديون ما هستند؟ چرا آنها ما را کشف کردهاند ولي ما خودمان يا ديگران را کشف نکرديم؟
با همين فهم به اندازهی خودمان از دنيا به نظرمان رسيد اين درونگرايي ما ايرانيهاست که راه را بسته به کشف حتي خودمان چه برسد به اين که ديگران را کشف کنيم. با اين درونگرايي چه کار ميشود کرد؟ اصلأ اگر گرفتاریمان همين درونگرايي باشد چطور ميشود راهش را کج کرد از زندگيمان؟ يا اگر اين گرفتاری اصلي نيست پس چه چيزی ما را از کشف و شهود دنيای بيرون بازداشته و مدام به کشف و شهود درونمان و وصل کردن اين درون به ماوراءالطبيعه مشغول کرده؟
حقيقتش سواد تخصصيای که بشود از اين جا به اسم خودم يا دوستم منتشرش کنم نداريم ولي پرسشمان هم بي پاسخ مانده چون آدم از خودش ميپرسد چرا افتخار کشف خودمان هم به خودمان نميرسد؟
مثل ديگ جوشانيست که آبش بخار ميشود اما چون در آن را محکم بستهاند باز که بخار متراکم ميشود تبديل ميشود به آب و باز به ديگ ميريزد و اين جريان مداوم آب به بخار و بلعکس همينطور هست اما به بيرون تراوش نميکند. نه آب تازه ميشود و نه بخار به کاری ميآيد.
چرا ما اينهمه درونگراييم؟ کاش ميشد بفهميم غرب چطور از پيلهی درونگرايياش درآمده يا اين که اصلأ يک نسخهای برای امروز خودمان درست کنيم.
خلاصه که خيلي به نظرمان آمد که درونگرايي ِ ما ايرانيها برایمان گران تمام شده.
نظرات