گرما در گرما، سرما در سرما
ديروز و امروز عجب گرمايي کشيدم، البته گرما برای من تنها نازل نشده بود ولي تعداد آدمهايي که اينجور مواقع به هر قيمتي ميروند زير آفتاب خيلي نبايد زياد باشد، احتمالأ من هم سر صفشان ايستادهام.
يک وقتي توی دورهی جنگ، آن اواسطش، که باز بساط توپ و خمپاره زدنها به اهواز شروع شده بود و ما هم پناه برده بوديم به اطراف شهر و طبق معمول زير چادر بوديم هوا اساسي گرم شده بود. مانده بوديم که بايد با اين گرما چه کار کنيم.
يک روز خيلي اتفاقي يک چوپاني با يک گلهی کوجک داشت از کنار ما رد ميشد. اهل طوايف بختياری بود که اطراف اهواز به طرف مسجد سليمان زندگي ميکنند. چاق سلامتي کرديم و معلوم شد روستايشان خيلي دور از محل چادر ما نبود. لطف کرد و دعوتمان کرد برويم روستایشان. ما هم پا شديم و رفتيم.
خيلي ميهمان نوازی کردند. متوجه شديم که با وجود اين که کولر و از اين حرفها در کار نيست اما خيلي خانههاشان خنک است. پرسيديم چطور اين جا را اينقدر خنک ميکنيد. گفتند يک پارچهی نازک را خيس ميکنيم و از چهار طرف نصبش ميکنيم در محل وزيدن باد و مرتب هم خيس نگهش ميداريم. همين دو کلمه.
من هم رفتم توی چادر همين کار را انجام دادم واقعأ هوا عوض شد. البته بعدأ يک کار من درآوردی اما به درد بخور ديگر هم انجام دادم. خيلي گرفتاری بود که مدام پارچه را خيس کنيم و نصب کنيم و باز با دو تا وزش باد خشک بشود. رفتم چند تا از اين سرمهای آب نمک که قيمتي هم نداشتند از دفتر بهداشت روستا خريدم و پر از آب شان کردم و با يک چوب بستمشان بالای پارچه و تنظيمشان کردم که چکه چکه آب بريزند روی پارچه، خيلي خندهدار شده بود اما کار ميکرد.
از اين ابتکارهای خندهدار زياد هست مثلأ يک موقعي هم شايد ديده بوديد پوشال ميريختند جلوی کانال هوای ماشينهای ژيان و خيسشان ميکردند، تبديل ميشد به کولر آبي درست و حسابي. البته بعدش به سلامتيتان همه جای ماشين زنگ ميزد. ولي خوب ديگر آدم ابتکار که به خرج بدهد گرفتاری هم دارد ديگر.
حالا اين گرمای ديروز و امروز آن داستان چادر نشيني را يادم آوردند.
يک وقتي توی دورهی جنگ، آن اواسطش، که باز بساط توپ و خمپاره زدنها به اهواز شروع شده بود و ما هم پناه برده بوديم به اطراف شهر و طبق معمول زير چادر بوديم هوا اساسي گرم شده بود. مانده بوديم که بايد با اين گرما چه کار کنيم.
يک روز خيلي اتفاقي يک چوپاني با يک گلهی کوجک داشت از کنار ما رد ميشد. اهل طوايف بختياری بود که اطراف اهواز به طرف مسجد سليمان زندگي ميکنند. چاق سلامتي کرديم و معلوم شد روستايشان خيلي دور از محل چادر ما نبود. لطف کرد و دعوتمان کرد برويم روستایشان. ما هم پا شديم و رفتيم.
خيلي ميهمان نوازی کردند. متوجه شديم که با وجود اين که کولر و از اين حرفها در کار نيست اما خيلي خانههاشان خنک است. پرسيديم چطور اين جا را اينقدر خنک ميکنيد. گفتند يک پارچهی نازک را خيس ميکنيم و از چهار طرف نصبش ميکنيم در محل وزيدن باد و مرتب هم خيس نگهش ميداريم. همين دو کلمه.
من هم رفتم توی چادر همين کار را انجام دادم واقعأ هوا عوض شد. البته بعدأ يک کار من درآوردی اما به درد بخور ديگر هم انجام دادم. خيلي گرفتاری بود که مدام پارچه را خيس کنيم و نصب کنيم و باز با دو تا وزش باد خشک بشود. رفتم چند تا از اين سرمهای آب نمک که قيمتي هم نداشتند از دفتر بهداشت روستا خريدم و پر از آب شان کردم و با يک چوب بستمشان بالای پارچه و تنظيمشان کردم که چکه چکه آب بريزند روی پارچه، خيلي خندهدار شده بود اما کار ميکرد.
از اين ابتکارهای خندهدار زياد هست مثلأ يک موقعي هم شايد ديده بوديد پوشال ميريختند جلوی کانال هوای ماشينهای ژيان و خيسشان ميکردند، تبديل ميشد به کولر آبي درست و حسابي. البته بعدش به سلامتيتان همه جای ماشين زنگ ميزد. ولي خوب ديگر آدم ابتکار که به خرج بدهد گرفتاری هم دارد ديگر.
حالا اين گرمای ديروز و امروز آن داستان چادر نشيني را يادم آوردند.
نظرات