حکايت آن که اجدادش گلف را اختراع کردند
يک بدبختي گرفته ما را، يعني من و پلنگ صورتي را.
نميدانم کدام پدر بيامرزی يک دوره مسابقهی گلف برای اهل دانشکده گذاشته و از صغير تا کبير همه را به دردسر انداخته. از اول هفتهی پيش هر روزی که يکياز اين آدمهايي که بليط دستشان هست سر و کلهشان پيدا شده هر کدام از ما يک جايي فرار کردهايم تا اينها بروند و باز ما برگرديم سر کار و زندگيمان.
امروز معلوم شده که چون تير حضرات به سنگ خورده و لااقل از آزمايشگاه ما هيچ کسي بليط شرکت در مسابقه را نخريده بنا را بر اين گذاشتهاند که به اندازهی آدمهای هر آزمايشگاه بليط بدهند دست محقق ارشد آن آزمايشگاه که ديگر کسي نتواند در برود.
بليط اين مسابقهی زوری 30 دلار است، حالا مثلأ من که هرگز گلف بازی نکردهام هيچ، همانهايي هم که بازی کردهاند زورشان ميآيد 30 دلار بدهند بابت مسابقه دادن. گرفتاری هم اين است که هر تيم بايد 6 نفر شرکت کننده داشته باشد که به عنوان تيم نامنويسياش کنند.
صبح آمدند به من گفتند تو اصلأ از قيافهات پيداست که خوب بلدی گلف بازی کني. گفتم آن کسي که از قيافهی من اين را فهميده اصلأ عقلش نرسيده که من توی بيداری که هيچ توی خواب هم گلف بازی نکردهام، حوصلهی تماشای گلف را آن هم از تلويزيون يک بار پيدا کردهام بنابراين هيچ مدل به گلف بازی کردن نميخورم.
آن که آمده بود يک کمي جلويم ايستاد و با حرکات دستش مثلأ چوب گلف را گرفته بود و به توپ ميزد بلکه من به هيجان بيايم. ديدم اين بدبخت همينطور آويزان مانده، گفتم حالا بليطش چند هست؟ گفت 30 دلار. گفتم چوب گلف داريد؟ گفت آن هم جداگانه پول بايد بدهي. گفت آدم حسابي من بابت چند تا حرکت قر توی کمر تو بايد 50-40 دلاری پياده بشوم که چه بشود؟ يک کمي من و من کرد و رفت.
حالا دوباره آمده بود دم در اتاق که اصلأ تو و پلنگ صورتي با هم بياييد و عضو تيم بشويد. يک مشتي دری وری هم گفت که اصولأ فرانسویها گلف را اختراع کردهاند که مثلأ بازار گرمي کند برای ثبت نام پلنگ صورتي. پلنگ محترم يکي دو تا قر توی کمر هم آمد که بعله ما اينيم. بهش گفتم خبر داری که 30 دلار بايد بدهي ها! گفت راست ميگويي؟ گفتم همين الان از اين بابايي که آمده نامنويسيات بکند بپرس. آن طرف هم سرش را به علامت تأئيد تکان داد که بله 30 دلار بايد بدهي. گفتم کرايهی چوب گلف هم هست جداگانه. باز آن طرف سر تکان داد. پلنگ صورتي تقريبأ افتاد به چند فقره بد و بيراه گفتن که من اصلأ تا به حال نشينده بودم فرانسویها گلف را اختراع کرده باشند و من تا امروز چوب گلف هم دستم نگرفتهام و از اين حرفها.
همينطور که قبلش داشت با قر توی کمر نحوهی ضربه زدن به توپ را نشان ميداد طرف مربوطه هم داشت برايش فهرست ميکرد که بايد لباس فلان طور هم بپوشي که تيم ما همرنگ بشوند.
حالا که قيمت اين قر دادنهای توی زمين معلوم شده پلنگ صورتي دارد به بليط فروش ميگويد که من دو تا شلوار بيشتر ندارم، لباس همرنگ و اينها به کنار، و اگر قرار باشد اين همه پول بدهم برای چهار تا ضربه به توپ ترجيح ميدهم پولم را جای ديگری خرج کنم و برم يک شلوار برای خودم بخرم.
آن که بليط ميفروخت يک نگاهي هم به من انداخت بلکه من از خر شيطان آمده باشم پائين و رضايت بدهم که اجداد اينجانب هم در اختراع گلف نقشي داشتهاند و 30 دلار بدهم برای نامنويسي منتها از قرار در قيافهی من در آن لحظه اختراع کشتي چوخه بيشتر نمايان بوده.
خلاصه فعلأ جناب پلنگ صورتي دارد هر يک خط درميان به من گوشزد ميکند که فرانسویها هيچ نقشي در تکامل گلف نداشتهاند و چون ايشان 30 دلار ندارد و لباس همرنگ هم ندارد بنابراين اجداد ايشان هرگز از اين ورزش هم دل خوشي نداشتهاند که حتي پولي که ممکن است بدهد لااقل به يک خدا بيامرزی به روح اجدادش صرف بشود.
گفتنيست که هفتهی پيش پلنگ صورتي رفته و يک فروند دوچرخه خريده که از بس که هر روز زين آن را بالا و پائين ميبرد و هنوز اندازهاش نشده احتمالأ تا دو هفتهی ديگر چيزی از پيچ و مهرههای زين باقي نميماند. چهار تا چراغ قرمز چشمک زن هم خريده که به اطراف خودش وصل ميکند که سر شب که دارد راه ميافتد به طرف خانه شبيه به ماشين عروس ميشود.
نميدانم کدام پدر بيامرزی يک دوره مسابقهی گلف برای اهل دانشکده گذاشته و از صغير تا کبير همه را به دردسر انداخته. از اول هفتهی پيش هر روزی که يکياز اين آدمهايي که بليط دستشان هست سر و کلهشان پيدا شده هر کدام از ما يک جايي فرار کردهايم تا اينها بروند و باز ما برگرديم سر کار و زندگيمان.
امروز معلوم شده که چون تير حضرات به سنگ خورده و لااقل از آزمايشگاه ما هيچ کسي بليط شرکت در مسابقه را نخريده بنا را بر اين گذاشتهاند که به اندازهی آدمهای هر آزمايشگاه بليط بدهند دست محقق ارشد آن آزمايشگاه که ديگر کسي نتواند در برود.
بليط اين مسابقهی زوری 30 دلار است، حالا مثلأ من که هرگز گلف بازی نکردهام هيچ، همانهايي هم که بازی کردهاند زورشان ميآيد 30 دلار بدهند بابت مسابقه دادن. گرفتاری هم اين است که هر تيم بايد 6 نفر شرکت کننده داشته باشد که به عنوان تيم نامنويسياش کنند.
صبح آمدند به من گفتند تو اصلأ از قيافهات پيداست که خوب بلدی گلف بازی کني. گفتم آن کسي که از قيافهی من اين را فهميده اصلأ عقلش نرسيده که من توی بيداری که هيچ توی خواب هم گلف بازی نکردهام، حوصلهی تماشای گلف را آن هم از تلويزيون يک بار پيدا کردهام بنابراين هيچ مدل به گلف بازی کردن نميخورم.
آن که آمده بود يک کمي جلويم ايستاد و با حرکات دستش مثلأ چوب گلف را گرفته بود و به توپ ميزد بلکه من به هيجان بيايم. ديدم اين بدبخت همينطور آويزان مانده، گفتم حالا بليطش چند هست؟ گفت 30 دلار. گفتم چوب گلف داريد؟ گفت آن هم جداگانه پول بايد بدهي. گفت آدم حسابي من بابت چند تا حرکت قر توی کمر تو بايد 50-40 دلاری پياده بشوم که چه بشود؟ يک کمي من و من کرد و رفت.
حالا دوباره آمده بود دم در اتاق که اصلأ تو و پلنگ صورتي با هم بياييد و عضو تيم بشويد. يک مشتي دری وری هم گفت که اصولأ فرانسویها گلف را اختراع کردهاند که مثلأ بازار گرمي کند برای ثبت نام پلنگ صورتي. پلنگ محترم يکي دو تا قر توی کمر هم آمد که بعله ما اينيم. بهش گفتم خبر داری که 30 دلار بايد بدهي ها! گفت راست ميگويي؟ گفتم همين الان از اين بابايي که آمده نامنويسيات بکند بپرس. آن طرف هم سرش را به علامت تأئيد تکان داد که بله 30 دلار بايد بدهي. گفتم کرايهی چوب گلف هم هست جداگانه. باز آن طرف سر تکان داد. پلنگ صورتي تقريبأ افتاد به چند فقره بد و بيراه گفتن که من اصلأ تا به حال نشينده بودم فرانسویها گلف را اختراع کرده باشند و من تا امروز چوب گلف هم دستم نگرفتهام و از اين حرفها.
همينطور که قبلش داشت با قر توی کمر نحوهی ضربه زدن به توپ را نشان ميداد طرف مربوطه هم داشت برايش فهرست ميکرد که بايد لباس فلان طور هم بپوشي که تيم ما همرنگ بشوند.
حالا که قيمت اين قر دادنهای توی زمين معلوم شده پلنگ صورتي دارد به بليط فروش ميگويد که من دو تا شلوار بيشتر ندارم، لباس همرنگ و اينها به کنار، و اگر قرار باشد اين همه پول بدهم برای چهار تا ضربه به توپ ترجيح ميدهم پولم را جای ديگری خرج کنم و برم يک شلوار برای خودم بخرم.
آن که بليط ميفروخت يک نگاهي هم به من انداخت بلکه من از خر شيطان آمده باشم پائين و رضايت بدهم که اجداد اينجانب هم در اختراع گلف نقشي داشتهاند و 30 دلار بدهم برای نامنويسي منتها از قرار در قيافهی من در آن لحظه اختراع کشتي چوخه بيشتر نمايان بوده.
خلاصه فعلأ جناب پلنگ صورتي دارد هر يک خط درميان به من گوشزد ميکند که فرانسویها هيچ نقشي در تکامل گلف نداشتهاند و چون ايشان 30 دلار ندارد و لباس همرنگ هم ندارد بنابراين اجداد ايشان هرگز از اين ورزش هم دل خوشي نداشتهاند که حتي پولي که ممکن است بدهد لااقل به يک خدا بيامرزی به روح اجدادش صرف بشود.
گفتنيست که هفتهی پيش پلنگ صورتي رفته و يک فروند دوچرخه خريده که از بس که هر روز زين آن را بالا و پائين ميبرد و هنوز اندازهاش نشده احتمالأ تا دو هفتهی ديگر چيزی از پيچ و مهرههای زين باقي نميماند. چهار تا چراغ قرمز چشمک زن هم خريده که به اطراف خودش وصل ميکند که سر شب که دارد راه ميافتد به طرف خانه شبيه به ماشين عروس ميشود.
نظرات