آدم بايد حرف خودش را بزند

چند سال پيش در ايران داشتم دنبال شماره‌ تلفن يکي از دوستان قديمي‌ام مي‌گشتم که از ايران رفته بود. کلي اين در و آن در زدم تا بلاخره شماره‌ی خانه‌ی پدرش را پيدا کردم و زنگ زدم بهشان. خيلي سال بود که با اين دوستم ارتباطي نداشتم و چون يک بار هم بيشتر خانه‌ی پدرش نرفته بودم کلي قبل از زنگ زدن تمرين کردم که چطوری خودم را معرفي کنم که خيلي دور و دراز نشود و ضمنأ بدانند آنقدری با پسرشان دوست هستم که شماره تلفنش را هم بدهند.

بلاخره زنگ زدم و آن طرف از قرار خواهر دوستم گوشي را برداشت. اسمم را گفتم و اين که از دوستان فلاني هستم. ادامه‌اش را خود خواهر دوستم گفت. گفت هموني که توی عروسي‌شان خيلي سوت زد همه را رقصاند؟ من تقريبأ از خنده بريده بودم که بعد از اين همه سال که دختر همين دوستم بايد نزديکي‌های دبيرستان رفتنش باشد باز اهل خانواده‌شان از روی سوت زدن توی شب عروسي يادشان افتاده اين کسي که زنگ زده کيست. خنده‌دارترش اين بود که پدر دوستم هم گوشي تلفن را گرفت و کلي اظهار محبت کرد و ضمنأ در گراميداشت سوت زدن آن شب عروسي پسرشان گفت هر کسي که فيلم عروسي را ديده از آن قسمت سوت زدنش خيلي خوشش آمده. خيلي خنده‌دار بود.

اما اين را که نوشتم اتفاقأ منظور ديگری داشتم که حالا ميِ‌نويسمش.

در دوره‌ی ما توی دانشگاه شهيد ملي سابق، خيلي اتفاقي دو سه تا گروه از دانشجوهای دانشکده‌ی علوم با هم جور شده بودند. چند نفری از زيست شناسي و چند تايي از فيزيک و شيمي و رياضي. چون گاهي بچه‌های دانشکده معماری هم توی ساختمان ما کلاس داشتند و بعضي کلاس‌های عمومي هم با هم بوديم چند تايي از معماری هم توی جمع ما بودند، حدود 30 نفر. خيلي هم اتفاقي بعد از مدت کوتاهي معلوم شد تعداد قابل توجهي از همين‌ اعضای گروه اهل ساز و آواز هم هستند و همين هم شد که گاهي پسرها و دخترهای گروه يک جايي جمع مي‌شديم و با هم ساز مي‌زديم. مسافرت هم با هم رفتيم. همين گروه اتفاقي باعث شده بود حتي آن‌هايي هم که بي واسطه با اين جمع سر و کار نداشتند اما گاهي به ما ملحق بشوند. خلاصه که جمع جالبي از آب درآمده بود.

توی اين جمع چند تا ازدواج هم سرگرفت که يکي‌شان همين دوستي بود که زنگ زدم به خانه‌شان. او و همسرش هر دو توی همين جمع بودند، با هم ازدواج کردند و الان هم هر دوشان دکتر زيست شناس هستند و البته خارج از ايران. اما همين دو نفر آنقدر بين جمع ما و درست در زمان ازدواج‌شان سنت شکني کردند که مي‌شود گفت هنوز برای همه‌مان نمونه هستند.

اول از همه تفاوت سني‌شان بود. پسر چهار سال از دختر کوچک‌تر بود و موقع ازدواج هم دو سال از هم از نظر درسي عقب‌تر بود، يعني دو سال بعد از همسرش فارغ التحصيل شد. دختر ديرتر آمده بود دانشگاه. اما از جنبه‌ی قد و قواره مي‌شود گفت دختر را مي‌شد توی جيب پسر جا داد. همين که توی جيب فلاني جا مي‌گيری را هم تمام دانشکده مي‌گفتند چون از بس که خودمان به هر دوی‌شان گفته بوديم کسي نگران گفتن يا شنيدنش نبود.

خوب پسر و دختر خيلي هم آسان نبود برای‌شان که چنين تفاوتي را به خانواده‌های‌شان بقبولانند، مضافأ به اين که پسر مورد نظر بعد از فارغ التحصيلي تازه بايد دو سالي هم مي‌رفت سربازی و خرج زندگي‌شان هم بود که باز سرباز جماعت ولو افسر وظيفه هم که باشد باز به سادگي از عهده‌ی خرج کردن برنمي‌آيد. اما اين‌ها گفتند و خانواده‌ها را قانع کردند‌. بنابراين دختر بعد از فارغ التحصيلي رفت توی يک مؤسسه‌ی تحقيقاتي شروع به کار کرد و پسر هم درس خواند و البته چون آدم قابلي بود خيلي از انتظار همه بيشتر توانست با کارهای پاره وقت پول دربياورد و نشان به آن نشان که در دوره‌ی سربازی هم بچه‌دار شدند.

دنباله‌اش هم اين است که با تمام شدن سربازی و بعد فوق ليسانس گرفتن هر دوی‌شان، پسر رفت به خارج از کشور برای ادامه‌ی تحصيل و همسر و تا آن موقع دو تا دخترش را هم بعد از مدت کوتاهي برد و باز هر دو درس خواندند، که اگر توی شرايطش باشيد مي‌دانيد چقدر سخت است، و دکتر شدند و زندگي‌شان همچنان خيلي خوب ادامه دارد.

وقتي تلفنش را از پدرش گرفتم و بعد ايميلش را از خودش گرفتم چند باری برايم نوشت که آدمي مثل او با تصميم ازدواج گرفتن در شرايطي که خيلي هم متعارف نبود آنقدر در خودش اعتماد به نفس سراغ داشته که هر قدمش را با حساب و کتاب بردارد و برسد به نتيجه‌ای که مي‌خواهد.

حقيقتش اگر آن جمع دانشکده همين يک خوبي‌ را هم مي‌داشت که يک آدمي سنت‌های بيجا را ناديده و حرف خودش را بزند مي‌شود گفت همان يک خوبي مي‌ارزيد به همه‌ی دوران دانشگاه. همين هم شد که از توی جمع آن روز خيلي‌ها تشويق شدند برای کارهای بديع‌تری که يکي‌ از آن‌ها سفر دو تا از دخترهای گروه به نپال و هيمالايا بود، و اين انرژی سنت شکني هنوز دارد آدم‌های گروه را تغذيه مي‌کند.

اما از همه مهم‌ترش اين است که توی چنين فضايي آدم‌ها ياد مي‌گيرند حرف خودشان را بزنند، نگاهشان به دنيا تيره و منفي نباشد و برای هر گرفتاری راه پيدا کنند. همان دو تا دختری که به نپال سفر کردند تا از هفت خوان سفر کردن رد بشوند کلي آزار ديدند اما رفتند. يکي‌شان الان استاد دانشگاه شده در امريکا و دومي مدير يک شرکت پيمانکاری‌ست در کانادا که خودش تأسيسش کرده.

کلي خنده‌ام مي‌گيرد از آن سوت زدن توی مراسم عروسي اما آن انرژی سنت شکني آنقدر هست که در تمام آن سال‌های بعد که توی ايران کار کردم هرگز فکرش را نکردم که اگر يک روز يک نفر بپرسد خوب پس سوت مي‌زني و ضرب مي‌گيری برای رقصيدن چه جوابي بايد بدهم. همان دخترهای گروه هم اگر به اين فکر بودند لابد بايد نپال رفتن را به خواب مي‌ديدند. آن دو تايي که ازدواج کردند هم اگر به همين فکرها بودند لابد حالا داشتند جداگانه به آن روزی فکر مي‌کردند که پسر جلوی همه‌ی ما به دختر گفت من تو رو مي‌ذارم توی جيبم ها، دختر هم گفت خوب بيا به خانواده‌ام بگو مي‌خوای منو بذاری توی جيبت، و پسر رفت و گفت. يک روز پنجشنبه عصر 30 نفرمان نزديک خانه‌ی دختر ايستاديم تا پسر خودش تنهايي با دسته گلي که همه‌مان با هم پولش را داده بوديم برود خانه‌ی دختر و بگويد من مي‌خواهم با دخترتان ازدواج کنم. بعد که آمد بيرون آنقدر توی خيابان برايش شلوغ بازی درآورديم که پدر دختر آمد بيرون گفت فکر همسايه‌ها را بکنيد، گفتيم اگر اجازه بدهيد عروس آينده بيايد برويم شام بخوريم آنوقت مي‌رويم، و اجازه داد. مي‌دانيد، آدم بايد حرف خودش را بزند.

نظرات

پست‌های پرطرفدار