از من به شما نصيحت

زنده‌ام، يعنی در همين حدودها.

خيلی ناغافل گرفتار کار زياد شدم. توی دم و دستگاه ما هم کار زياد يک دليل بيشتر ندارد. موش.

سگ توی روح هر چی موش آزمايشگاهی‌ست.

آخر هفته به يک مناسبت‌هايی نشد بنويسم، بعد هم ديدم وبلاگ که کار اداری نيست که حالا يک کمی بالا و پايين شدنش زندگی مردم را به هم بزند. خلاصه که ننوشتم.

روز دوشنبه که آمدم آزمايشگاه مثل بناها که يک تقه می‌زنند به ديوار معلوم می‌شود گچ ديوار طبله کرده، من هم يک تقه زدم به يکی از آزمايش‌ها ديدم اساسأ ساختمان آماده‌ی ريزش شده. يک جاهايی هم کمی تا قسمتی ريخته.

در نتيجه پاچه‌ی شلوار همت را زدم بالا و افتادم به گل لگد کردن که هنوز هم مشغولم و خدا نصيب‌تان نکند.

خلاصه‌ی گرفتاری اين است که بعد از مدت‌ها که فکر می‌کرديم نژاد موش‌های‌مان خالص شده، با همان تقه معلوم شد هنوز خالص نشده و يک موش ناخالص توی والدين هست. اين ناخالصی را هم فقط می‌شود با آزمايش ژنتيکی پيدا کرد. برای هر موش 4 تا آزمايش که هر کدام حدود 4 ساعت وقت می‌برد. يک چيزی نزديک به 50 تا موش هم هست و بايد همه را آزمايش کنم تا ناخالص‌ها پيدا بشوند. خودتان ضرب و تقسيم کنيد متوجه می‌شويد که چه خبرهاست.

همه‌ی اين داستان يک طرف، آن طرف ديگرش هم کارهايی‌ست که بايد طبق معمول انجام می‌دادم که باز وقت گير هستند.

ياد يک چيزی هم افتاده بودم همين وسط‌های بدو بدو. حالا می‌نويسم شايد به دردتان بخورد.

يک وقتی توی دوران سربازی به مناسبت اين که خطم خوب بود مسئول بنويس بنويس‌های يک بخشی از پادگان که سرباز همان بخش بودم شدم. بعدأ باز همين داستان خط و اين‌ها باعث شد برای چند تا بخش بالاتر هم مجبور بشوم بنويسم. توی دوران جنگ که کامپيوتر هم که نبود که همه‌ی نوشتنی‌ها را تايپ کنند بنابراين هر آدمی که خط بهتری داشت می‌شد ميرزا بنويس.

يک مزايايی برای اين آدمی که می‌نوشت فراهم می‌شد که بزرگ‌ترينش همين نگهبانی ندادن و بخصوص نگهبانی شب بود. دوست‌های من خيلی‌های‌شان گرفتار نگهبانی بودند و توی آن دوره من نبودم.

مدتی که گذشت متوجه شدم من اصلأ آرزو می‌کنم بروم شب‌ها تا صبح توی سرما نگهبانی بدهم ولی يک خط هم ننويسم. البته توی آن دوره کارهای خنده‌دار هم انجام داده بودم که نوشته‌ام درباره‌شان. منتها اين يکی اصولأ خنده‌دار نبود.

هر سربازی که نگهبانی می‌داد و کارش تمام می‌شد اگر پادگان را هم آب می‌برد خم به ابرو نمی‌آورد. همان چند ساعت نگهبانی‌اش را بايد انجام می‌داد و می‌رفت پی کارش.

اوضاع من توی آن مدت برعکس شده بود. از صبح تا شب می‌نوشتم. از همه رقم. آمار پرسنلی، کارت پايان خدمت، دستورات اين بخش و آن بخش، مشق شب بچه‌های پرسنل. پادگان ما هم آنقدرها وضع خوبی نداشت که بردارند ماشين تحرير بخرند، بنابراين اينجانب از کله‌ی صبح تا يکی دو ساعت بعد از ساعت خاموشی می‌نوشتم. مثلأ نگهبانی هم نمی‌دادم.

مرخصی هم تعطيل. کاملأ تعطيل. هر بار با زاری و التماس بايد مرخصی می‌گرفتم و تا برمی‌گشتم يک انبار نوشتنی مانده بود که بايد می‌نوشتم.

خلاصه که داشتم خفه می‌شدم. تا خوشبختانه سربازی‌ام تمام شد.

درس عبرتش اين است که آدم بايد ساده بگيرد به خيلی چيزها. من هی تمرين می‌کنم که ساده بگيرم و توی عرض زندگی هم پرسه بزنم تا بشود. منتها خيلی هميشه بايد مراقب خودم باشم چون گاهی که اشتباه می‌کنم بعد همين از آب درمی‌آيد که به اندازه‌ی سه نفر بايد کار بکشم از خودم.

حالا کار اين موش‌ها هم می‌شد تقسيم بشود به دو نفر و خيلی بهتر از اين چيزی که من دارم انجام‌شان می‌دهم، يعنی با آرامش بيشتری انجام بشود. خوب من همين جا آن اشتباه کليدی را انجام دادم و کار دو نفره را يک نفره انجام دادم.

خلاصه که آدم سه شب در هفته نگهبانی بدهد بهتر است. آن 4 شب باقی مانده‌اش را تخت می‌خوابد. از من به شما نصيحت.

نظرات

پست‌های پرطرفدار