بيرنگي! نورافکن را خاموش کن

يک پس نوشت برای اين نوشته گذاشتم.
×××××××××××××
چشم فاميل‌های دور مش باقر گاهي‌ دچار بيماری مي‌شود، مثل باقي مردم. کمي نزديک بيني، کمي دوربيني، گاهي آستيگماتيسم و بفهمي نفهمي گاهي کوررنگي اما در مجموع چشم‌هايش سالم است.

تازگي‌ها يکي از فاميل‌های مش باقر به او گفته که بوی خاک به مشامش رسيده. گاهي هم همينطوری بوی حلوا و گلاب. بوی نذری و زيارت.

مش باقر گفته هر کسي هر وقت اين بوها به مشامش خورد يعني زندگي‌اش دارد رو به راه مي‌شود. همين است که بوی گلاب از آن بوهايي‌ست که مش باقر را مي‌برد به عرش.

مش باقر بوی عرق بدن را مي‌شناسد و جايي خوانده است که تا عرق کارگر خشک نشده مزد او را بدهيد. اين بو‌ برای او يعني بوی آدم‌های زحمتکش. هر بوی ناخوش ديگری يعني بوی زحمت نکش‌ها، بوی بيکاره‌ها.

با همه‌ی سلامت چشم‌های مش باقر و اطرافيانش ولي سال‌های سال است که آن‌ها از رنگ دور بوده‌اند. يعني زندگي‌شان دو رنگ داشته، يا سفيد يا سياه. برای همين است که مش باقر و اطرافيانش دنيا را با بوهايش مي‌فهمند. بوی گلاب و نذری و خاک بوهای زندگي‌شان است و رنگ‌های سفيد و سياه رنگ‌های آن. آن‌ها دنيا را با بو معنا مي‌کنند. تنوع زندگي مش باقر در بوهايي‌ست که به مشامش مي‌رسد، آن هم تنوع چنداني ندارد اما هر چه بوی زحمت کشيدن بدهد يک طرف و هر چه بوی زحمت نکشيدن بدهد يک طرف ديگر. مردم يا زحمتکش‌اند و بوی خوب مي‌دهند، يا بيکاره‌اند و هرزه و بوهای ديگری مي‌دهند.

زندگي معمولي آدم‌ها شامل مجموعه‌ای از اطلاعاتي‌ست که از حواس مي‌آيند. هر کدام از حس‌ها در غياب يک حس ديگر دنيا را از زاويه‌ی درک خودشان مي‌سازند. برای نابيناها دنيا با پوست دست‌شان حس مي‌شود و همين است که دنيای خواندن‌شان هم شامل نقاطي‌ست که با سر انگشت مي‌شود حس‌شان کرد. چهره‌ها تبديل مي‌شوند به حجم‌هايي که با دست لمس مي‌شوند و پستي و بلندی‌شان است که به آن‌ها موجوديت مي‌دهند. رشته‌های عصبي انگشتان رنگ را منتقل نمي‌کنند اما مي‌توانند، اگر آموزش ببينند، رنگ‌ها را از سردی و گرمي‌شان تشخيص بدهند اما در همه حال دنيا را رنگي نمي‌کنند.

پس زندگي دو رنگي ِ مش باقر و اطرافيانش چطور رنگ مي‌گيرد؟ از راه استشمام. بوی سيگار به لباس يک نوجوان، بوی الکل در دهان آدم‌هايي که گاهي مجبور است با آن‌ها حرف بزند. بوی ترياکي که از خانه‌ی بعضي تازه به دوران رسيده‌ها مي‌آيد. بوی زنانگي که نمي‌داند از چيست اما مي‌شناسدش. بوی دود شهرهای بزرگ، بوی خاک، بوی سيب، بوی بهار. اين‌ها رنگ‌های زندگي مش باقر و اطرافيانش هستند که از راه نفس کشيدن آن‌ها را مي‌شناسد.

اين‌هايي که در ذهن مش باقر و اطرافيانش هست از کجا خلق شده‌اند؟

تنها جايي در دستگاه اعصاب مرکزی آدم‌ها که مي‌تواند خودش را بازسازی کند بخش بويايي‌ست. سلول‌های عصبي بيني‌ همه‌ی حس بويايي ما را مي‌برند به دو تا حباب کوچک به نام حباب‌های بويايي و بعد اعصاب ديگر از آنجا به مغز مي‌روند و تشخيص دنيا و مافيها برای ما ميسر مي‌شود.

هر بوی تازه‌ای که به مشام ما مي‌رسد يک ماده‌ی شيميايي تازه توليد مي‌کند که سلول‌های عصبي را تحريک مي‌کنند تا راه تازه‌ای برای انتقال پيام عصبي ايجاد کنند. اين بوی تازه مي‌تواند در غياب رنگ يا در شرايط ناديده گرفته شدن رنگ به ايجاد معنای رنگي منجر بشود. رنگ‌ها احساس توليد مي‌کنند و اندرکنش‌های اجتماعي به ارجحيت رنگ‌ها و در فقدان رنگ‌ها به ارجحيت بوها مي‌انجامند.

ارجحيت مفرط در دستگاه اعصاب مرکزی از طريق از کار افتادن مواد تقويت کننده رشد اعصاب و افزايش مواد بازدارنده رشد اعمال مي‌شود. اين از کار افتادن يا افزايش نسبت مستقيمي دارند با روابط پايانه‌های حسي با جهان خارج از بدن. به همين سادگي که وقتي برای مدت طولاني سوزن را در پوست دست فرو کنيم اثر سوزن از بين مي‌رود چون مواد شيميايي که عصب را به انتقال پيام تشويق مي‌کنند آنقدر زياد مي‌شود که ديگر هيچ پيامي منتقل نمي‌شود.

مش باقر داستان ما که ساليان سال است مفهوم رنگ را از دست داده و حتي لباسي که مي‌پوشد تک رنگ است تا از انگشت نما شدن در جامعه‌ی دو رنگي پرهيز کند همه‌ی آنچه از رنگ در ذهنش توليد مي‌شود از اثر بويايي‌ست.

سلول‌های عصبي از طريق واکنش‌های ضعيف يا قوی‌تر که بسته به محل ورود زائده‌های عصبي به حباب‌های بويايي هست شدت اثر بوها را تعيين مي‌کنند بنابراين در غياب رنگ در محيط اين اثر مي‌تواند به اثر توليد رنگ‌های با شدت کم يا بيشتر در مغز معنا بشود.

مثل تصويری که در سايه روشن شب از يک آدم در ذهن ديگران ايجاد مي‌شود. عطری که استفاده کرده و بوی دهانش. و درست همين جاست که آن رنگ‌های بيکاره‌گی وجود خودشان را به مش باقر اعلام مي‌کنند و اطرافيان مش باقر آن آدم با بوی عطر و بوی نه چندان قوی الکل را که مخلوط شده با بوی آدامس به خارج از ماشين و انجام يک گفتگو دعوت مي‌کنند.

همين اثر است که در آدم‌های مبتلا به ميگرن آن‌ها را از نور و بوی غذا گريزان مي‌کند و دقيقأ همين اثر است که بعضي‌ها را تا مرز جنون آني مي‌کشاند.

در غياب رنگ است که وظيفه‌ی دريافت رنگ از چشم‌ها به بيني منتقل مي‌شود و احساس بويايي به توليد رنگ منجر مي‌شود.

در علوم اعصاب به خوبي نشان داده شده که استشمام بو و ايجاد رابطه‌های جديد عصبي در مغز مي‌تواند منجر به بروز واکنش‌های شديد عصبي بشود. استشمام بو در دنيای بيرنگي همان اثری را توليد مي‌کند که نور يک نورافکن در تاريکي يک اتاق در چشم يک آدم نشسته بر روی صندلي توليد مي‌کند.

نور نورافکن تمام مسيرهای عصبي را انباشته از مواد شيميايي مي‌کند و تنها يک مسير را به انتخاب آن که نور مي‌تاباند باز مي‌کند. آن مسير به ذهن جهت مي‌دهد تا از فشار نور خلاصي پيدا کند. آن جهت را آن که نور مي‌تاباند تعيين مي‌کند. اگر آن که بر روی صندلي‌ نشسته باشد آزاد باشد که در معرض نور قرار نگيرد اما پيش از اين ذهن او برای خلاصي از نور در مسيرهای مشخصي آموزش داده شده باشد پرتو نور مي‌تواند فرمان‌های مغزی او را به انجام دادن کارهای مشخصي سوق بدهد.

اگر نورافکني در کار نباشد ولي يک عامل بويايي به جای آن باشد همان قاعده‌ی مغزی برجا مي‌ماند و آن که بو را استشمام مي‌کند دست به کارهای مشخصي مي‌زند. آن کار مشخص مي‌تواند در طيفي از آرامش تا غضبناکي باشد.

آن که در غياب رنگ، با بوييدن رنگ را احساس مي‌کند اگر مجبور نباشد بر روی صندلي بنشيند و پيش از اين آموزش ديده باشد و بخواهد جامعه‌ای را کنترل کند مي‌تواند تصميم بگيرد از ميان تنوع بوها فقط آن‌هايي را بپذيرد که به دو رنگي جهان خودش شباهت دارد.

بوی آدميزاد به مشام مي‌رسد، بوی زيبايي به مشام مي‌رسد. نورافکن را خاموش کن، من دارم مردم را بو مي‌کنم، من رنگ را ناديده مي‌گيرم. من جامعه را از ناپاکي رها مي‌کنم.
××××××××××××××××××
پس نوشت: چيزی که مهم است اين است که دستگاه اعصاب مرکزی گاهي تفسير متفاوتي از پيام‌های عصبي ارائه مي‌کنند و اين تفسيرهاست که در جهان بيرون ديده مي‌شوند و به اسم روان پريشي از آن‌ها ياد مي‌شود. روان پريشي آدم‌ها مترادف نيست با ديوانگي يا زوال عقل. کافي‌ست يک ماده‌ی شيميايي خاص را به بدن يک آدم معمولي تزريق کنيد تا آن آدم برای مدت مشخصي از برگ درخت هم بترسد يا همه چيز را هولناک ببيند. چنين موادی به ميزان کم در بدن همه‌ی آدم‌ها وجود دارند اما وقتي به طور مصنوعي افزايش پيدا مي‌کنند آنوقت معنای پيام عصبي را تغيير مي‌دهند. آدم‌ها را مي‌شود برای چنين افزايش مصنوعي از آن مواد آموزش‌شان داد و شرطي‌شان کرد تا نسبت به اتفاقات اجتماعي هم حساسيت پيدا کنند و مدام ترشح چنين موادی در بدن‌شان زياد باشد. اين اتفاقات همين الان هم دارد مي‌افتد، همين امروز يک ايميل گرفتم که يک افسر پليس يگان مبارزه با بد حجابی در تبريز به دلیل گوش دادن به موسیقی غیر مجاز به سرنشينان يک خودرو شليک کرده. اين اسمش "من جامعه را از ناپاکي رها مي‌کنم" است، همين چيزی که نوشته بودمش. در خواندن يک نوشته خيلي عجله نکنيد، بعضي وقت‌ها آرام و با حوصله بخوانيد بد نيست. دو تا از کامنت‌ها را پاک کردم.

نظرات

پست‌های پرطرفدار