دنياييست واقعأ
من يک دوست فلسطيني دارم که ميکروبيولوژيست است.
به فول خودش يک مدتي از زندگياش را در اردن گذرانده و بعد هم با مدارک شناساييای که از اردن گرفته آمده به استراليا و همين جا هم درس خوانده. پسر بسيار با محبتي هم هست و کلي خندهرو.
چند وقت پيش توی خيابان ديدمش. داشت با يک آقای ديگری راه ميرفتند و حرف ميزدند. تا مرا ديد آمد به طرفم و همان آقايي که با او بود هم همراهش آمد.
اسم هر دوی ما را گفت و معرفيمان کرد به هم. اسم آن آقا را يادم نمانده اما تا اسمش را گفت فهميدم بايد کليمي باشد. درست هم حدس زده بودم. از قرار اينها دوستان دوران نوجواني همديگر بودند و نميدانم چطور شده که حالا اين جا هم گذارشان به هم افتاده.
مثل هميشه اين دوست فلسطيني من افتاد به شوخي و جوک گفتن و دوستش هم مثل خودش بگو و بخند و اينها. کلي حرفهای خندهدار بين سه نفرمان رد و بدل شد. بعد که کمي با همان دوست کليمياش که ميگفت اسرائيليست خنديديم به اين دوست فلسطينيام گفتن خوب است از شما دو تا يک عکس بگيرم بفرستم ايران چاپش کنند. گفت چرا؟ گفتم بيست و چند سال است توی ايران مردم دارند فکر ميکنند که شماها اگر همديگر را جايي ببينيد طرفتان را ميزدنيد ميکشيد اما فعلأ که شما داريد از خنده خودتان را ميکشيد.
آن دوست اسرائيلياش گفت ميخواهي دو نفری برايت از امکلثوم بخوانيم که ببيني خيلي هم از اين خبرها نيست. گفتم امکلثوم هم نخواني من حالا باورم ميشود که از قرار ما توی ايران فقط يک طرف اين داستانها را داريم ميبينيم.
چند سال پيش هم در يک کنفرانس بينالمللي توی يک فاصلهی استراحت داشتم برای خودم قهوه ميريختم که يک خانمي با دستمال گردن شبيه به چفيهی معروف عرفات آمد که قهوه برای خودش بريزد. گفتم فلسطيني هستيد؟ گفت بله، شما کجايي هستيد؟ گفتن ايراني. کلي با هم حرف زديم. آخرش گفت اگر ايران دست از سر ما فلسطينيها بردارد خودمان زودتر مشکلمان را حل میکنيم.
حالا اين دو تا آدم خندهروی فلسطيني- اسرائيلي هم که ميخواستند امکلثوم بخوانند برايم. خواستم بگويم بيا ببين چه نوحهها که برای اين داستان شما در ايران ساختهاند آنوقت شماها داريد ميخنديد و امکلثوم ميخوانيد.
دنياييست واقعأ!
به فول خودش يک مدتي از زندگياش را در اردن گذرانده و بعد هم با مدارک شناساييای که از اردن گرفته آمده به استراليا و همين جا هم درس خوانده. پسر بسيار با محبتي هم هست و کلي خندهرو.
چند وقت پيش توی خيابان ديدمش. داشت با يک آقای ديگری راه ميرفتند و حرف ميزدند. تا مرا ديد آمد به طرفم و همان آقايي که با او بود هم همراهش آمد.
اسم هر دوی ما را گفت و معرفيمان کرد به هم. اسم آن آقا را يادم نمانده اما تا اسمش را گفت فهميدم بايد کليمي باشد. درست هم حدس زده بودم. از قرار اينها دوستان دوران نوجواني همديگر بودند و نميدانم چطور شده که حالا اين جا هم گذارشان به هم افتاده.
مثل هميشه اين دوست فلسطيني من افتاد به شوخي و جوک گفتن و دوستش هم مثل خودش بگو و بخند و اينها. کلي حرفهای خندهدار بين سه نفرمان رد و بدل شد. بعد که کمي با همان دوست کليمياش که ميگفت اسرائيليست خنديديم به اين دوست فلسطينيام گفتن خوب است از شما دو تا يک عکس بگيرم بفرستم ايران چاپش کنند. گفت چرا؟ گفتم بيست و چند سال است توی ايران مردم دارند فکر ميکنند که شماها اگر همديگر را جايي ببينيد طرفتان را ميزدنيد ميکشيد اما فعلأ که شما داريد از خنده خودتان را ميکشيد.
آن دوست اسرائيلياش گفت ميخواهي دو نفری برايت از امکلثوم بخوانيم که ببيني خيلي هم از اين خبرها نيست. گفتم امکلثوم هم نخواني من حالا باورم ميشود که از قرار ما توی ايران فقط يک طرف اين داستانها را داريم ميبينيم.
چند سال پيش هم در يک کنفرانس بينالمللي توی يک فاصلهی استراحت داشتم برای خودم قهوه ميريختم که يک خانمي با دستمال گردن شبيه به چفيهی معروف عرفات آمد که قهوه برای خودش بريزد. گفتم فلسطيني هستيد؟ گفت بله، شما کجايي هستيد؟ گفتن ايراني. کلي با هم حرف زديم. آخرش گفت اگر ايران دست از سر ما فلسطينيها بردارد خودمان زودتر مشکلمان را حل میکنيم.
حالا اين دو تا آدم خندهروی فلسطيني- اسرائيلي هم که ميخواستند امکلثوم بخوانند برايم. خواستم بگويم بيا ببين چه نوحهها که برای اين داستان شما در ايران ساختهاند آنوقت شماها داريد ميخنديد و امکلثوم ميخوانيد.
دنياييست واقعأ!
نظرات