شهرنشينها، کوچ نشينها، غربيها
به نظرم مهمترين وجه زندگي غربي "نقل مکان کردن" است. يعني هر جا که بشود زندگي بهتری داشت ميشود در يک چشم به هم زدن زندگي را جمع کرد و رفت به آنجا. زندگي بهتر را ميتوانيد از درآمد بيشتر تا آرامش بيشتر، همه چيز را در معنای آن بگنجانيد.
من گاهي با خودم فکر ميکنم قديمها در ايران هم به شکل غير صنعتياش همين وضعيت وجود داشته و شايد هم همين بوده که اصولأ در خود ايران هم پايتخت تابستاني و زمستاني وجود داشته. حتي يک کمي بيشترش در خود خانهها بوده که زمستانها اهل خانه کوچ ميکردند به يک طرف خانه که آفتابگير بوده و تابستانها به طرف ديگر خانه که سايهی بيشتری داشته.
همين مدل کوچ کردن که خود ما در ايران هم داريم و مدل مدرن آن در زندگي غربي هست از جمله الزاماتش اين است که آدم گرفتار تير و تختهی زندگي نميشود و هر چه دارد يا فراهم ميکند اول از همه بايد قابليت حمل شدن داشته باشد و بعد هم به راحتي بشود آن را پهن کرد.
از قرار توی فرهنگ نيمه صنعتي ما در ايران بخش عمدهای از اين تحرک اجتماعي جای خودش را داده به حفاظت اهل خانه از وسايلي که گاهي سال تا سال هم ازشان استفاده نميشود ولي مدام همانجا هستند و دست و پای صاحبشان را ميبندند.
خيلي اين را در استراليا ديدهام که يک آدمي بنا به کاری که به او پيشنهاد شده چمدانهايش را بسته و تمام خانه را با وسايلش به صورت مبله اجاره داده و رفته. بنای زندگيشان اين مدليست که وقتي دوباره بخواهند برگردند به خانهای که اجاره دادهاند و همانجا زندگي کنند، البته اگر واقعأ بخواهند برگردند همانجا، تمام وسايل خانه را عوض ميکنند.
خوب ميشود گفت توی ايران ما چنين کاری نميکنيم و اگر از شهری به شهر ديگر نقل مکان کنيم تمام زار و زندگيمان را جمع ميکنيم و ميبريم و خانهی اجارهای را ميدهيم به آدمي که او هم وسايلش را ميکشد ميآورد توی خانهی جديد. اينجا هم البته از اين مدل زندگي هست ولي تعداد کساني که زندگيشان را در يک چمدان خلاصه کردهاند به مراتب بيشتر است.
تغيير فرهنگ زندگي کار سادهای نيست و بعيد ميدانم بدون پشتوانهی قدرتمند اقتصادی در يک کشور بشود در مورد چنين مدل جايگزيني اصولأ بحث کرد ولي لااقل ميشود نسل جوان را تشويق کرد که به اين مدل زندگي غير تير و تختهای خودمان نگاه کنند، شايد گرايش به زندگي در شهرهای دورتر با امکانات زندگي بهتر در بينشان رشد کند، اتفاقي که در غرب به شدت تشويق ميشود و مدام جوانها را به دورههای کوتاه کار و تحصيل در کشورها و حتي ايالتهای ديگر يک کشور تشويق ميکنند تا اينها از اول زندگيشان نچسبند به فرهنگ ايستای تير و تخته جمع کردن دور خودشان.
يکي از دوستان من توی ايران ازدواج کرد و مادربزرگش برای کادو به او يک ميز هشت ضلعي داد که از قرار متعلق بوده به پدربزرگ خود همان مادربزرگ. خيلي هم رودرواسي داشتند با مادربزرگش و مجبور شد ميز را بياورد خانهشان. هيچکس هم جرأت نداشت بلايي سر ميز بياورد. ميز مربوطه آنقدر در خانهی اين دوست من ماند تا مادر بزرگش مرحوم شد و بعد هم ناگهان ميز از خانهی اين دوست من غيب شد. هرگز هم به هيچکس نگفت که چه بلايي به سر ميز آورده، اما ميز بي ميز.
فکرش را بکنيد چقدر از اين چيزها توی خانه و زندگي ماها پيدا ميشود که نه امکان خلاص شدن از دستشان را داريم نه به حال خانه و زندگيمان مفيدند. حالا فکرش را بکنيد که ما شهرنشينها با اين مدل زندگي چقدر دنيای اطرافمان را ديدهايم و مثلأ کوچ نشينهای خودمان چقدر! ما شرقيها چقدر طول ميکشد از دست تير و تختههای دورمان خلاص بشويم و دنيا را ببينيم، غربيها چقدر!
من گاهي با خودم فکر ميکنم قديمها در ايران هم به شکل غير صنعتياش همين وضعيت وجود داشته و شايد هم همين بوده که اصولأ در خود ايران هم پايتخت تابستاني و زمستاني وجود داشته. حتي يک کمي بيشترش در خود خانهها بوده که زمستانها اهل خانه کوچ ميکردند به يک طرف خانه که آفتابگير بوده و تابستانها به طرف ديگر خانه که سايهی بيشتری داشته.
همين مدل کوچ کردن که خود ما در ايران هم داريم و مدل مدرن آن در زندگي غربي هست از جمله الزاماتش اين است که آدم گرفتار تير و تختهی زندگي نميشود و هر چه دارد يا فراهم ميکند اول از همه بايد قابليت حمل شدن داشته باشد و بعد هم به راحتي بشود آن را پهن کرد.
از قرار توی فرهنگ نيمه صنعتي ما در ايران بخش عمدهای از اين تحرک اجتماعي جای خودش را داده به حفاظت اهل خانه از وسايلي که گاهي سال تا سال هم ازشان استفاده نميشود ولي مدام همانجا هستند و دست و پای صاحبشان را ميبندند.
خيلي اين را در استراليا ديدهام که يک آدمي بنا به کاری که به او پيشنهاد شده چمدانهايش را بسته و تمام خانه را با وسايلش به صورت مبله اجاره داده و رفته. بنای زندگيشان اين مدليست که وقتي دوباره بخواهند برگردند به خانهای که اجاره دادهاند و همانجا زندگي کنند، البته اگر واقعأ بخواهند برگردند همانجا، تمام وسايل خانه را عوض ميکنند.
خوب ميشود گفت توی ايران ما چنين کاری نميکنيم و اگر از شهری به شهر ديگر نقل مکان کنيم تمام زار و زندگيمان را جمع ميکنيم و ميبريم و خانهی اجارهای را ميدهيم به آدمي که او هم وسايلش را ميکشد ميآورد توی خانهی جديد. اينجا هم البته از اين مدل زندگي هست ولي تعداد کساني که زندگيشان را در يک چمدان خلاصه کردهاند به مراتب بيشتر است.
تغيير فرهنگ زندگي کار سادهای نيست و بعيد ميدانم بدون پشتوانهی قدرتمند اقتصادی در يک کشور بشود در مورد چنين مدل جايگزيني اصولأ بحث کرد ولي لااقل ميشود نسل جوان را تشويق کرد که به اين مدل زندگي غير تير و تختهای خودمان نگاه کنند، شايد گرايش به زندگي در شهرهای دورتر با امکانات زندگي بهتر در بينشان رشد کند، اتفاقي که در غرب به شدت تشويق ميشود و مدام جوانها را به دورههای کوتاه کار و تحصيل در کشورها و حتي ايالتهای ديگر يک کشور تشويق ميکنند تا اينها از اول زندگيشان نچسبند به فرهنگ ايستای تير و تخته جمع کردن دور خودشان.
يکي از دوستان من توی ايران ازدواج کرد و مادربزرگش برای کادو به او يک ميز هشت ضلعي داد که از قرار متعلق بوده به پدربزرگ خود همان مادربزرگ. خيلي هم رودرواسي داشتند با مادربزرگش و مجبور شد ميز را بياورد خانهشان. هيچکس هم جرأت نداشت بلايي سر ميز بياورد. ميز مربوطه آنقدر در خانهی اين دوست من ماند تا مادر بزرگش مرحوم شد و بعد هم ناگهان ميز از خانهی اين دوست من غيب شد. هرگز هم به هيچکس نگفت که چه بلايي به سر ميز آورده، اما ميز بي ميز.
فکرش را بکنيد چقدر از اين چيزها توی خانه و زندگي ماها پيدا ميشود که نه امکان خلاص شدن از دستشان را داريم نه به حال خانه و زندگيمان مفيدند. حالا فکرش را بکنيد که ما شهرنشينها با اين مدل زندگي چقدر دنيای اطرافمان را ديدهايم و مثلأ کوچ نشينهای خودمان چقدر! ما شرقيها چقدر طول ميکشد از دست تير و تختههای دورمان خلاص بشويم و دنيا را ببينيم، غربيها چقدر!
نظرات