در قاب عکس استراليايي: يکي‌ هم داستان منه که ازش راضي‌ام

مدتي پيش يک خانم استراليايي زنگ زد و گفت يکي از استادهايش در دانشگاه مرا معرفي کرده که درباره‌ی کار تحقيقاتي‌اش که مربوط به رسانه‌هاست با او همفکری کنم. کار جالبي انجام مي‌دهد که عبارت از اين است که ببيند رسانه‌ها با پخش فيلم‌های خبری مربوط به کشت و کشتار چقدر مخاطبان‌شان را برای همين کارها آموزش مي‌دهند. البته خود او تجربه‌ای در کار رسانه‌ها ندارد و استادش فکر کرده بوده چنين تجربه‌ای را برود از آدمي که خودش در يک کشوری که رسانه‌هايش همين مدلي هستند بپرسد و من هم همان آدم بوده‌ام. خيلي مايه‌ی تعجبم شد که اين‌ همه دقيق درباره‌ی رسانه‌های ايراني حرف مي‌زد، مثلأ اين که اصلأ زن و شوهرها در رسانه‌های شما خيلي مجزا از هم تصوير مي‌شوند و اصلأ به زن و شوهر شبيه نيستند. خلاصه که چند باری با هم نشسته‌ايم برای گپ زدن. اما اصل نوشته‌ام يک چيز ديگری‌ست. هر بار مي‌گفت بايد برود تمرين ورزش رزمي و بعد بچه‌هايش را از مهد کودک و مدرسه بگيرد. و آه و ناله که امروز هم در باشگاه چند تا ضربه‌ی مفصل مي‌خورم. اين هم شده بود سوژه‌ی خنديدن ما. تا همين هفته‌ی گذشته که نمي‌دانم به چه مناسبتي يک بچه‌‌ای را آورده بود با خودش. و من پرسيدم انگار بچه‌های مردم را هم تر و خشک مي‌کني ...

زن: ها ها ها ... نه اين که بچه‌ی خودمه.

من: جدی؟ پس ... !

زن: ... خوب آره رنگ پوستش سياهه ولي واقعأ بچه‌ی خودمه.

مرد: مگه کجايي هستي اصلأ؟ فکر کردم استراليايي باشي!

زن: پدرم استرالياييه، مادرم انگليسي. خودم هم کانادا به دنيا آمدم چون اون موقع پدرم داشت اونجا درس مي‌خوند. ولي شوهر سابقم که بابای بچه‌هاست اهل نيجريه‌ست.

من: آهان حالا متوجه شدم. پس اين بدو بدو کردن‌ها مال اينه که خودت تنهايي بچه‌ها رو یزرگ مي‌کني.

زن: آره، ولي ناراضي نيستم. سال آينده که دکترا رو تمام کنم خيلي بهتر مي‌شه. سه سال پيش مثل جهنم بود.

من: چرا؟

زن: خوب فکر کن اين دو تا بچه با شوهرم و يک نوجوان رو همه رو بايد با هم هماهنگ مي‌کردم. غذا پختن، درس خوندن، فکرش هم نمي‌کني. حالا عاليه.

من: اون نوجوان چي بود؟ منظورت با شوهرت بود؟

زن: نه شوهر سابقم از يکي ديگه يک بچه داشت که در سن نوجوانيه. اون هم با ما زندگي مي‌کرد.

من: آها، شغل همسرت چي بود؟

زن: دامپزشک بود. ولي از بس که هر روز يک جای دنيا بوديم هيچي نداشتيم. دامپزشک خانه بدوش. ها ها ها ...

من: دامپزشک جهانگرد. ای دام‌های جهان آمدم به کمک‌تان. ها ها ها ...

زن: اتفاقأ مدت‌ها چين و هنگ کنگ هم بوديم. اونجا يک کلينيک داشت ولي تعطيلش کرد باز راه افتاد اين طرف و اون طرف. من ديگه ديدم از اين وضع که با يک دامپزشک جهانگرد خانه بدوش زندگي کنم کلافه شدم بهش گفتم من ديگه نيستم. برگشتم استراليا و دکترا رو شروع کردم. حالا همه چيز منظم شده.

من: اون چکار مي‌کنه؟

زن: هر جا يک دام صداش بزنه راه مي‌افته مي‌ره اونجا، ها ها ها ... . فعلأ که اومده بريزبن و گاهي بچه‌ها رو نگه مي‌داره ولي خوب با دوست دخترش زندگي مي‌کنه. احتمالأ داره برای يک شروع مجدد آماده مي‌شه، ها ها ها ...

من: از قرار ... ها ها ها ...

زن: ولي واقعأ گله‌ای ندارم اگر خودم نمي‌خواستم اونوقت يک حرفي بود ولي من خودم خواستم و بابتش ناراحت نيستم. من خودم رو با هيچکس مقايسه نمي‌کنم برای همين هم بهترين کار ممکن رو در اندازه‌ی خودم انجام مي‌دم. دنيا پر از داستان‌های مختلفه، يکي‌ هم داستان منه که ازش راضي‌ام.

من: خوب اين خيلي جالبه. بگذريم حالا امروز با بچه که نمي‌توني بری کلاس کتک خوردن؟

زن: نه. همايون باورت مي‌شه پارسال سه تا دختر ديگه هم مي‌اومدن همين کلاسي که من مي‌رم اما امسال فقط من موندم؟ از بس که ضربه‌هاشون رو محکم مي‌زنن همه درميرن ولي من موندم.

من: حالا تو پول ميدی برای کلاس يا اونا پول ميدن که بری بزنندت؟

زن: ها ها ها ... اين ... ها ها ها ... حرفت رو ... ها ها ها ... بايد بهشون بگم ... ها ها ها ...

من: ها ها ها ... خوب آره ديگه ... ها ها ها ... اون دفعه که نمي‌تونستي راه بری از بس که کتک خورده بودی.

زن: ها ها ها ... اين حرفت از روی بدجنسيه ... ها ها ها ... خوب من بسکتبال و شنا دوست ندارم، زوره؟

من: حالا فکرت رو بکن، قبلأ که بهت گفتم، اگر خواستي بيا تو زمين بسکتبال من با چوب مي‌زنمت پولش هم نمي‌گيرم. ارزون‌تر درمياد برات.

زن: ها ها ها ... خفه شدم ... ها ها ها ... با چوب مي‌زني مجاني ... ها ها ها ...

...

نظرات

پست‌های پرطرفدار