دارو و درمان و رسانه
چند وقت پيش داشتم با يکي از دوستانم و يک دوست او قهوه ميخورديم و گپ ميزديم. هر دویشان با موضوعات علمي سر و کاری ندارند و حرفمان که رسيد به موضوع سلولهای ساقهای و خبرهای جديدی که هر روز دربارهشان منتشر ميشود يک کمي برایشان توضيح دادم که اين سلولها اصلأ چه چيزی هستند و چه جور کاری انجام ميدهند. خلاصه گپ ميزديم.
چند روز بعد دوست دوستم يک ايميل برايم فرستاد که اگر ميشود يک مقالهای به من معرفي کن که همينهايي را که گفتي دربارهی سلولهای ساقهای نوشته باشد. توی گوگل گشتم و بلاخره يک مقالهای که به زبان غير فني دربارهی اينها نوشته باشد پيدا کردم و برايش فرستادم. از قرار به دردش خورده بود.
سه هفته پيش برايم ايميل زد که ميشود يک خواهشي بکنم ازت؟ گفتم بفرماييد. گفت من يک همسايهای دارم که خيلي دوست دارد همين حرفهايي را که آن روز موقع قهوه خوردن بين ما رد و بدل شد برای او بگوييم و گفته اگر مايل هستي با هم يک قراری بگذاريم و يک قهوه ميهمانش باشيم. گفتم باشد. ولي اين باشد همان و هر هفته عقب افتادن قرار همان. تا اين که رفتيم خانهی همان همسايه.
همسايه عبارت بود از يک آقای بوسنيايي و همسرش که انگليسي حرف زدنشان يک مدلي بود که انگار ديروز از بوسني آمدهاند در حالي که 20 سال پيش آمدهاند استراليا. اين خانواده يک عضو ديگر هم داشت. يک پسر نزديک 27 ساله که نشسته بود روی صندلي چرخدار. چشمهايش باز بود اما تکان نميخورد.
رويم نشد بپرسم چرا پسرتان اين طور است. اما بعد که يک کمي سر حرف باز شد معلوم شد وقتي اين خانواده در يک شهر کوچک زندگي ميکردهاند و پسرشان ليسانسش را گرفته بوده يک شبي در نميدانم کجا و به چه علتي چند نفر ميريزند به سر پسر و حسابي کتکش ميزنند و از جمله يک ضربه هم ميزنند به سرش و در نتيجه پسر ميرود به کما برای چندين ماه و بعد که بيرون ميآيد ديگر نه ميتوانسته راه برود و نه حرف بزند.
خلاصه حالا اين خانواده هر جايي چيزی دربارهی مشکلات مغز ميشنوند يا معالجهای معرفي ميشود بدون معطلي سراغش را ميگيرند و همسايههایشان هم در اين راه کمک ميکنند که به هر حال اميدواری خانواده برقرار بماند. ظاهرأ آن توضيح خيلي ساده دربارهی سلولهای ساقهای منجر شده که اينها به دايرهی اطلاعاتشان اضافه کنند و بخواهند بيشتر بدانند.
آدم اينجور مواقع است که متوجه ميشود رسانهها چقدر ميتوانند نگاه يک جامعه را به يک موضوع عوض کنند. اين خبرهايي که رسانهها از کشفيات علمي ميدهند و خيلي از خبرنگاران تفاوتي ميان کار آزمايشگاهي و نتيجهی قابل عرضه نميبينند گرفتاریهای مردم را چندين برابر ميکند. يعني يک توقعي در مخاطب ايجاد ميکنند که از صد تا نااميدی بدتر است.
اين را در کارهای رسانهای در راديو و تلويزيون زياد ديده بودم که بخشهای خبری برميداشتند يک خبر علمي را يک مدلي تنظيم ميکردند که مردم با شنيدنش منتظر بودند فردا داروی بيماری را بگذارند در داروخانهها. خيلي پيش آمده بود که مردم زنگ ميزدند به بخشهای مختلف راديو يا تلويزيون و سراغ ته وتوی خبر را ميگرفتند و بلاخره حوالهشان ميدادند به گروه دانش که شما جوابشان را بدهيد. جزو سختترين کارها اين بود که منبع خبر را پيدا کنيم و بعد بگوييم اين که اعلام شده نتيجهی کار آزمايشگاهي بوده و اين که گفتهاند منظورشان چيز ديگری بوده. خيلي هم با اهل خبر سر و کله ميزديم که بلاخره از ما نميپرسيد اين همه آدم متخصص که هست از آنها سؤال کنيد که مردم را به زحمت نيندازيد، معمولأ حرفمان به جايي نميرسيد.
حالا امروز تقريبأ با زحمت زياد سعي کردم بهشان بگويم که بين خبر رسانهای و واقعيت خيلي تفاوت زيادی هست و يکباره اگر ديديد خبری از دارو و درمان نشد مشکل از رسانههاست که از قرار همه جا همين گرفتاری را دارند.
خيلي وضع عجيبي بود.
چند روز بعد دوست دوستم يک ايميل برايم فرستاد که اگر ميشود يک مقالهای به من معرفي کن که همينهايي را که گفتي دربارهی سلولهای ساقهای نوشته باشد. توی گوگل گشتم و بلاخره يک مقالهای که به زبان غير فني دربارهی اينها نوشته باشد پيدا کردم و برايش فرستادم. از قرار به دردش خورده بود.
سه هفته پيش برايم ايميل زد که ميشود يک خواهشي بکنم ازت؟ گفتم بفرماييد. گفت من يک همسايهای دارم که خيلي دوست دارد همين حرفهايي را که آن روز موقع قهوه خوردن بين ما رد و بدل شد برای او بگوييم و گفته اگر مايل هستي با هم يک قراری بگذاريم و يک قهوه ميهمانش باشيم. گفتم باشد. ولي اين باشد همان و هر هفته عقب افتادن قرار همان. تا اين که رفتيم خانهی همان همسايه.
همسايه عبارت بود از يک آقای بوسنيايي و همسرش که انگليسي حرف زدنشان يک مدلي بود که انگار ديروز از بوسني آمدهاند در حالي که 20 سال پيش آمدهاند استراليا. اين خانواده يک عضو ديگر هم داشت. يک پسر نزديک 27 ساله که نشسته بود روی صندلي چرخدار. چشمهايش باز بود اما تکان نميخورد.
رويم نشد بپرسم چرا پسرتان اين طور است. اما بعد که يک کمي سر حرف باز شد معلوم شد وقتي اين خانواده در يک شهر کوچک زندگي ميکردهاند و پسرشان ليسانسش را گرفته بوده يک شبي در نميدانم کجا و به چه علتي چند نفر ميريزند به سر پسر و حسابي کتکش ميزنند و از جمله يک ضربه هم ميزنند به سرش و در نتيجه پسر ميرود به کما برای چندين ماه و بعد که بيرون ميآيد ديگر نه ميتوانسته راه برود و نه حرف بزند.
خلاصه حالا اين خانواده هر جايي چيزی دربارهی مشکلات مغز ميشنوند يا معالجهای معرفي ميشود بدون معطلي سراغش را ميگيرند و همسايههایشان هم در اين راه کمک ميکنند که به هر حال اميدواری خانواده برقرار بماند. ظاهرأ آن توضيح خيلي ساده دربارهی سلولهای ساقهای منجر شده که اينها به دايرهی اطلاعاتشان اضافه کنند و بخواهند بيشتر بدانند.
آدم اينجور مواقع است که متوجه ميشود رسانهها چقدر ميتوانند نگاه يک جامعه را به يک موضوع عوض کنند. اين خبرهايي که رسانهها از کشفيات علمي ميدهند و خيلي از خبرنگاران تفاوتي ميان کار آزمايشگاهي و نتيجهی قابل عرضه نميبينند گرفتاریهای مردم را چندين برابر ميکند. يعني يک توقعي در مخاطب ايجاد ميکنند که از صد تا نااميدی بدتر است.
اين را در کارهای رسانهای در راديو و تلويزيون زياد ديده بودم که بخشهای خبری برميداشتند يک خبر علمي را يک مدلي تنظيم ميکردند که مردم با شنيدنش منتظر بودند فردا داروی بيماری را بگذارند در داروخانهها. خيلي پيش آمده بود که مردم زنگ ميزدند به بخشهای مختلف راديو يا تلويزيون و سراغ ته وتوی خبر را ميگرفتند و بلاخره حوالهشان ميدادند به گروه دانش که شما جوابشان را بدهيد. جزو سختترين کارها اين بود که منبع خبر را پيدا کنيم و بعد بگوييم اين که اعلام شده نتيجهی کار آزمايشگاهي بوده و اين که گفتهاند منظورشان چيز ديگری بوده. خيلي هم با اهل خبر سر و کله ميزديم که بلاخره از ما نميپرسيد اين همه آدم متخصص که هست از آنها سؤال کنيد که مردم را به زحمت نيندازيد، معمولأ حرفمان به جايي نميرسيد.
حالا امروز تقريبأ با زحمت زياد سعي کردم بهشان بگويم که بين خبر رسانهای و واقعيت خيلي تفاوت زيادی هست و يکباره اگر ديديد خبری از دارو و درمان نشد مشکل از رسانههاست که از قرار همه جا همين گرفتاری را دارند.
خيلي وضع عجيبي بود.
نظرات