هفت روز هفته
روز اول. يک چيزهايي هست که گاهي آدم را ميخنداند. گاهي هم البته نااميد ميکند. اتفاقأ خنده و نااميدی هم با هم ميآيند به سراغ آدم! کجای دنيا، الا در بين ما ايرانيها، آدم شماره حساب شخصياش در بانک با حق برداشت از آن را ميدهد به آن معماری که دارد خانه ميسازد برايش؟ تازه از اين هم مضحکتر! يک دسته کليد هم ميدهيم به او که چون تو خودت خانه را ساختهای لابد از ما هم واجبتری برای ورود به خانه. کدام مؤسسهی تجاری يا فرهنگي توی دنيا هست که چون از محصولات ماکروسافت استفاده ميکند تمام صورت حساب و کتاب مشتريانش را هر ماه دو قبضه ميفرستد در خانهی بيل گيتس؟ من باب اعتماد و تشکر از ويندوز! خوب حد و حدود هيچ کاری در بين ما ايرانيها روشن نيست، حتي در مدرنهایمان، و تازه که اگر يک آدمي پيدا بشود که از معمار بخواهد فقط خانه بسازد و بعد خداحافظ، هزار حرف و نقل هم برايش درميآوريم که چرا پس دسته کليد را ندادی به آن که سرپناه برايت ساخت؟ غليظ و عاطفي هم حرف ميزنيم که باقي مردم منبعد يا هوس خانه ساختن نکنند يا اگر کردند اصولأ برای روز عقدکنان بچهشان هم بروند از معمار اجازه بگيرد. بعد هم معمار را ميرسانيم به مقام مرشدی و دنبال او راه ميافتيم، طلبکار هم هستيم که چرا چنين و چرا چنان. نشانيهايش هست توی وبلاگستان که ببينيد زعماء پيشتر چه کارها دادهاند دست خودشان و حالا برای مقابله با معمار ملکشان هر روز برميدارند روی ديوار خانهی خودشان شعار مينويسند در مخالفت با او؟ هر کاری محدوده و مزد مشخص خودش را دارد و تا وقتي قرارتان با معمار وجبي و هيئتيست دو تا خانه شبيه به همديگر هم نميتوانيد بسازيد، شهرسازی پيشکش! معمار کارش اين است که طرح بدهد به هر کسي که مزد بدهد، خوب مشکل از رفتار هيئتي شماست که کليد صندوقخانهتان را دادهايد دست او. همين است که آدم از بعضي چيزها خندهاش ميگيرد و ضمنأ نااميد ميشود ازشان.
روز دوم. تنيس جام ملبورن يا همان جام آزاد استراليا از آن بازیهاييست که آدم را از کار و زندگي مياندازد و گاهي باعث ميشود چشم آدم از روی اسامي پرافتخار به اسامي جديد و آدمهای جويای نام بيفتد. يکيشان مارکوس باغداتيس قبرسي است که در طلوع آفتاب روز يکشنبه بعد از نزديک به 5 ساعت بازی، مسابقه را به ليتون هيويت استراليايي باخت. دو سال پيش مارکوس نايب قهرمان همين جام شد و بازی را به راجرر فدرر باخت. همان سال هم او و هم پدرش قرار گذاشته بودند که ريشهایشان را تا وقتي مارکوس به فينال نرسيده نتراشند و آنقدر مردم پدر و پسر را با ريش بلند ديده بودند که روز بعد از فينال که هر دوشان اصلاح کردند کسي آنها را نميشناخت. اما مارکوس که حالا دارد 23 ساله ميشود و اهل يک شهریست به نام ليماسول، از طرف پدر لبنانيست و اين مادرش است که اهل بخش يونانينشين قبرس بوده. ليماسول فرهنگيترين شهر قبرس است و به مراتب از نيکوزيا زيباتر هم هست. پر از موزه و نمايشگاه و مجسمه. اما همهی رونق اين شهر به جاذبههای فرهنگياش نيست چون درست در کنار اين شهر يک روستايي هست نزديک به خليج آکروتيری که بعد از حملهی ترکيه به کلي نابود شد. حالا همان روستا را ساختهاند و شده است مرکز تفريح و به آن ميگويند لاس وگاس اروپا. از در و ديوار رقص و آواز ميبارد و اتفاقأ کلي از مراکز تفريحياش متعلق است به عربهای لبناني و از جمله خريستوس باغداتيس، پدر همين مارکوس. خاطر نشان ميشود که تا اسم لبنان ميآيد ياد حسن نصرالله و صحرای کربلا نيفتيد. ياد لاس وگاس اروپا هم بيفتيد.
روز سوم. ممنوعيت علم و کتل گرداني ماه محرم در ايران و برگشت به رويهی سنتي عزاداری حرفيست که در طول تاريخ تشيع فقط ميشد از زبان جمهوری اسلامي شنيد و هر حکومتي تا قبل از اين برای حرفهای مشابه بايد تاوان مرتد شدن را به جان ميخريد. منتها اين را که بگذاريد در کنار ساير مراسم سنتي آنوقت متوجه ميشويد اصولأ کار از اين حرفها رد شده و جمهوری اسلامي دارد شاخهای را وصله ميزند که قبلأ خودش رويش نشسته بود و داشت ارهاش ميکرد. علم و کتل در همين جامعهای نسج گرفته که ترقههای چهارشنبه سوری رواج پيدا کرده و ارگ زدن برای دستجات سينه زني در همين مکتب موسيقايي رشد کرده که آهنگران و کويتيپور نوحههایشان را با ارکستر سنفونيک ميخوانند. اينها را نميشود از هم جدا نگاه کرد. منتهای مراتب خوب که دقت کنيد يک اتفاقات ديگری دارد ميافتد که خيلي مهم است. از قرار زور شيعهگری سنتي دارد به زور شيعهگری مدرن ميچربد. اين را از نشانههای متعدد ميشود فهميد مثل رواج انواع مجازات قديمي، مثل از بلندی پرت کردن يا دست و پا بريدن که خيلي شبيه است به مجازاتي که در عربستان شديدأ سنتي اعمال ميشود. گفتنش خيلي طول و تفصيل لازم دارد ولي در يک کلام ميشود گفت تئوریهای حکومتي جمهوری اسلامي قادر نيستند در پيچيدگيهای فعلي کارساز باشند و مادامي که حکومت خودش را در گوشهی سنت حفظ کند ميتواند برای هر مسئلهای يک پاسخ پيدا کند ولو که با زمان همخوان نباشد. معنياش اين است که موضوعيت فقه پويا که آيتالله خميني دربارهاش حرف ميزد ناديده گرفته شده چون آدمهايي که بتوانند چنين موضوعي را تئوريزه کنند وجود ندارند، فيالواقع جدا از متفکريني مثل بهشتي و مطهری و مفتح که کشته شدند باقي همه سياسي شدهاند نه متفکر. اگر چنين نبود آنوقت همين کارناوال محرم هم ميتوانست انبوه آدمها را از فرنگ بکشاند به ايران و تبليغ حکومت از اين بهتر نميشد، مثل کوبا که توريستها در دل کمونيسم کاپيتاليستي خرج ميکنند، در حالي که ورود توريست به جمهوری اسلامي يعني مشکل ايدئولوژيک. خلاصه که يکي بر سر شاخ بن ميبريد مال قديمها بود فعلأ دورها آواييست که مرا ميخواند.
روزچهارم. به نظرم اگر گوردون براون همين امروز انتخابات برگزار کند قطعأ شکست بخورد. و البته مردم اشتباه ميکردند و بعد متوجه ميشدند که بايد همين براون را نگه ميداشتند. خوب داستان مربوط است به مطرح نشدن موضوع حقوق بشر در گفتگوهای براون با مقامات چيني، آن هم با آن سابقهی خراب چين در حقوق بشر. فرض کنيد که همين امروز يک دعوای سختي بين انگليس و چين راه ميافتاد بابت حقوق بشر. نتيجهاش اين بود که چين هم ملحق ميشد به روسيه که همين الان بابت مرگ الکساندر ليتويننکو با بريتانيا درافتاده. فشار چنين دشمنيای مثلأ در شورای امنيت ديده ميشد که موضع چين و روسيه را از سطح همراهي به مخالفت با طرحهای امريکا و بريتانيا تغيير ميداد و اين اتفاقي نيست که کسي از پيش آمدنش خوشحال باشد. ولي رگ خواب چين در مراودات اقتصادیست. مثلأ هر بار که محصولات چيني به دليل مشکلات بهداشتي پس فرستاده ميشوند يک مقام عاليرتبهی چيني محاکمه ميشود. خندهدار هم اين است که مشکل بهداشتي مثلأ برای رنگ يک عروسک اعلام ميشود در حالي که سه برابر همين مشکل در همبرگرهای مک دونالد وجود دارد. يعني ميشود از جنبهی اقتصادی چين را هميشه تحت فشار قرار داد و همينجاست که معلوم ميشود تعميق روابط اقتصادی چين و بريتانيا که گوردون براون در همين سفر انجامش داد در واقع سازیست که صدايش بعدأ درميآيد. يادتان باشد مرحوم مدرس که فرموده بودند سياست ما عين ديانت ماست و بلعکس مال همين طرفهای ماست که آن هم فعلأ خط نميدهد. در باقي دنيا سياست از ديانت جداست و هيچ ربطي هم به عبادت ندارد.
روز پنجم. سارکوزی را بايد نمايندهی تمام عيار جنبشهای اجتماعي دههی 70 دانست که حالا پایشان به سياست باز شده، حالا البته به نظر من. از قضا زندگي آزادانه از مدل فرانسوی که از جمله پايه گذارانش يکي هم سيمون دوبووار است در شکل سياسياش هم دارد توسط سارکوزی اجرا ميشود. چنين نگاهي برای اولين بار است که دارد در دنيا اتفاق ميافتد چون تا پيش از اين مثلأ يوشکا فيشر، وزير خارجهی سابق آلمان، ميتوانست نمايندهی چنين نسلي باشد ولي او نمايندهی کشورش نبود. اگر سارکوزی و دوست دخترش به هند بروند و دولت هند هم از دوست دختر سارکوزی به عنوان بانوی اول فرانسه استقبال کند آنوقت معلوم ميشود چنين شکلي از زندگي سياسي در هند که عنوان بزرگترين دموکراسي جهان را يدک ميکشد پذيرفته شده و در نتيجه تأثير بلافصل خودش را در تمام کشورهای آسيايي به جا ميگذارد. تصوير شسته رفتهی سياستمداران فرانسوی حالا با ورود سارکوزی دارد به هم ميخورد و همين شده که آدم متوجه فعال شدن سياست خارجي فرانسه در افريقا و خاورميانه ميشود. خيلي جالب است که سياست از مدل فرانسویاش با آدمها عرضه ميشود تا مثلأ از مدل ايتاليايي که با پيتزا و فراری، يا از مدل امريکايي با کوکا کولا، يا از مدل چيني که با خط کش و مداد پاک کن عرضه ميشود. مال طرفهای ما هم که مثل کمد آقای ووپيست، در که باز ميشود همه چيز ميريزد روی سر آدم.
روز ششم. توی مجموعه عکسهای صادق تيرافکن چند تا عکس هست که زمينه يا در کنارشان نقاشي مينياتور هست که تلفيق شده با عکس جوانان ايراني. توی مينياتورها هم پر از عکس اسب و آدم تير و کمان و نيزه به دست است. اسم نمايشگاه هم "در جستجوی هويت فرهنگي"ست. فکر کردم ايشان اگر منظورشان جستجوی هويت فرهنگي از طريق تير و کمان و نيزه است که خيلي هم کولاژ کردن لازم نداشت، يک عکس از دعواهای خياباني ميانداختند کفايت ميکرد. آن قسمت فرهنگي الا يا ايهالساقياش هم که بحمدالله عملياتي شده و مشغول خريد و فروش در کوچه پسکوچهها هستند. ضمن اين که قبلأ آرايشگرها که بيکار ميشدند سر خودشان را ميتراشيدند، حالا ايشان هم از عکاسها عکس ميگيرند و تبديلش ميکنند به مشکل جوانها، در حالي که جوان مورد اشارهی ايشان چند ساليست خودشان مشکلشان را حل کردهاند. مسئولان فرهنگي همين نمايشگاهها را ميبينند که برای جوانها برنامهريزی ميکنند ديگر.
و آدينه. خوب بروم ورزش کنم. لطفأ ورزش کنيد ... ز نيرو بود مرد را راستي ...
روز دوم. تنيس جام ملبورن يا همان جام آزاد استراليا از آن بازیهاييست که آدم را از کار و زندگي مياندازد و گاهي باعث ميشود چشم آدم از روی اسامي پرافتخار به اسامي جديد و آدمهای جويای نام بيفتد. يکيشان مارکوس باغداتيس قبرسي است که در طلوع آفتاب روز يکشنبه بعد از نزديک به 5 ساعت بازی، مسابقه را به ليتون هيويت استراليايي باخت. دو سال پيش مارکوس نايب قهرمان همين جام شد و بازی را به راجرر فدرر باخت. همان سال هم او و هم پدرش قرار گذاشته بودند که ريشهایشان را تا وقتي مارکوس به فينال نرسيده نتراشند و آنقدر مردم پدر و پسر را با ريش بلند ديده بودند که روز بعد از فينال که هر دوشان اصلاح کردند کسي آنها را نميشناخت. اما مارکوس که حالا دارد 23 ساله ميشود و اهل يک شهریست به نام ليماسول، از طرف پدر لبنانيست و اين مادرش است که اهل بخش يونانينشين قبرس بوده. ليماسول فرهنگيترين شهر قبرس است و به مراتب از نيکوزيا زيباتر هم هست. پر از موزه و نمايشگاه و مجسمه. اما همهی رونق اين شهر به جاذبههای فرهنگياش نيست چون درست در کنار اين شهر يک روستايي هست نزديک به خليج آکروتيری که بعد از حملهی ترکيه به کلي نابود شد. حالا همان روستا را ساختهاند و شده است مرکز تفريح و به آن ميگويند لاس وگاس اروپا. از در و ديوار رقص و آواز ميبارد و اتفاقأ کلي از مراکز تفريحياش متعلق است به عربهای لبناني و از جمله خريستوس باغداتيس، پدر همين مارکوس. خاطر نشان ميشود که تا اسم لبنان ميآيد ياد حسن نصرالله و صحرای کربلا نيفتيد. ياد لاس وگاس اروپا هم بيفتيد.
روز سوم. ممنوعيت علم و کتل گرداني ماه محرم در ايران و برگشت به رويهی سنتي عزاداری حرفيست که در طول تاريخ تشيع فقط ميشد از زبان جمهوری اسلامي شنيد و هر حکومتي تا قبل از اين برای حرفهای مشابه بايد تاوان مرتد شدن را به جان ميخريد. منتها اين را که بگذاريد در کنار ساير مراسم سنتي آنوقت متوجه ميشويد اصولأ کار از اين حرفها رد شده و جمهوری اسلامي دارد شاخهای را وصله ميزند که قبلأ خودش رويش نشسته بود و داشت ارهاش ميکرد. علم و کتل در همين جامعهای نسج گرفته که ترقههای چهارشنبه سوری رواج پيدا کرده و ارگ زدن برای دستجات سينه زني در همين مکتب موسيقايي رشد کرده که آهنگران و کويتيپور نوحههایشان را با ارکستر سنفونيک ميخوانند. اينها را نميشود از هم جدا نگاه کرد. منتهای مراتب خوب که دقت کنيد يک اتفاقات ديگری دارد ميافتد که خيلي مهم است. از قرار زور شيعهگری سنتي دارد به زور شيعهگری مدرن ميچربد. اين را از نشانههای متعدد ميشود فهميد مثل رواج انواع مجازات قديمي، مثل از بلندی پرت کردن يا دست و پا بريدن که خيلي شبيه است به مجازاتي که در عربستان شديدأ سنتي اعمال ميشود. گفتنش خيلي طول و تفصيل لازم دارد ولي در يک کلام ميشود گفت تئوریهای حکومتي جمهوری اسلامي قادر نيستند در پيچيدگيهای فعلي کارساز باشند و مادامي که حکومت خودش را در گوشهی سنت حفظ کند ميتواند برای هر مسئلهای يک پاسخ پيدا کند ولو که با زمان همخوان نباشد. معنياش اين است که موضوعيت فقه پويا که آيتالله خميني دربارهاش حرف ميزد ناديده گرفته شده چون آدمهايي که بتوانند چنين موضوعي را تئوريزه کنند وجود ندارند، فيالواقع جدا از متفکريني مثل بهشتي و مطهری و مفتح که کشته شدند باقي همه سياسي شدهاند نه متفکر. اگر چنين نبود آنوقت همين کارناوال محرم هم ميتوانست انبوه آدمها را از فرنگ بکشاند به ايران و تبليغ حکومت از اين بهتر نميشد، مثل کوبا که توريستها در دل کمونيسم کاپيتاليستي خرج ميکنند، در حالي که ورود توريست به جمهوری اسلامي يعني مشکل ايدئولوژيک. خلاصه که يکي بر سر شاخ بن ميبريد مال قديمها بود فعلأ دورها آواييست که مرا ميخواند.
روزچهارم. به نظرم اگر گوردون براون همين امروز انتخابات برگزار کند قطعأ شکست بخورد. و البته مردم اشتباه ميکردند و بعد متوجه ميشدند که بايد همين براون را نگه ميداشتند. خوب داستان مربوط است به مطرح نشدن موضوع حقوق بشر در گفتگوهای براون با مقامات چيني، آن هم با آن سابقهی خراب چين در حقوق بشر. فرض کنيد که همين امروز يک دعوای سختي بين انگليس و چين راه ميافتاد بابت حقوق بشر. نتيجهاش اين بود که چين هم ملحق ميشد به روسيه که همين الان بابت مرگ الکساندر ليتويننکو با بريتانيا درافتاده. فشار چنين دشمنيای مثلأ در شورای امنيت ديده ميشد که موضع چين و روسيه را از سطح همراهي به مخالفت با طرحهای امريکا و بريتانيا تغيير ميداد و اين اتفاقي نيست که کسي از پيش آمدنش خوشحال باشد. ولي رگ خواب چين در مراودات اقتصادیست. مثلأ هر بار که محصولات چيني به دليل مشکلات بهداشتي پس فرستاده ميشوند يک مقام عاليرتبهی چيني محاکمه ميشود. خندهدار هم اين است که مشکل بهداشتي مثلأ برای رنگ يک عروسک اعلام ميشود در حالي که سه برابر همين مشکل در همبرگرهای مک دونالد وجود دارد. يعني ميشود از جنبهی اقتصادی چين را هميشه تحت فشار قرار داد و همينجاست که معلوم ميشود تعميق روابط اقتصادی چين و بريتانيا که گوردون براون در همين سفر انجامش داد در واقع سازیست که صدايش بعدأ درميآيد. يادتان باشد مرحوم مدرس که فرموده بودند سياست ما عين ديانت ماست و بلعکس مال همين طرفهای ماست که آن هم فعلأ خط نميدهد. در باقي دنيا سياست از ديانت جداست و هيچ ربطي هم به عبادت ندارد.
روز پنجم. سارکوزی را بايد نمايندهی تمام عيار جنبشهای اجتماعي دههی 70 دانست که حالا پایشان به سياست باز شده، حالا البته به نظر من. از قضا زندگي آزادانه از مدل فرانسوی که از جمله پايه گذارانش يکي هم سيمون دوبووار است در شکل سياسياش هم دارد توسط سارکوزی اجرا ميشود. چنين نگاهي برای اولين بار است که دارد در دنيا اتفاق ميافتد چون تا پيش از اين مثلأ يوشکا فيشر، وزير خارجهی سابق آلمان، ميتوانست نمايندهی چنين نسلي باشد ولي او نمايندهی کشورش نبود. اگر سارکوزی و دوست دخترش به هند بروند و دولت هند هم از دوست دختر سارکوزی به عنوان بانوی اول فرانسه استقبال کند آنوقت معلوم ميشود چنين شکلي از زندگي سياسي در هند که عنوان بزرگترين دموکراسي جهان را يدک ميکشد پذيرفته شده و در نتيجه تأثير بلافصل خودش را در تمام کشورهای آسيايي به جا ميگذارد. تصوير شسته رفتهی سياستمداران فرانسوی حالا با ورود سارکوزی دارد به هم ميخورد و همين شده که آدم متوجه فعال شدن سياست خارجي فرانسه در افريقا و خاورميانه ميشود. خيلي جالب است که سياست از مدل فرانسویاش با آدمها عرضه ميشود تا مثلأ از مدل ايتاليايي که با پيتزا و فراری، يا از مدل امريکايي با کوکا کولا، يا از مدل چيني که با خط کش و مداد پاک کن عرضه ميشود. مال طرفهای ما هم که مثل کمد آقای ووپيست، در که باز ميشود همه چيز ميريزد روی سر آدم.
روز ششم. توی مجموعه عکسهای صادق تيرافکن چند تا عکس هست که زمينه يا در کنارشان نقاشي مينياتور هست که تلفيق شده با عکس جوانان ايراني. توی مينياتورها هم پر از عکس اسب و آدم تير و کمان و نيزه به دست است. اسم نمايشگاه هم "در جستجوی هويت فرهنگي"ست. فکر کردم ايشان اگر منظورشان جستجوی هويت فرهنگي از طريق تير و کمان و نيزه است که خيلي هم کولاژ کردن لازم نداشت، يک عکس از دعواهای خياباني ميانداختند کفايت ميکرد. آن قسمت فرهنگي الا يا ايهالساقياش هم که بحمدالله عملياتي شده و مشغول خريد و فروش در کوچه پسکوچهها هستند. ضمن اين که قبلأ آرايشگرها که بيکار ميشدند سر خودشان را ميتراشيدند، حالا ايشان هم از عکاسها عکس ميگيرند و تبديلش ميکنند به مشکل جوانها، در حالي که جوان مورد اشارهی ايشان چند ساليست خودشان مشکلشان را حل کردهاند. مسئولان فرهنگي همين نمايشگاهها را ميبينند که برای جوانها برنامهريزی ميکنند ديگر.
و آدينه. خوب بروم ورزش کنم. لطفأ ورزش کنيد ... ز نيرو بود مرد را راستي ...
نظرات