ميهماني پلنگي
جناب پلنگ صورتي بلاخره اسباب کشي کرد به خانهی جديد و به قول خودش ديشب بعد از شش ماه آزگار تا صبح خوابيد. تقريبأ يک هفتهای هم آوارگي کشيد ولي حالا دارد تلافياش درميآيد.
يک روز قبل از اسباب کشي پلنگ يک بلايي به سر من و او آمد که خدا روزیتان نکند.
اينروزها دانشگاه در تعطيلات تابستانيست، مثل مرداد و شهريور خودمان در ايران و همه جا خيلي خلوت است. تعداد زيادی از غذاخوریهای دانشگاه هم به مناسبت اين تعطيلات کسب و کارشان را بستهاند. آن چندتايي که مغازههاشان باز است هم آنقدری مشتری ندارند، بنابراين گرمای تابستان را هم که اضافه کنيد به داستان مجموعأ غذای مانده زياد پيدا ميشود توی دانشگاه.
پلنگ رفت که غذا بخرد برای هر دویمان. ديده بود غير از سوشي هيچ غذای ديگری نيست. همان سوشي را خريد. خورديم و رفتيم سر کارمان. شب من ديدم عجب بيخودی دل درد گرفتم. يک قرص ضد درد خوردم و خوابيدم. صبح هم زود آمدم دانشگاه چون دو تا کلاس داشتم که مربي آزمايشگاهشان هستم. کلاس هم از زور سرما مثل يخچال است. با هر زحمتي بود کلاس اول را تمام کردم و دومي را هم با نيم ساعت فاصله راه انداختم. از خوش شانسي يکي از همکارانم که يک کلاس مشابه دارد آمد توی کلاس من. گفتم من از قرار حالم خوب نيست تو يک چند دقيقهای لطف کن اينجا باش تا من بروم و بيايم. رفتن همانا و دراز به دراز افتادن توی اتاق همان.
از آن طرف پلنگ هم شب قبلش يک وضع مشابهي داشته ولي بعد بهتر شده و وقتي من آمدم توی اتاق تا اوضاع را ديد گفت هر دویمان مسموم شديم، که شده بوديم. من ديگر از درد داشتم ميپيچيدم به خودم و يک ساعتي معطل شدم که بلکه تمام بشود، که نشد. دست آخر پلنگ زنگ زد به آمبولانس و خلاصه حضرات آژيرکشان آمدند.
پرانتز باز (معمولأ آدم وقتي سرما ميخورد دست کم دو روزی طول ميکشد تا خوب بشود، يا مسموم که ميشود هم يک روزی طول دارد، بيماریهای اينطوری در مدل من چهار ساعت طول ميکشند. ولي همان چهار ساعت همراه است با لرز خيلي شديد و بعد يکي دو تا مراسم ديگر. همه در اسرع وقت توی چهار ساعت، و تمام) پرانتز بسته.
خوب تا آمبولانس برسد قسمت مراسم ديگر انجام شد و به محض اين که اورژانسيها وارد اتاق شدند من تقريبأ از آن حال خراب درآمده بودم. آنها هم يک کمي معاينه کردند و گفتند چيزی نيست و رفتيم دکتر دانشگاه هم معاينه کرد و باز گفت چيزی نيست و تمام شد و همان وقت زندگي برگشت به حال عادی. من هم آمدم خانه.
پلنگ که فردايش اسباب کشي داشت دوباره شب قبلش دچار وضع مشابه من شده بود توی خانهی پدر همان همکارمان که حالا با هم همخانهای شدهاند. البته باز خيلي خفيفتر بوده و تمام شده بود. منتها فکر کرديم برويم به صاحب مغازه خبر بدهيم که يک فکری به حال غذاهايت بکن چون دارد تلفات ميدهد.
پلنگ پيشنهاد کرد يک تابلو بنويسيم که اين مغازه غذاهايش فاسد است و شبانه برويم بچسبانيم روی ديوار کنارش. گفتم بيچارهاش ميکنيم، بلکه خودش هم خبر نداشته. البته پيشنهاد تابلو نويسي پلنگ در يک مورد ديگری انجام شده و فکر کرده بود باقي جاها هم همين کار را انجام بدهد.
آقای پلنگ صورتي که داشته از خانهی قبلياش اسباب کشي ميکرده، خوب که همه جا را تميز کرده رفته هر چه کاغذ مربوط به اعلانات راه آهن بابت تعميرات و احداث ايستگاه جديد بوده همه را پهن کرده وسط اتاق. بعد هم آخرينشان را که مربوط بوده به مراسم تعميرات در همين هفته نصب کرده به پردهی آشپزخانه. از قرار فردای روز تميزکاریاش بنا بود مردم بيايند برای بازديد خانه و معمولأ در اين روز فقط مسئول بنگاه معاملاتي و متقاضيان اجاره هستند که ميآيند، نه صاحبخانه. ميشود گفت پدر صاحاب بچهی مالک خانه را درآورده.
امروز داشت ميگفت توی همين يکي دو هفتهی آينده اهل آزمايشگاه را دعوت ميکند خانهی جديد. در خلال همين اطلاعرساني فرمودند حالا تو ميخوای چه کيکي بپزی بياری؟ لابد تا فردا پس فردا غذا پختن هم ميافتد گردن يک بيچارهی ديگری و نهايتأ پلنگ صورتي ميهماني ميدهد. از قراين برميآيد که همخانهای پلنگ که فعلأ اتاق کوچک خانه گيرش آمده در انتها مجبور بشود بعضي روزها صبح زود برود سر کوچه نان سنگگ داغ بخرد برای صبحانه.
يک روز قبل از اسباب کشي پلنگ يک بلايي به سر من و او آمد که خدا روزیتان نکند.
اينروزها دانشگاه در تعطيلات تابستانيست، مثل مرداد و شهريور خودمان در ايران و همه جا خيلي خلوت است. تعداد زيادی از غذاخوریهای دانشگاه هم به مناسبت اين تعطيلات کسب و کارشان را بستهاند. آن چندتايي که مغازههاشان باز است هم آنقدری مشتری ندارند، بنابراين گرمای تابستان را هم که اضافه کنيد به داستان مجموعأ غذای مانده زياد پيدا ميشود توی دانشگاه.
پلنگ رفت که غذا بخرد برای هر دویمان. ديده بود غير از سوشي هيچ غذای ديگری نيست. همان سوشي را خريد. خورديم و رفتيم سر کارمان. شب من ديدم عجب بيخودی دل درد گرفتم. يک قرص ضد درد خوردم و خوابيدم. صبح هم زود آمدم دانشگاه چون دو تا کلاس داشتم که مربي آزمايشگاهشان هستم. کلاس هم از زور سرما مثل يخچال است. با هر زحمتي بود کلاس اول را تمام کردم و دومي را هم با نيم ساعت فاصله راه انداختم. از خوش شانسي يکي از همکارانم که يک کلاس مشابه دارد آمد توی کلاس من. گفتم من از قرار حالم خوب نيست تو يک چند دقيقهای لطف کن اينجا باش تا من بروم و بيايم. رفتن همانا و دراز به دراز افتادن توی اتاق همان.
از آن طرف پلنگ هم شب قبلش يک وضع مشابهي داشته ولي بعد بهتر شده و وقتي من آمدم توی اتاق تا اوضاع را ديد گفت هر دویمان مسموم شديم، که شده بوديم. من ديگر از درد داشتم ميپيچيدم به خودم و يک ساعتي معطل شدم که بلکه تمام بشود، که نشد. دست آخر پلنگ زنگ زد به آمبولانس و خلاصه حضرات آژيرکشان آمدند.
پرانتز باز (معمولأ آدم وقتي سرما ميخورد دست کم دو روزی طول ميکشد تا خوب بشود، يا مسموم که ميشود هم يک روزی طول دارد، بيماریهای اينطوری در مدل من چهار ساعت طول ميکشند. ولي همان چهار ساعت همراه است با لرز خيلي شديد و بعد يکي دو تا مراسم ديگر. همه در اسرع وقت توی چهار ساعت، و تمام) پرانتز بسته.
خوب تا آمبولانس برسد قسمت مراسم ديگر انجام شد و به محض اين که اورژانسيها وارد اتاق شدند من تقريبأ از آن حال خراب درآمده بودم. آنها هم يک کمي معاينه کردند و گفتند چيزی نيست و رفتيم دکتر دانشگاه هم معاينه کرد و باز گفت چيزی نيست و تمام شد و همان وقت زندگي برگشت به حال عادی. من هم آمدم خانه.
پلنگ که فردايش اسباب کشي داشت دوباره شب قبلش دچار وضع مشابه من شده بود توی خانهی پدر همان همکارمان که حالا با هم همخانهای شدهاند. البته باز خيلي خفيفتر بوده و تمام شده بود. منتها فکر کرديم برويم به صاحب مغازه خبر بدهيم که يک فکری به حال غذاهايت بکن چون دارد تلفات ميدهد.
پلنگ پيشنهاد کرد يک تابلو بنويسيم که اين مغازه غذاهايش فاسد است و شبانه برويم بچسبانيم روی ديوار کنارش. گفتم بيچارهاش ميکنيم، بلکه خودش هم خبر نداشته. البته پيشنهاد تابلو نويسي پلنگ در يک مورد ديگری انجام شده و فکر کرده بود باقي جاها هم همين کار را انجام بدهد.
آقای پلنگ صورتي که داشته از خانهی قبلياش اسباب کشي ميکرده، خوب که همه جا را تميز کرده رفته هر چه کاغذ مربوط به اعلانات راه آهن بابت تعميرات و احداث ايستگاه جديد بوده همه را پهن کرده وسط اتاق. بعد هم آخرينشان را که مربوط بوده به مراسم تعميرات در همين هفته نصب کرده به پردهی آشپزخانه. از قرار فردای روز تميزکاریاش بنا بود مردم بيايند برای بازديد خانه و معمولأ در اين روز فقط مسئول بنگاه معاملاتي و متقاضيان اجاره هستند که ميآيند، نه صاحبخانه. ميشود گفت پدر صاحاب بچهی مالک خانه را درآورده.
امروز داشت ميگفت توی همين يکي دو هفتهی آينده اهل آزمايشگاه را دعوت ميکند خانهی جديد. در خلال همين اطلاعرساني فرمودند حالا تو ميخوای چه کيکي بپزی بياری؟ لابد تا فردا پس فردا غذا پختن هم ميافتد گردن يک بيچارهی ديگری و نهايتأ پلنگ صورتي ميهماني ميدهد. از قراين برميآيد که همخانهای پلنگ که فعلأ اتاق کوچک خانه گيرش آمده در انتها مجبور بشود بعضي روزها صبح زود برود سر کوچه نان سنگگ داغ بخرد برای صبحانه.
نظرات