در قاب عکس استراليايي: برای خيليها غير عاديه
يک خانم دکتر استراليايي هست که در يکي از رشتههای علوم انساني تدريس ميکند. يکسالي ميشود که با هم دوستيم و گاهي اگر پيش بيايد با هم قهوهای ميخوريم و گپي ميزنيم. دربارهی زندگياش گاهي يک حرفهايي ميزند گرچه هرگز خيلي دقيق نميشدم در توضيحاتش. چند وقت پيش رفته بودم دفتر کارش ديدم دارد تلفني حرف ميزند. منتظر شدم تا تلفنش تمام بشود. گفتم از قرار بد موقع آمدم.
زن: نه، داشتم با پارتنرم (Partner)حرف ميزدم.
من: خوب پس آمدم وسط حرفهای خانوادگيتان!
زن: نگران نباش. داشت ميگفت امروز ديرتر ميرسد خانه.
من: يعني غذا آماده باشد که ميرسم؟
زن: نه خيلي جدی ولي به هر حال بايد يک فکری بکنم برای غذا. البته هميشه يک چيزی کنار دستش هست که ميخورد.
من: پس لابد چاق هم هست؟
زن: ديگه کار از کار گذشته همهاش نشسته پشت فرمان. پشت فرمان نشستن آدم را چاق ميکند.
من: توی شغلش با رانندگي سر و کار دارد؟
زن: رانندهی اتوبوسه، همين اتوبوسهای شهری. گاهي مسيرش به دانشگاه هم ميخورد.
من: پس خبر بده مجاني سوار بشيم.
زن: تو که ماشين داری ...حالا عکسش اينجاست ببين ... هر وقت ديديش بگو من دوست فلاني هستم ولي خوب حتمأ پول هم ميگيرد.
من: کدوم عکس را گفتي؟
زن: همين که روبرويت هست. همين عکس خانم سياهپوست.
من: اِ، پارتنرت خانم هست. نميدانستم.
زن: آره، از بوميهای استرالياست. آدم فوقالعادهایست.
من: چه جالب. چطور با هم آشنا شدين؟
زن: داستانش طولانيه ولي خيلي وقته با هم زندگي ميکنيم. اين از اون بچههای بوميهاييست که از والدين جداشون کردن و فرستادشون مدارس شبانه روزی. خيلي ماجراها داشته توی اون دوره.
من: خونده بودم دربارهی اون وقايع.
زن: خوب ما با هم زندگي ميکنيم. پانزده ساله. از وقتي رفتم دانشگاه.
من: خوب پنهان نميکنم که زندگي يک خانم سفيد پوست با يک خانم سياهپوست بومي برای من غيرعادی نيست. خيلي بايد با هم دوست باشيد؟
زن: برای خيليها غير عاديه چون من سفيد پوستم و او سياهپوست و بوميست. زندگي بوميهای استراليا آنقدر عجيب هست که به اين تصورات دامن بزنه. ولي خوب ما با هم خوبيم.
من: پس تو بايد دربارهشون تحقيقات خوبي داشته باشي؟
زن: آره ولي تخصصي دنبالش نميکنم. همين که هر از گاهي وقت ميذارم برای يک کار کوچک تحقيقاتي کافيه برام.
من: حالا يک بار بايد بشينيم يک گپ مفصل بزنيم.
زن: حتمأ.
من: خوب يادت هست بنا بود يک کتاب بدی به من؟
زن: آره گذاشتمش کنار ... همينجاست. ببين کتاب رو برميگردوني که؟
من: ببين توی زبان فارسي ميگن اوني که کتابش رو امانت ميده بايد يک دستش رو بريد، اوني که کتاب امانتي رو پس ميده بايد دو تا دستش رو بريد. انصاف داشته باش دو تا دست خيلي ناجوره.
زن: يعني بايد با کتاب خداحافظي کنم؟
من: حالا ميتوني بيای از من امانت بگيری.
زن: ها ها ها ... تو خيلي بدجنسي ... ها ها ها.
من: ها ها ها ...
زن: نه، داشتم با پارتنرم (Partner)حرف ميزدم.
من: خوب پس آمدم وسط حرفهای خانوادگيتان!
زن: نگران نباش. داشت ميگفت امروز ديرتر ميرسد خانه.
من: يعني غذا آماده باشد که ميرسم؟
زن: نه خيلي جدی ولي به هر حال بايد يک فکری بکنم برای غذا. البته هميشه يک چيزی کنار دستش هست که ميخورد.
من: پس لابد چاق هم هست؟
زن: ديگه کار از کار گذشته همهاش نشسته پشت فرمان. پشت فرمان نشستن آدم را چاق ميکند.
من: توی شغلش با رانندگي سر و کار دارد؟
زن: رانندهی اتوبوسه، همين اتوبوسهای شهری. گاهي مسيرش به دانشگاه هم ميخورد.
من: پس خبر بده مجاني سوار بشيم.
زن: تو که ماشين داری ...حالا عکسش اينجاست ببين ... هر وقت ديديش بگو من دوست فلاني هستم ولي خوب حتمأ پول هم ميگيرد.
من: کدوم عکس را گفتي؟
زن: همين که روبرويت هست. همين عکس خانم سياهپوست.
من: اِ، پارتنرت خانم هست. نميدانستم.
زن: آره، از بوميهای استرالياست. آدم فوقالعادهایست.
من: چه جالب. چطور با هم آشنا شدين؟
زن: داستانش طولانيه ولي خيلي وقته با هم زندگي ميکنيم. اين از اون بچههای بوميهاييست که از والدين جداشون کردن و فرستادشون مدارس شبانه روزی. خيلي ماجراها داشته توی اون دوره.
من: خونده بودم دربارهی اون وقايع.
زن: خوب ما با هم زندگي ميکنيم. پانزده ساله. از وقتي رفتم دانشگاه.
من: خوب پنهان نميکنم که زندگي يک خانم سفيد پوست با يک خانم سياهپوست بومي برای من غيرعادی نيست. خيلي بايد با هم دوست باشيد؟
زن: برای خيليها غير عاديه چون من سفيد پوستم و او سياهپوست و بوميست. زندگي بوميهای استراليا آنقدر عجيب هست که به اين تصورات دامن بزنه. ولي خوب ما با هم خوبيم.
من: پس تو بايد دربارهشون تحقيقات خوبي داشته باشي؟
زن: آره ولي تخصصي دنبالش نميکنم. همين که هر از گاهي وقت ميذارم برای يک کار کوچک تحقيقاتي کافيه برام.
من: حالا يک بار بايد بشينيم يک گپ مفصل بزنيم.
زن: حتمأ.
من: خوب يادت هست بنا بود يک کتاب بدی به من؟
زن: آره گذاشتمش کنار ... همينجاست. ببين کتاب رو برميگردوني که؟
من: ببين توی زبان فارسي ميگن اوني که کتابش رو امانت ميده بايد يک دستش رو بريد، اوني که کتاب امانتي رو پس ميده بايد دو تا دستش رو بريد. انصاف داشته باش دو تا دست خيلي ناجوره.
زن: يعني بايد با کتاب خداحافظي کنم؟
من: حالا ميتوني بيای از من امانت بگيری.
زن: ها ها ها ... تو خيلي بدجنسي ... ها ها ها.
من: ها ها ها ...
نظرات