در قاب عکس استراليايي: پس غذا چي؟

يک پسر و دختر کره‌ای در دانشکده‌ی ما هستند که قرار است با هم ازدواج کنند، فعلأ با هم دوست‌اند يا مثلأ نامزدند. چند وقتي‌ بود که داشتند دنبال يک خانه‌ای برای دختر مي‌گشتند چون پسر با خانواده‌اش زندگي مي‌کند که ساليان درازی‌ست به استراليا مهاجرت کرده‌‌اند اما دختر دو سالي‌ست که به صورت دانشجويي آمده و اينجا با هم آشنا شده‌اند. خلاصه خانه پيدا کردند ولي پر از خالي و مجبور شدند که از اين طرف و آن طرف وسايل خانه جور کنند و هر کدام از ما اطرافيان هر چيزی که مي‌شد برايش جور کرديم. همه هم همينطورند که برای زندگي دانشجويي خيلي هم مقيد نيستند برای درجه يک بودن همه چيز. به پسر گفتم خوب شما که با هم نامزديد اينجا هم که مشکلي نيست چرا با هم زندگي نمي‌کنيد يا او بيايد با شما زندگي کند؟

پسر: خوب رضايت نمي‌دهد بيايد خانه‌ی ما وگرنه جا هم داريم پول هم که لازم نيست بدهد.

من: من فکر مي‌کردم شايد مشکل از شماست؟

پسر: نه، ولي به هر حال دوست دارد تا رسمأ زن و شوهر نشديم نيايد خانه‌ی ما.

من: شين (اسم دختر) واقعأ سنتي هستي؟

دختر: خوب، آره و نه.

من: خوب اين‌ها که يک اتاق جدا مي‌دهند به تو و مستقل مي‌ماني. در ضمن پولت را پس انداز مي‌کني.

دختر: آره ولي دوست دارم مثل سنت‌های خودمان رفتار کنم.

من: ولي همسرت که اينجا بزرگ شده، خيلي هم سنتي به نظر نمي‌رسد.

دختر: درسته ولي من هنوز سنتي هستم.

پسر: به خودش دارد سخت مي‌گيرد وگرنه در خانه‌ی ما راحت‌تر مي‌تواند درسش را بخواند. برای هر دومان هم بهتر است که پول‌مان را پس انداز کنيم. ولي خوب من بيشتر اصرار نمي‌کنم.

من: ببينم تو اين مدلي هستي، يعني سنتي و مقيد يا اصولأ بيشتر کره‌ای‌ها همينطورند؟

دختر: تا جايي که من بين دوستانم مي‌بينم همه‌مان همينطوريم. البته در مورد آن‌هايي که خارج رفته‌اند نمي‌دانم ولي به نظرم آن‌ها راحت‌ترند.

من: خوب حالا برای ازدواج‌تان هم بايد بزرگ‌ترها بروند ديدن همديگر؟

پسر: آره، خانواده‌ی من که همان اول رفتند و آن‌ها را ديدند و بعد ما نامزد شديم.برای ازدواج هم همينطور است ولي خوب قرار شده خانواده‌ی شين بيايند استراليا که اينجا را ببينند...

دختر: ... شايد هم ما برويم آنجا.

من: حالا کجا مي‌خواهيد زندگي کنيد؟ استراليا يا کره؟

دختر: استراليا ولي کره هم مي‌رويم.

پسر: به نظرم استراليا برای زندگي کردن راحت‌تر باشد. بستگي به درآمد دارد.

من: ببينم شماها دوست کره‌ای شمالي هم داريد اينجا؟

دختر: نه. اصلأ نديدم اينجا.

پسر: من هم نديدم.

من: به نظرم بايد خيلي از نظر آداب و رسوم شبيه به همديگر باشيد.

دختر: نه اصلأ. ما خيلي آزادتريم ولي کره‌ی شمالي‌ها خيلي بسته‌ترند.

من: اين را از کجا مي‌داني؟ تو که دوستي از کره‌ی شمالي نداری؟

دختر: يک بخشي از کره شمالي هست که ما جنوبي‌ها اجازه داريم برويم آنجا برای ديدن و خريد و گاهي تفريح. آن‌هايي که من ديده‌ام خيلي سنتي هستند. البته خيلي هم فقيرند.

من: دوست داريد دوباره يک کشور باشيد؟

دختر: نه اصلأ.

من: چرا؟ چقدر عجيب!

دختر: خوب خيلي فقيرند و اگر يک کشور بشويم آنوقت تمام زندگي جنوبي‌ها مي‌شود کار کردن برای رساندن آن‌ها به وضعيت معمولي. خيلي برای ما سخت مي‌شود.

من: من هميشه فکر مي‌کردم اين يک آرزوی قديمي‌ست که شمال و جنوب تبديل بشود به يک کشور.

دختر: نه تا جايي که من مي‌دانم در کره‌ی جنوبي نسل جوان خيلي استقبال نمي‌کنند از ملحق شدن دو کره. خيلي بسته هستند.

من: خوب يعني تو الان که آمدی خارج و نامزد داری اما دنبال يک خانه برای خودت مي‌گردی خيلي متجدد شدی؟

دختر: خوب آره. البته هنوز خيلي راحت نيست که بگويي من همين هستم که مي‌خواهم باشم ولي نسبت به مادرم خيلي متجددتر هستم.

من: خيلي جالب بود، اصلأ فکرش را نمي‌کردم که کره‌ای‌ها هم اينقدر سنتي باشند.

پسر: حالا بايد ببينم خوب غذا مي‌پزد يا نه؟

دختر: من نمي‌پزم، خودت مي‌پزی با هم مي‌خوريم.

من: خوب اين از اولش که تکليف آشپزی معلوم شد. به نظرم همينطور نامزد بمانيد برای هفت هشت سالي بهتر باشد.

پسر: من که اصلأ آشپزی بلد نيستم.

دختر: ساندويچ مي‌خوريم. حرف نباشه ... من کتاب مي‌خرم که آشپزی ياد بگيری.

پسر: من اصلأ سيب دوست دارم همه‌اش سيب مي‌خورم.

دختر: چي‌؟ سيب؟ پس غذا چي؟ مي‌ميری از گرسنگي ...
.
.
.
من: ... ببينيد من اصلأ فکر مي‌کنم شما يک فکر ديگری درباره‌ی آينده‌تان بکنيد ...

نظرات

پست‌های پرطرفدار