عنصر غافلگير کننده
اين را برای پرشين مينويسم که اول هفته لطف کرد و ايميل فرستاد که اگر سوتي دادی جايي بنويس.
من توی يک دانشگاه ديگری عضو يک گروه تحقيقات بهداشتي هستم. داستان اين که چطوری به آن گروه ملحق شدم خيلي ناگهاني پيش آمد و تا مدتها هم نميدانستم اين پروفسوری که رئيس گروه هست چه کارهی دنياست. البته ربطي هم نداشت آن اوايل که چه کارهست ولي بعدتر معلوم شد که ايشان که خيلي هم يال و کوپالي ندارد از قضا آنقدر آدم معتبریست که چپ و راست توی کار خودش اسمش را اين طرف و آن طرف توی مقالات مينويسند. خوب من البته خيلي افتخار ميکنم که توی تيم او هستم ولي نه خود او خيلي آدم سر و پز داریست و نه برای آدمهايي که قرار است در تيمش کار کنند دکان دو نبش باز ميکند که مثلأ ماها هم خيال برمان دارد. خيلي عادیست همه چيز.
اين از اين طرف.
آن طرفش هم اين است که همسر ايشان هم پروفسور در تحقيقات قلب و عروق است. خيلي خانم مهربانيست و توی دانشگاه خودمان هم هست، نه توی دانشگاه شوهرش. هر از گاهي هم که يک چيزی دربارهی ايران ميشنود يا ميخواند محبت ميکند و خبر ميدهد يا به نيابت از مردم استراليا به من، به نيابت از مردم ايران، ميگويد گور پدر سياست.
آن اوايل کارم در گروه تحقيقاتي فوقالذکر يک روزی داشتيم با آقای همسر ايشان برای هفتهی بعد قرار ميگذاشتيم که چه کار بايد انجام بدهيم و چه وقت دربارهی کارهای انجام شده حرف بزنيم و اينها. ايشان گفت که من هفتهی آينده يک کمي برنامهی کاریام به هم ريخته شده و همان هفته با هم تماس ميگيريم که چه وقت جلسهمان باشد. اتفاقأ همان هفتهی بعد، به نظرم روز دوشنبه يعني روز اول هفته، يک ايميل فرستاد که اگر ميتواني بيايي دانشگاه ما خوب است فردا يا پس فردا بيايي. من هم جواب دادم که همان پس فردا يعني چهارشنبه ميآيم.
همان هفته، روز سهشنبهاش، توی يکي از دور هم نشستهای اهل دانشکده خانم همسر ايشان را ديدم و باز شروع کرديم به حرف زدن از اين طرف و آن طرف. وسط حرفهايش گفت بله فلاني (يعني آقای همسر) از آخر هفته رفته چين برای يک هفته و قرار است وقتي برگردد دو هفتهای با هم برويم مسافرت. من مطلقأ حواسم به زمان نبود، و در نتيجه جواب دادم چه جالب! حالا چهارشنبه که ميبينمش حتمأ کلي حرف دارد برایمان. خانم گفت لابد از خستگي مسافرت نميتواند حرف بزند، چطور شده که گفته چهارشنبه جلسه بگذاريد؟ و باز من يک گند ديگری زدم که اتفاقأ ديروز ايميل زد برای چهارشنبه قرار گذاشتيم.
ميشود گفت فنجان قهوه توی هوا در حال معلق زدن بود که خود خانم غيبش زد. يک چند ثانيه هم گذشت تا من متوجه شدم چه گندی زدهام. و زده بودم و تمام شده بود رفته بود پي کارش!
روز چهارشنبه البته رفتم سر قرار ولي تا جلسه تمام شد دو تا سطل آب خوردم از زور عرق ريختن. بعد از جلسه هم جنابشان با صدای بلند اعلام کردند که لطفأ مسائل کاری گروه را جايي اعلام نکنيد.
حالا البته روز پنجشنبهاش يک ايميل آمد از خانم همسرشان که اگر جايي نياز به معرفي داشتي خيلي خوشحال ميشوم که اسم مرا به عنوان معرف بنويسي. فيالواقع پروژهی غافلگيری آقای همسر با استفاده از حواس جمعي اينجانب يک جوری تلفات داده بود که عنصر غافلگير کننده از زور خوشحالي ناشي از پيروزی ديده بوده خوب است يک دستت درد نکنه هم بفرستد برای دست اندرکاران.
من توی يک دانشگاه ديگری عضو يک گروه تحقيقات بهداشتي هستم. داستان اين که چطوری به آن گروه ملحق شدم خيلي ناگهاني پيش آمد و تا مدتها هم نميدانستم اين پروفسوری که رئيس گروه هست چه کارهی دنياست. البته ربطي هم نداشت آن اوايل که چه کارهست ولي بعدتر معلوم شد که ايشان که خيلي هم يال و کوپالي ندارد از قضا آنقدر آدم معتبریست که چپ و راست توی کار خودش اسمش را اين طرف و آن طرف توی مقالات مينويسند. خوب من البته خيلي افتخار ميکنم که توی تيم او هستم ولي نه خود او خيلي آدم سر و پز داریست و نه برای آدمهايي که قرار است در تيمش کار کنند دکان دو نبش باز ميکند که مثلأ ماها هم خيال برمان دارد. خيلي عادیست همه چيز.
اين از اين طرف.
آن طرفش هم اين است که همسر ايشان هم پروفسور در تحقيقات قلب و عروق است. خيلي خانم مهربانيست و توی دانشگاه خودمان هم هست، نه توی دانشگاه شوهرش. هر از گاهي هم که يک چيزی دربارهی ايران ميشنود يا ميخواند محبت ميکند و خبر ميدهد يا به نيابت از مردم استراليا به من، به نيابت از مردم ايران، ميگويد گور پدر سياست.
آن اوايل کارم در گروه تحقيقاتي فوقالذکر يک روزی داشتيم با آقای همسر ايشان برای هفتهی بعد قرار ميگذاشتيم که چه کار بايد انجام بدهيم و چه وقت دربارهی کارهای انجام شده حرف بزنيم و اينها. ايشان گفت که من هفتهی آينده يک کمي برنامهی کاریام به هم ريخته شده و همان هفته با هم تماس ميگيريم که چه وقت جلسهمان باشد. اتفاقأ همان هفتهی بعد، به نظرم روز دوشنبه يعني روز اول هفته، يک ايميل فرستاد که اگر ميتواني بيايي دانشگاه ما خوب است فردا يا پس فردا بيايي. من هم جواب دادم که همان پس فردا يعني چهارشنبه ميآيم.
همان هفته، روز سهشنبهاش، توی يکي از دور هم نشستهای اهل دانشکده خانم همسر ايشان را ديدم و باز شروع کرديم به حرف زدن از اين طرف و آن طرف. وسط حرفهايش گفت بله فلاني (يعني آقای همسر) از آخر هفته رفته چين برای يک هفته و قرار است وقتي برگردد دو هفتهای با هم برويم مسافرت. من مطلقأ حواسم به زمان نبود، و در نتيجه جواب دادم چه جالب! حالا چهارشنبه که ميبينمش حتمأ کلي حرف دارد برایمان. خانم گفت لابد از خستگي مسافرت نميتواند حرف بزند، چطور شده که گفته چهارشنبه جلسه بگذاريد؟ و باز من يک گند ديگری زدم که اتفاقأ ديروز ايميل زد برای چهارشنبه قرار گذاشتيم.
ميشود گفت فنجان قهوه توی هوا در حال معلق زدن بود که خود خانم غيبش زد. يک چند ثانيه هم گذشت تا من متوجه شدم چه گندی زدهام. و زده بودم و تمام شده بود رفته بود پي کارش!
روز چهارشنبه البته رفتم سر قرار ولي تا جلسه تمام شد دو تا سطل آب خوردم از زور عرق ريختن. بعد از جلسه هم جنابشان با صدای بلند اعلام کردند که لطفأ مسائل کاری گروه را جايي اعلام نکنيد.
حالا البته روز پنجشنبهاش يک ايميل آمد از خانم همسرشان که اگر جايي نياز به معرفي داشتي خيلي خوشحال ميشوم که اسم مرا به عنوان معرف بنويسي. فيالواقع پروژهی غافلگيری آقای همسر با استفاده از حواس جمعي اينجانب يک جوری تلفات داده بود که عنصر غافلگير کننده از زور خوشحالي ناشي از پيروزی ديده بوده خوب است يک دستت درد نکنه هم بفرستد برای دست اندرکاران.
نظرات