ادبيات درونگرا، زندگي زميني
من البته در حوزهی ادبيات صاحبنظر نيستم و گرچه کتابخوان جدی هستم اما خيلي بيش از يک خوانندهی عادی نميتوانم ادعايي داشته باشم. بنابراين اگر اين را که مينويسم بهتان برميخورد خيلي عذر ميخواهم.
من همينقدر که مثل ديگران کتاب ميخوانم و اتفاقأ گاهي با اهل قلم هم گپ زدهام به نظرم آمده ادبيات ما در ايران به طرز حيرت آوری دچار درونگرايي مفرط است. يعني آنقدری که نويسندگانمان برای بار معنايي واژهها وقت صرف ميکنند اصولأ به دنيای بيرون از واژهها توجه نميکنند. خيلي فشار تکنيکي وجود دارد که حافظ وار در مورد همه چيز حرف بزنند و آنقدر اين واکاوی دروني غليظ ميشود که کمکم راه را برای ديدن دنيای در حال تغيير ميبندد.
حالا البته گرفتاری سانسور و ترس از بگير و ببند هم هست که همهمان را چه نويسنده، چه خواننده، چه بقال، چه کارمند و چه باقي مردم، همه را به حافظ وار حرف زدن وادار کرده، که به در بگوييم که ديوار بشنود. ولي خود اصل موضوع که عبارت باشد از گرفتاریهای روزمره هنوز حتي به همين سبک لسان الغيبيمان هم وارد ادبياتمان نشده.
مثلأ همين الان که جايزهی مهرگان برای کتابهای علمي اهدا ميشود نويسندگاني جايزه ميگيرند که اصلأ کتابشان دربارهی محيط زيست يا علم است. منظورم اين است که ادبيات ما هنوز محل داستان پردازی دربارهی يک بيمار مبتلا به ايدز نيست که ته داستان به خواننده نشان بدهد اين آدم مبتلا به ناحق از بعضي حقوق اجتماعي محروم شده و اصلأ بيماری چيست. يا مثلأ هيچ داستان يا جريان ادبيای هنوز راه نيفتاده که بگويد ما توی اين کره زمين مجبوريم يک قواعدی را رعايت کنيم که خودمان زنده بمانيم و بعد بتوانيم بزنيم توی سر همديگر.
هر چه در جايزهی مهرگان به عنوان علم جايزه داده شده همهاش مربوط بوده به کتابهای علمي مثلأ دربارهی جنگلهای ايران. اما مثلأ هيچ اثری هنوز در زبان فارسي و به قلم نويسندگان ايراني درنيامده که همين موضوع درختان را بگيرد و داستان را روی آن بنا کند. در عوض برای اين که بدانيد چنين آثاری به صورت ترجمهای وجود دارد دو نمونهاش را ميگويم برایتان.
يک کتابي هست به نام "بارون درخت نشين" که نويسندهاش ايتالو کالوينو ست. دربارهی يک پسریست که به خاطر يک دعوای خانوادگي ميرود روی يک درخت زندگيميکند و تا آخر عمر همان بالا ميماند و مسافرت ميکند و دوست پيدا ميکند و همهاش بالای درخت. تمام زوايای اين داستان پر از معرفي درختان است و يک داستان عاطفي روی همين داستان درخت شناسي سوار شده. باز يک کتاب ديگری هست به نام "خانوادهی من و بقيهی حيوانات" که نويسندهاش جرالد دارل است و از قضا گلي امامي هم ترجمهاش کرده که خيلي عالي هم ترجمه شده. اين کتاب هم داستان يک خانوادهایست که ميروند به يکي از جزاير يونان برای زندگي و پر است که نشانههای زندگي با طبيعت. و البته ميبريد از خنده تا کتاب تمام ميشود.
خوب من پيش خودم باور کردهام که نويسندگان ما هنوز چشمشان را به دنيا باز نکردهاند و دعوای با حکومت و سانسور اصلأ رنگ دنيا را از آنها گرفته. يعني همه چيز سياه و سفيد است. البته تا يک حدودی حق دارند ولي ورای اين حدود ديگر نميتواند نويسنده را از جا نجنباند که توی هوای مثلأ آلودهی تهران اصلأ روحش تکان نخورد که همين گرفتاری را به عنوان دستمايهی يک اثر ادبي پردازش کند و دست آخر نظر خودش را بنويسد. يا وقتي ميرود به طرف شمال ايران و جنگلهای نابود شده را ميبيند همين را به عنوان موضوع پردازش نکند. اصلأ مگر ميشود اينها را نديد؟
قبول که آزادی قلم موضوع مهميست و کسي نيست که انکارش کند منتها فعلأ از زور آلودگي همه دارند از پا درميآيند و اين که آدم زنده بماند و نفس بکشد مقدم است بر اين که توی حال خفگي مبارزه کند. همين حالا موضوع رحم اجارهای دارد توی ايران راه ميافتد، بلکه راه هم افتاده بوده خيلي پيش از اين و تازه حکومت ميخواهد جدیاش بگيرد. هر آدم معمولي يک داستان پر آب چشمي دارد دربارهی کساني که علاقمندند به بچهدار شدن هستند. يعني خود اين موضوعات به اندازهی کافي ذهن نويسندگان ما را تحت تأثير قرار نميدهد؟
شنيده بودم از يک آدم مؤثقي که يکي از اهل قلم ايران رفته بوده توی يک همايش بينالمللي دربارهی ادبيات و محيط زيست. ظاهرأ بعد از کنفرانس زمين بوده که خيلي از اين همايشها برگزار شده بود. نوبت به ايشان که ميرسد بنا ميکند به شعار دادن دربارهی سياست و بيانيه دادن و از اين حرفها. خلاصه حرفش که تمام ميشود رئيس جلسه به او ميگويد ما اين جا قرار است همفکری کنيم که چطور ميشود خلاقيتهایمان را در راه شناساندن محيط زيست به کار بگيريم و شما متوجه نيستيد که اگر از زور آلودگي همهمان خفه بشويم آنوقت شعار دادن ديگر بي معنيست.
به نظرم اين درونگرايي ادبي ما گرچه که خوب است برای کاوش در عمق فلسفهی زندگي منتهای مراتب آنقدر همين عميق شدن جدی گرفته شده که هيچکس روی زمين چيز به درد بخوری پيدا نميکند که دربارهاش بنويسد.
درست مثل اين است که يک آدمي از زور تمول صبح و ظهر و شب سه وعده چلوکباب با دوغ بخورد. خوب ميگويد دارم ديگر. و دقيقأ همين جاست که يادش ميرود مردم عادی برای صبحانه نان و پنير و چای ميخورند. و اين فقط موضوع فقر و غنای آدمها نيست، موضوع نگاه کردن آدمها به دنيای ورای خودشان است.
نظرات