گياه مادر بزرگ
5 سال پيش، يعنی همان اوايل ورود به استراليا، يک آدمی روی بخش نيازمندیهای وبسايت دانشگاه يک آگهی گذاشته بود که من برای مرتب کردن باغچهی خانهام به يک نفر احتياج دارم که باغبانی بلد باشد.
حالا بلاخره اگر ناسا هم آگهی بدهد که به يک نفر احتياج داريم که به جای مريخ پيمای ما برود خاک مريخ را بيل بزند و نمونه بياورد من اصولأ جواب مثبت میدهم.
در نتيجه اين که برای همانی که آگهی داده بود ايميل فرستادم که من بلدم، اين هم شماره تلفنم. چند دقيقه بعد يک خانمی زنگ زد که من صاحب آگهی هستم و باغچهی خانهام نامرتب است و اگر آخر هفته وقت داری بيا و زحمتش را بکش. گفتم میآيم و نشانیاش را گرفتم. چند دقيقه بعد بازخودش زنگ زد که من فکر میکنم اگر دو نفر باشید حوصلهتان سر نمیرود و کار هم زودتر تمام میشود. قرار شد من يک نفر ديگر را هم معرفی کنم به بخش باغبانی ناسا.
زنگ زدم به يکی از دوستانم که بيا بريم تفريح. آن بيچاره هم گفت چه بهتر که آدم تفريحش را برود ناسا.
خلاصه روز شنبه ساعت 8 صبح رفتيم محل مورد نظر. خانم مورد نظر هم آمد دم در و آقایشان هم که مشکل راه رفتن داشت هم آمد و ما را بردند بخش پسين ناسا.
داشتيم سنکوپ میکرديم. يعنی انگار يک تکه از آمازون را کنده بودند قلفتی و تپانده بودند توی يک حيات معمولی.
اصلأ اين محل احتياج به يک بمب آتشزا داشت که اول همه چيز را بسوزاند که دست آخر چشم چشم را ببيند. حالا من و دوستم توی حال کما بوديم که خانم مورد نظر لای خرمن علف و درخت و پيچک داشت میگشت که يک گياه خاصی را پيدا کند که ما میبايستی مواظبش باشيم مبادا يک برگ از آن کم بشود.
گياه را با هزار جور سلام و صلوات به ما نشان داد و گفت اين را مادربزرگم برایمان هديه آورده بوده سيصد سال پيش، و ما همينطور نسل اندر نسل از صبح تا شب حواسمان بوده که اتفاقی برای گياه نيفتد. خود خانم مورد نظر هم حدود 60 سال سن داشت.
ما ديديم بلاخره بايد يک کاری بکنيم وگرنه که فردا لابد میآيد توی دانشگاه جار میزند که آدم دعوت کرديم ناسا قبول نکرد بيايد. بنابراين به سلامتیتان اين دو تا آدم پایشان را گذاشتند توی خانه، من و دوستم شروع کرديم هر چيزی که دم دستمان میرسيد به زور از زمين میکنديم. عصبانی هم بوديم که اين آدم ناحسابی از همهی مال دنيا در زمينهی وسايل باغبانی فقط يک آب پاش دارد. آدم برود مريخ با آب پاش.
تا ساعت 12 ظهر ديوانهوار مشغول کندن گياه از زمين بوديم. نه خانم و نه آقا هم خبری ازشان نبود. ساعت 12 ديديم خانم مورد نظر دارد داد میزند که بياييد با هم نهار بخوريم. راه افتاديم به طرف داخل خانه. ديديم روی ميز نهارخوری يک مقدار نان و کالباس و پنير و گوجه و سبزيجات هست، با چند تا نوشابه.
در عرض ده دقيقه تمام شد. به هر کداممان چهار تا برش نان، چهار تا تکه کالباس و دو تا برش پنير رسيد. گوجه و سبزی زياد بود. فکر کرديم اينها را گذاشتهاند به عنوان پيش غذا. خورديم و نشستيم به حرف زدن که بلکه نهار بياید. يک ربع هم حرف زديم، خبری نشد. ديديم خانم و آقای مورد نظر به همديگر گفتند خوب برويم سر کارهایمان.
ما هم راه افتاديم به طرف حيات ناسا.
از زور عصانيت فقط درختها را از ريشه درنياورديم. يعنی يک جوری حيات خالی از آبادانی شد که اصولأ انگار از روز ازل چيزی تويش نکاشته بودند. از جمله از ريشه درآوردهها يکی هم گياه مادربزرگ بود. يعنی اصلأ حواسمان نبود که گياه مادربزرگ کدامشان بود.
ساعت 6 عصر خانم و آقای مورد نظر آمدند توی حيات ناسا که ببينند پيشرفت کار چطور بوده.
از بس که فشار خونشان رفت بالا صورت هر دوشان قرمز شده بود. حال و روز خود ما هم خراب. يعنی داشتيم میمرديم. جميعأ در حال پيوستن به لقاء الله بوديم، آن دو تا از مشاهدهی بيابان بدون گياه مادر بزرگ، ما دو تا از زور خستگی و گرسنگی.
خانم مورد نظر در همان حالی که رو به قبله شده بود سراغ گياه مادر بزرگ را میگرفت، و تازه ما دوزاریمان افتاده بود که گياه را کندهايم. تمام محتويات باغچه را هم يک گوشهی حيات ناسا کپه کرده بوديم.
يک بدبختیای کشيديم تا گياه مادر بزرگ را از بين آن همه آت و آشغال پيدا کرديم و دوباره تپانديمش توی زمين. منتها چيزی از گياه نمانده بود.
يک وضعی شده بود.
خلاصه که بعد از 10 ساعت کار نفری 100 دلار گرفتيم و آمديم.
من 5 سال است هر بار فکر میکنم خانم مورد نظر بعد از رفتن ما دو نفر دست کم بايد حدود 1000 دلار پياده شده باشد که باغچه را برايش برگردانند به حال و روز عادی.
حالا بلاخره اگر ناسا هم آگهی بدهد که به يک نفر احتياج داريم که به جای مريخ پيمای ما برود خاک مريخ را بيل بزند و نمونه بياورد من اصولأ جواب مثبت میدهم.
در نتيجه اين که برای همانی که آگهی داده بود ايميل فرستادم که من بلدم، اين هم شماره تلفنم. چند دقيقه بعد يک خانمی زنگ زد که من صاحب آگهی هستم و باغچهی خانهام نامرتب است و اگر آخر هفته وقت داری بيا و زحمتش را بکش. گفتم میآيم و نشانیاش را گرفتم. چند دقيقه بعد بازخودش زنگ زد که من فکر میکنم اگر دو نفر باشید حوصلهتان سر نمیرود و کار هم زودتر تمام میشود. قرار شد من يک نفر ديگر را هم معرفی کنم به بخش باغبانی ناسا.
زنگ زدم به يکی از دوستانم که بيا بريم تفريح. آن بيچاره هم گفت چه بهتر که آدم تفريحش را برود ناسا.
خلاصه روز شنبه ساعت 8 صبح رفتيم محل مورد نظر. خانم مورد نظر هم آمد دم در و آقایشان هم که مشکل راه رفتن داشت هم آمد و ما را بردند بخش پسين ناسا.
داشتيم سنکوپ میکرديم. يعنی انگار يک تکه از آمازون را کنده بودند قلفتی و تپانده بودند توی يک حيات معمولی.
اصلأ اين محل احتياج به يک بمب آتشزا داشت که اول همه چيز را بسوزاند که دست آخر چشم چشم را ببيند. حالا من و دوستم توی حال کما بوديم که خانم مورد نظر لای خرمن علف و درخت و پيچک داشت میگشت که يک گياه خاصی را پيدا کند که ما میبايستی مواظبش باشيم مبادا يک برگ از آن کم بشود.
گياه را با هزار جور سلام و صلوات به ما نشان داد و گفت اين را مادربزرگم برایمان هديه آورده بوده سيصد سال پيش، و ما همينطور نسل اندر نسل از صبح تا شب حواسمان بوده که اتفاقی برای گياه نيفتد. خود خانم مورد نظر هم حدود 60 سال سن داشت.
ما ديديم بلاخره بايد يک کاری بکنيم وگرنه که فردا لابد میآيد توی دانشگاه جار میزند که آدم دعوت کرديم ناسا قبول نکرد بيايد. بنابراين به سلامتیتان اين دو تا آدم پایشان را گذاشتند توی خانه، من و دوستم شروع کرديم هر چيزی که دم دستمان میرسيد به زور از زمين میکنديم. عصبانی هم بوديم که اين آدم ناحسابی از همهی مال دنيا در زمينهی وسايل باغبانی فقط يک آب پاش دارد. آدم برود مريخ با آب پاش.
تا ساعت 12 ظهر ديوانهوار مشغول کندن گياه از زمين بوديم. نه خانم و نه آقا هم خبری ازشان نبود. ساعت 12 ديديم خانم مورد نظر دارد داد میزند که بياييد با هم نهار بخوريم. راه افتاديم به طرف داخل خانه. ديديم روی ميز نهارخوری يک مقدار نان و کالباس و پنير و گوجه و سبزيجات هست، با چند تا نوشابه.
در عرض ده دقيقه تمام شد. به هر کداممان چهار تا برش نان، چهار تا تکه کالباس و دو تا برش پنير رسيد. گوجه و سبزی زياد بود. فکر کرديم اينها را گذاشتهاند به عنوان پيش غذا. خورديم و نشستيم به حرف زدن که بلکه نهار بياید. يک ربع هم حرف زديم، خبری نشد. ديديم خانم و آقای مورد نظر به همديگر گفتند خوب برويم سر کارهایمان.
ما هم راه افتاديم به طرف حيات ناسا.
از زور عصانيت فقط درختها را از ريشه درنياورديم. يعنی يک جوری حيات خالی از آبادانی شد که اصولأ انگار از روز ازل چيزی تويش نکاشته بودند. از جمله از ريشه درآوردهها يکی هم گياه مادربزرگ بود. يعنی اصلأ حواسمان نبود که گياه مادربزرگ کدامشان بود.
ساعت 6 عصر خانم و آقای مورد نظر آمدند توی حيات ناسا که ببينند پيشرفت کار چطور بوده.
از بس که فشار خونشان رفت بالا صورت هر دوشان قرمز شده بود. حال و روز خود ما هم خراب. يعنی داشتيم میمرديم. جميعأ در حال پيوستن به لقاء الله بوديم، آن دو تا از مشاهدهی بيابان بدون گياه مادر بزرگ، ما دو تا از زور خستگی و گرسنگی.
خانم مورد نظر در همان حالی که رو به قبله شده بود سراغ گياه مادر بزرگ را میگرفت، و تازه ما دوزاریمان افتاده بود که گياه را کندهايم. تمام محتويات باغچه را هم يک گوشهی حيات ناسا کپه کرده بوديم.
يک بدبختیای کشيديم تا گياه مادر بزرگ را از بين آن همه آت و آشغال پيدا کرديم و دوباره تپانديمش توی زمين. منتها چيزی از گياه نمانده بود.
يک وضعی شده بود.
خلاصه که بعد از 10 ساعت کار نفری 100 دلار گرفتيم و آمديم.
من 5 سال است هر بار فکر میکنم خانم مورد نظر بعد از رفتن ما دو نفر دست کم بايد حدود 1000 دلار پياده شده باشد که باغچه را برايش برگردانند به حال و روز عادی.
نظرات