هفت روز هقته
روز اول. انتخابات شوراها دارد مثلأ شروع ميشود و هنوز آدم نميداند شوراهای شهر ادامهی سياست اند يا ادامهی شهروندی. مثلأ اگر شورای شهر تصميم بگيرد که يک بخش از خيابانها را به دوچرخه سوارها اختصاص بدهد اين تصميم تعبير ميشود به يک تصميم سياسي و ضد مذهب يا تصميمي در جهت بهداشت عمومي و پاکيزگي محيط است. نه اين که احزاب تکليفشان را با شوراها و نقش آنها در زندگي عمومي مردم روشن نميکنند و در واقع درگير بخش سياسي داستان هستند برای همين هم شوراها تبديل ميشوند به مجالس قانونگزاری کلان و اصلأ يادشان ميرود که مثلأ وضع ترافيک و خيابانها و موضوعات کاملأ عمومي نياز به اصلاح دارد. اين را بايد احزاب مشخص کنند که در مديريت يک شهر دنبال چه بخشي از موضوع هستند؟ خلاصه گاهي آدم فکر ميکند اين انتخابات و مشابهاش خيلي تعارفي شدهاند. تعارفش در اين است، به نظر من، که همه ميخواهند رهبر باشند ولي نه رویشان ميشود نيت اصليشان را بگويند و نه دست برميدارند از خواستهشان. اين رودرواسي همهمان را خفه کرده.
روز دوم. همسر يکي از مجريان معروف تلويزيوني استراليا هفتهی پيش مرحوم شد. آقای همسر که اسمشان Rove McManus است و در واقع همين ايشان مجری معروف هستند خيلي در روزنامهها و شبکههای راديو-تلويزيوني ناله و زاری کردند که خانم مرحومشان-Belinda Emmet- عشق بزرگ زندگيشان بوده و حالا حالاها ديگر نميتوانند برنامهی طنز اجرا کنند. علت مرحوم شدن بليندا ابتلا به سرطان پستان- و نه سرطان سينه که در ايران و از روی ناگزيرهای رسانهای معروف است- بوده و بليندا از سال 1998 علائم اين سرطان را داشته اما بعدأ اين علائم برطرف شده بودند ولي دست آخر باز سرطان عود کرده و بليندا را از پای درآورده. به هر حال خيليها شوی تلويزيوني Rove را دوست داشتند و احتمالأ از غيبتش در تلويزيون خوشحال نيستند. اما اصل داستان که همان سرطان پستان باشد را بايد جدی گرفت چون بر خلاف انتظار که خانمها فکر ميکنند ميشود ناديدهاش گرفت اما وقتي سلولهای سرطاني تشکيل ميشوند به دليل وجود شبکهی عروقي خيلي کارآمد موجود در اطراف پستانها به راحتي رشد ميکنند و همهی بدن را درگير ميکنند و خلاصي از اين سرطان اگر خيلي خوب تمام بشود به نقص عضو ختم ميشود. اين زوج روز 29 ژانويه سال 2005 ازدواج کرده بودند و از ازدواجشان دو سال هم نميگذشت و خانوادهی Belinda از علاقمندانش خواسته بودند به جای آوردن گل در مراسم خاکسپاری پولش را بدهند به يک مؤسسهی حمايت از مبتلايان به سرطان پستان.
روز سوم. اين حادثهی ضرب و شتم دانشجوی ايراني در UCLA خيلی عجيب بود. از يک طرف گفته شده که اصل مشاجره بر سر کارت دانشجويي و رعايت مقررات بوده و از يک طرف بحث خشونت در جواب چنين نافرماني است. البته قضاوت شخصي از روی ويدئو لااقل برای من خيلي سخت است و خوشبختانه چون کارهای هم نيستم ميتوانم بگويم بايد آن طرف داستان را هم ديد. اما يک نکتهای هست که نميشود به آن نگاه نکرد و آن هم اين است که فعلأ تا اطلاع ثانوی ما خاورميانهایها مجبوريم بيشتر مراعات کنيم. ميدانم حرف ناخوشايندیست و اصلأ اين حرفم بحث حقوق فردی و اجتماعي را ناديده ميگيرد اما اينها واقعيتهای اجتماعيست. مردم در همه جای دنيا، چه در ايران و چه در امريکا، تحت تأثير رسانهها هستند و همه هم فيلسوف و فرهيخته نيستند که برای هر عملشان بنشينند قبلش فکر کنند. همينقدر که يک خاورميانهای را ميبينند که رفتارش مشکوک است خودبخود باقي داستان را در ذهنشان ادامه ميدهند و بر همان مبنا هم تصميم ميگيرند. ما خودمان در ايران هم بيشمار از اين نمونهها داريم که عقلمان به چشممان بوده و هست و تازه بعد از اجرای يک تصميم به درست يا غلط بودنش فکر ميکنيم. خودتان آمار بزن و بکشهای توی ايران را نگاه کنيد تا قانع بشويد گاهي بحث بر سر نافرماني در اجرای قانون هم نبوده و مثلأ يکي زده يکي ديگر را ناکار کرده فقط چون طرف مقابلش گفته به تو چه. خلاصه تا معلوم بشود اصل داستان از چه قرار بوده يک کمي بايد دندان روی جگر گذاشت، ضمنأ خيلي عذر ميخواهم اگر حساسيت شما بيشتر از اينهاست و نوشتهی من يا استدلالم ممکن است برايتان خوشايند نباشد.
روز چهارم. اين هفته مثل هر سال هفتهی Schoollies برگزار شد. اين هفته در واقع جشن آخرين سال تحصيلي بچه دبيرستانيهاست که مثلأ در ايالت کوئينزلند همه را دعوت ميکنند به يک هفته بزن و بخور و بنوش و برقص. يک محوطهی خاص را در کنار دريا برايشان محصور ميکنند تا خودشان برای خودشان باشند. آنها هم يک دلي از عزا درميآوردند از همه رقم. اين دانش آموزان تا سال چهارم دانشگاه يعني تا آخر دورهی ليسانس هم همين بساط بزن و برقص و خوشي را دارند و تا دری به تخته ميخورد ميريزند يک جايي و خوش ميگذرانند. البته هفتهی Schoollies اساسأ دولتيست ولي تا پايان چهار سال دانشگاه هم اوضاع خوب است. اما بعد از اين چهار سال آنهاييشان که اهل درس هستند ديگر ميافتند به درس و تحقيق و کاریهايشان هم ميروند سر کار. ميدانم حالا توی ذهنتان داريد ديپلم گرفتههای خودمان را با اينها مقايسه ميکنيد که تازه از سال سوم دبيرستان ميافتند به تست زدن و درس خواندن که بروند دانشگاه و بعد از کنکور آنقدر خسته و کوفته هستند که تا سال آخر دانشگاه هم حوصلهی درس خواندن ندارند و همه ميشوند شب امتحاني. خوب چه ميشود گفت؟
روز پنجم. دعوت شديم به افتتاحيهی يک نمايشگاه نقاشي. نقاش از دوستان خيلي خوب و نزديکمان بود که البته يک خانم ايرانيست که پروژهی فارغ التحصيلياش را به نمايش گذاشته بود. تا اينجا تعداد نقاشهای ايراني که ميشناسم به دو تا رسيده. نمايشگاه عبارت بود از هزار و چند تکه کاغذ به تعداد روزهايي که خانم نقاش در استراليا زندگي کرده که روی خطوط افقي در نمايشگاه از دو طرف آويزان شده بودند. رديفهای تابلوهای خيلي نزديک به سطح زمين بود و برای عبور لاجرم بايد خم ميشديد. روی هر قطعه کاغذ يک طرح صورت نقاش توسط خودش کشيده شده بود. اما کاغذها در واقع برگهای يک کتاب به زبان انگليسي بودند. روی بعضي از کاغذها به فارسي هم نوشته شده بود اما انگار نوشته وارونه بود يعني تصوير آيينهای نوشتهی فارسي را ميتوانستيد ببينيد.
روز دوم. همسر يکي از مجريان معروف تلويزيوني استراليا هفتهی پيش مرحوم شد. آقای همسر که اسمشان Rove McManus است و در واقع همين ايشان مجری معروف هستند خيلي در روزنامهها و شبکههای راديو-تلويزيوني ناله و زاری کردند که خانم مرحومشان-Belinda Emmet- عشق بزرگ زندگيشان بوده و حالا حالاها ديگر نميتوانند برنامهی طنز اجرا کنند. علت مرحوم شدن بليندا ابتلا به سرطان پستان- و نه سرطان سينه که در ايران و از روی ناگزيرهای رسانهای معروف است- بوده و بليندا از سال 1998 علائم اين سرطان را داشته اما بعدأ اين علائم برطرف شده بودند ولي دست آخر باز سرطان عود کرده و بليندا را از پای درآورده. به هر حال خيليها شوی تلويزيوني Rove را دوست داشتند و احتمالأ از غيبتش در تلويزيون خوشحال نيستند. اما اصل داستان که همان سرطان پستان باشد را بايد جدی گرفت چون بر خلاف انتظار که خانمها فکر ميکنند ميشود ناديدهاش گرفت اما وقتي سلولهای سرطاني تشکيل ميشوند به دليل وجود شبکهی عروقي خيلي کارآمد موجود در اطراف پستانها به راحتي رشد ميکنند و همهی بدن را درگير ميکنند و خلاصي از اين سرطان اگر خيلي خوب تمام بشود به نقص عضو ختم ميشود. اين زوج روز 29 ژانويه سال 2005 ازدواج کرده بودند و از ازدواجشان دو سال هم نميگذشت و خانوادهی Belinda از علاقمندانش خواسته بودند به جای آوردن گل در مراسم خاکسپاری پولش را بدهند به يک مؤسسهی حمايت از مبتلايان به سرطان پستان.
روز سوم. اين حادثهی ضرب و شتم دانشجوی ايراني در UCLA خيلی عجيب بود. از يک طرف گفته شده که اصل مشاجره بر سر کارت دانشجويي و رعايت مقررات بوده و از يک طرف بحث خشونت در جواب چنين نافرماني است. البته قضاوت شخصي از روی ويدئو لااقل برای من خيلي سخت است و خوشبختانه چون کارهای هم نيستم ميتوانم بگويم بايد آن طرف داستان را هم ديد. اما يک نکتهای هست که نميشود به آن نگاه نکرد و آن هم اين است که فعلأ تا اطلاع ثانوی ما خاورميانهایها مجبوريم بيشتر مراعات کنيم. ميدانم حرف ناخوشايندیست و اصلأ اين حرفم بحث حقوق فردی و اجتماعي را ناديده ميگيرد اما اينها واقعيتهای اجتماعيست. مردم در همه جای دنيا، چه در ايران و چه در امريکا، تحت تأثير رسانهها هستند و همه هم فيلسوف و فرهيخته نيستند که برای هر عملشان بنشينند قبلش فکر کنند. همينقدر که يک خاورميانهای را ميبينند که رفتارش مشکوک است خودبخود باقي داستان را در ذهنشان ادامه ميدهند و بر همان مبنا هم تصميم ميگيرند. ما خودمان در ايران هم بيشمار از اين نمونهها داريم که عقلمان به چشممان بوده و هست و تازه بعد از اجرای يک تصميم به درست يا غلط بودنش فکر ميکنيم. خودتان آمار بزن و بکشهای توی ايران را نگاه کنيد تا قانع بشويد گاهي بحث بر سر نافرماني در اجرای قانون هم نبوده و مثلأ يکي زده يکي ديگر را ناکار کرده فقط چون طرف مقابلش گفته به تو چه. خلاصه تا معلوم بشود اصل داستان از چه قرار بوده يک کمي بايد دندان روی جگر گذاشت، ضمنأ خيلي عذر ميخواهم اگر حساسيت شما بيشتر از اينهاست و نوشتهی من يا استدلالم ممکن است برايتان خوشايند نباشد.
روز چهارم. اين هفته مثل هر سال هفتهی Schoollies برگزار شد. اين هفته در واقع جشن آخرين سال تحصيلي بچه دبيرستانيهاست که مثلأ در ايالت کوئينزلند همه را دعوت ميکنند به يک هفته بزن و بخور و بنوش و برقص. يک محوطهی خاص را در کنار دريا برايشان محصور ميکنند تا خودشان برای خودشان باشند. آنها هم يک دلي از عزا درميآوردند از همه رقم. اين دانش آموزان تا سال چهارم دانشگاه يعني تا آخر دورهی ليسانس هم همين بساط بزن و برقص و خوشي را دارند و تا دری به تخته ميخورد ميريزند يک جايي و خوش ميگذرانند. البته هفتهی Schoollies اساسأ دولتيست ولي تا پايان چهار سال دانشگاه هم اوضاع خوب است. اما بعد از اين چهار سال آنهاييشان که اهل درس هستند ديگر ميافتند به درس و تحقيق و کاریهايشان هم ميروند سر کار. ميدانم حالا توی ذهنتان داريد ديپلم گرفتههای خودمان را با اينها مقايسه ميکنيد که تازه از سال سوم دبيرستان ميافتند به تست زدن و درس خواندن که بروند دانشگاه و بعد از کنکور آنقدر خسته و کوفته هستند که تا سال آخر دانشگاه هم حوصلهی درس خواندن ندارند و همه ميشوند شب امتحاني. خوب چه ميشود گفت؟
روز پنجم. دعوت شديم به افتتاحيهی يک نمايشگاه نقاشي. نقاش از دوستان خيلي خوب و نزديکمان بود که البته يک خانم ايرانيست که پروژهی فارغ التحصيلياش را به نمايش گذاشته بود. تا اينجا تعداد نقاشهای ايراني که ميشناسم به دو تا رسيده. نمايشگاه عبارت بود از هزار و چند تکه کاغذ به تعداد روزهايي که خانم نقاش در استراليا زندگي کرده که روی خطوط افقي در نمايشگاه از دو طرف آويزان شده بودند. رديفهای تابلوهای خيلي نزديک به سطح زمين بود و برای عبور لاجرم بايد خم ميشديد. روی هر قطعه کاغذ يک طرح صورت نقاش توسط خودش کشيده شده بود. اما کاغذها در واقع برگهای يک کتاب به زبان انگليسي بودند. روی بعضي از کاغذها به فارسي هم نوشته شده بود اما انگار نوشته وارونه بود يعني تصوير آيينهای نوشتهی فارسي را ميتوانستيد ببينيد.
اسم نمايشگاه هم "خاطرات تکراری" بود. بعد از نيم ساعت که در نمايشگاه پرسه زدم موضوعش آمد توی ذهنم و بعد که برداشتم را به نقاش گفتم تأييد کرد که درست حدس زده بودم، و البته نظرم را هم پذيرفت. گفتم کاش يک جايي در آفيش نمايشگاه مينوشتي که اين خطوط غير انگليسي خطوط فارسي هستند و هر کدامشان يک معنايي دارند چون بر خلاف ما که زبان انگليسي را ميشناسيم آنها زبان فارسي را نميشناسند. درست مثل ماها که خط چيني و ژاپني را تقريبأ مشابه ميدانيم. خلاصه اين که اصل نمايشگاه در بارهی پذيرش فرهنگ جديد و گرفتار شدن در تقابل فرهنگ پايه و فرهنگ سرزمين جديد است. به نظرم اگر اين نمايشگاه را در ايران برگزار ميکردند مفهومش برای مخاطبان خيلي آشناتر بود. به هر حال. حالا خانم نقاش بنا بر يک مبادلهی فرهنگي دانشگاهي قرار است بروند به کشور ژاپن و در آن جا نمايشگاهي از آثارشان را به نمايش بگذارند و يک دانشجوی ژاپني هم بيايد
اين جا و نمايشگاهي از آثارش برگزار کند. خيلي تبريکات بابت برگزاری اين نمايشگاه انفرادی.
روز ششم. باز اين احمدینژاد نامه نوشت به يک رئيس جمهور ديگر. باور کنيد دارد دنبالهی همان حرفش را که در سازمان ملل به روسای جمهوری ديگر گفت "همکاران عزيز" ميگيرد. هنوز جواب نامههای قبلياش را ندادهاند و باز نامه برای بعدی ميفرستد. در عرض يک سال آنقدر کارهای عجيب و غريب انجام داده که مجلهی تايم هم مانده است که آيا او را بايد به عنوان آدم معروف سال انتخاب کند يا بيل گيتز يا بونو را. اين اعتماد به نفسي که دارد خيلي چيز خوبيست، کاش همه اينقدر اعتماد به نفس داشتند در ايران. همينطور که نامه مينويسد مشکل هم توليد ميکند برای مردم چون نميدانند چه جوابي بايد به او بدهند. يعني فکر ميکنيد خودش نامهها را مينويسد يا او را راهنمايي ميکنند به نوشتن؟ به نظرم اين نامه نوشتنها کار خودش نيست، مثل سدشکنهای جبهه رفتار ميکند که ميرفتند روی مين تا بقيه عبور کنند. لااقل من اينطور فکر ميکنم. توی گوشش ميخوانند که بيا و فلان کار بديع را انجام بده و او هم ميرود توی کارش. به هر حال ما ايرانيها نه تنها يک حکومت آخوندی به تاريخ بدهکار بوديم بلکه يک رئيس جمهور عجيب هم در تاريخمان لازم داشتيم که جنسمان جور بشود.
روز هفتم. ماه آينده مسابقات بينالمللي شنای جام Telstra در ايالت کوئينزلند برگزار ميشود و نه نفر از بهترين شناگران استراليايي که اهل همين ايالت هستند از حالا دارند برای آن مسابقات کرکری ميخوانند برای رقبا. اينجا اسم اين نه نفر را گذاشتهاند "خدايان شنا". فعلأ که برنامهی دو تا تعطيلات آخر هفتهمان درآمده که برويم مسابقات شنا را تماشا کنيم. قديمها بين شناگران خوزستاني رسم بود که هر کدام که خيلي مدال ميآوردند بعد از هر مسابقه به او ميگفتند " خدا رو کولش خيلي خوب شنا کرد". حالا بايد بروم ببينم اينها هم خدا روی کولشان هست يا اين که خدا هنوز روی کول ما خوزستانيهاست.
نظرات