آدمها
اينروزها خيلي کار دارم و بر خلاف انتطارم که فکر ميکردم ميتوانم نظم نوشتنم را که با خودش نظمهای ديگر را هم برايم ميآورد حفظ کنم نشد ولي اين يکي را حيفم آمد ننويسم ولو که دير هم باشد برای نوشتن.
امروز يک خانم بوسنيايي را ملاقات کردم. در واقع آمده بود امتحان بدهد و من مسئول امتحان گرفتن از او بودم. خواسته بود که به طور ويژه از او امتحان بگيرند. بعدأ چرايش را فهميدم.
ورقهی امتحان را که دادم به او آنقدر با سر و صدا شروع به نوشتن کرد و مداد و خودکارش را ميکوبيد به کاغذ و اگر اشتباهش را پاک ميکرد تقريبأ ميخواست کاغذ را پاره کند که گفتم ميتواني بروی يک دوری بزني در محوطه و برگردی اگر خستهای. گفت نه ولي باز همان داستان نوشتن و پاک کردن را ادامه ميداد. خلاصه من هم گذاشتم به حال خودش باشد.
امتحان که تمام شد گفت ببخشيد که ناراحت شدی برای همين بود که خواستم جداگانه از من امتحان بگيرند. گفتم دليل اين ناراحتيات چيست؟ گفت من ميخواهم بفهمم چطور ميشود يک آدمي در خانهاش مهربان است اما بيرون که ميآيد ميتواند تا عصر که برميگردد دوباره به خانه سي تا آدم را بکشد و حتي به دختربچهها هم تجاوز کند اما باز که برميگردد خانه همان آدم آرام قبليست، من اين را نميفهمم.
گفتم اين که میگويي کجا اتفاق افتاده، نشنيده بودم چيزی دربارهاش. گفت در دوران جنگ بوسني اتفاق افتاده و حالا خيلي سال است از آن اتفاق ميگذرد اما هنوز نميتوانم فراموشش کنم و کلافهام. خلاصه شروع کرد به تعريف کردن که چه به سرش آمده و بعد که آمده استراليا اول رفته نظافتچي شده و بعد کارگر کارخانههای متعدد تا اين که زبان ياد گرفته و با يک هموطنش ازدواج کرده و يک مغازه راه انداختهاند ولي آنقدر اين سؤال که آدمها چطور ميتوانند متفاوت باشند برايش مهم است که ميخواهد کار و کاسبي را به هم بزند و بچسبد به درس خواندن و تحقيق کردن تا ببيند چه جوابي درميآورد. رشتهاش هم روانشناسي باليني بود.
بعد که دربارهی ايدهاش حرف زديم و کمي بيشتر از خودش حرف زد خيلي آدم گراميای برايم شد. ميدانيد فکر ميکردم آدم چقدر بايد مقاومت کند در مقابل گذشت روزگار که او را از فکرکردن دربارهی مصائب دور نکند و نچسباندش به روزمرگيها که بتواند هنوز دنبال يک پاسخ باشد و تازه راه پيدا کردن جوابش را هم در تحقيق کردن دنبال کند نه که خودش ببرد و بدوزد.
ميگفت من در خانوادهی باسوادی بزرگ شدم اما در بکش بکشهای سربرنيتسا ريختند و سيزده نفر از خانوادهام را کشتند و من و مادرم مانديم. مادرم گفت تو برو و نجات بده خودت را. او آمده از اين کشور به آن کشور تا رسيده به استراليا و بعد از سالها مادرش را هم آورده پيش خودش.
ببخشيد که خيلي پراکنده مينويسم.
خلاصه که زندگي را از نو شروع کرده بود اما آن سؤال عجيب هنوز گريبانگيرش است که چطور ميشود آدمها اين همه تغيير ميکنند؟
امروز يک خانم بوسنيايي را ملاقات کردم. در واقع آمده بود امتحان بدهد و من مسئول امتحان گرفتن از او بودم. خواسته بود که به طور ويژه از او امتحان بگيرند. بعدأ چرايش را فهميدم.
ورقهی امتحان را که دادم به او آنقدر با سر و صدا شروع به نوشتن کرد و مداد و خودکارش را ميکوبيد به کاغذ و اگر اشتباهش را پاک ميکرد تقريبأ ميخواست کاغذ را پاره کند که گفتم ميتواني بروی يک دوری بزني در محوطه و برگردی اگر خستهای. گفت نه ولي باز همان داستان نوشتن و پاک کردن را ادامه ميداد. خلاصه من هم گذاشتم به حال خودش باشد.
امتحان که تمام شد گفت ببخشيد که ناراحت شدی برای همين بود که خواستم جداگانه از من امتحان بگيرند. گفتم دليل اين ناراحتيات چيست؟ گفت من ميخواهم بفهمم چطور ميشود يک آدمي در خانهاش مهربان است اما بيرون که ميآيد ميتواند تا عصر که برميگردد دوباره به خانه سي تا آدم را بکشد و حتي به دختربچهها هم تجاوز کند اما باز که برميگردد خانه همان آدم آرام قبليست، من اين را نميفهمم.
گفتم اين که میگويي کجا اتفاق افتاده، نشنيده بودم چيزی دربارهاش. گفت در دوران جنگ بوسني اتفاق افتاده و حالا خيلي سال است از آن اتفاق ميگذرد اما هنوز نميتوانم فراموشش کنم و کلافهام. خلاصه شروع کرد به تعريف کردن که چه به سرش آمده و بعد که آمده استراليا اول رفته نظافتچي شده و بعد کارگر کارخانههای متعدد تا اين که زبان ياد گرفته و با يک هموطنش ازدواج کرده و يک مغازه راه انداختهاند ولي آنقدر اين سؤال که آدمها چطور ميتوانند متفاوت باشند برايش مهم است که ميخواهد کار و کاسبي را به هم بزند و بچسبد به درس خواندن و تحقيق کردن تا ببيند چه جوابي درميآورد. رشتهاش هم روانشناسي باليني بود.
بعد که دربارهی ايدهاش حرف زديم و کمي بيشتر از خودش حرف زد خيلي آدم گراميای برايم شد. ميدانيد فکر ميکردم آدم چقدر بايد مقاومت کند در مقابل گذشت روزگار که او را از فکرکردن دربارهی مصائب دور نکند و نچسباندش به روزمرگيها که بتواند هنوز دنبال يک پاسخ باشد و تازه راه پيدا کردن جوابش را هم در تحقيق کردن دنبال کند نه که خودش ببرد و بدوزد.
ميگفت من در خانوادهی باسوادی بزرگ شدم اما در بکش بکشهای سربرنيتسا ريختند و سيزده نفر از خانوادهام را کشتند و من و مادرم مانديم. مادرم گفت تو برو و نجات بده خودت را. او آمده از اين کشور به آن کشور تا رسيده به استراليا و بعد از سالها مادرش را هم آورده پيش خودش.
ببخشيد که خيلي پراکنده مينويسم.
خلاصه که زندگي را از نو شروع کرده بود اما آن سؤال عجيب هنوز گريبانگيرش است که چطور ميشود آدمها اين همه تغيير ميکنند؟
نظرات