هفت روز هفته
روز اول. سخنراني احمدی نژاد در سازمان ملل خيلي هم موضوع تازهای نداشت. به قول ايشان امريکا که عضو ثابت شورای امنيت است هم متهم ميکند، هم محاکمه ميکند، هم مجازات تعيين ميکند و هم خودش مجازات را به مرحلهی اجرا ميگذارد. اين حرفها را میشد يک ايراني هم خطاب به خود جمهوری اسلامي بگويد. عدليهی جمهوری اسلامي هم خودش متهم ميکند هم به متهم اجازه نميدهد وکيل بگيرد و خودش ميبرد و ميدوزد، هم مجازات را بر حسب قوانين خودش تعيين ميکند و هم خودش پليس درست ميکند که مجازات را به مرحلهی اجرا بگذارد. خيلي واقعأ مضحک شده
روز دوم. يک دوست ايتاليايي دارم به نام کارلو که هر وقت با هم ميرفتيم قهوه بخوريم از بس که به قهوههای استراليا بد و بيراه مي گفت انگار داشت سم هلاهل ميخورد. یکي دوبار که یک جوری غضبناک به قهوه فروش بيچاره نگاه کرد که من گفتم الان است که بزند توی گوش آن بدبخت بيگناه. من معمولأ قهوه را خودم درست ميکنم چون يک شيشهاش را که مي خريد باصرفهتر است اما اين هفته خيلی اتفاقي ديدم يکي از قهوهفروشهای دانشگاه دارد با يکي ديگر ايتاليايي حرف ميزند. ايستادم که حرفشان تمام شد گفتم يک کاپوچينو ميخواهم ولي انصافأ ايتاليايياش را درست کن چون ميخواهم ببينم فرقش با مابقي در چيست. ديدم بر خلاف کاپوچينوهايي که اينجا درست ميکنند و شير را خيلی ميجوشانند شير را گرم کرد اما آن را تا حد جوشيدن نبرد در نتيجه يک مايع نسبتأ سفتتر تحويلم داد. خوشمزه هم بود چون مزهی شير ضخيم شده را ميشد تشخيص داد. در ميلان ايتاليا يک قهوهای خوردم که اسمش را اصلأ نفهمیدم چون همينطوری انگشتم را گذاشتم روی منوی قهوهها. آدم تا ايتاليايي نباشد متوجه نميشود که اين صد جور اسم قهوه ای که دارند محصولش چه چيزی از آب درميآيد. بعضي وقتها اسم قهوههای ايتاليايي مثل يک جمله ميماند
روز سوم. انوشه انصاری هم رفت به قول بي بي سي به فضاگردی و بلاخره پای آدمهای معمولي به فضا باز شد. از قرار انوشه در سن 17 سالگي همراه با خانوادهاش به امريکا مهاجرت کرده و حالا خودش و خانوادهاش جزو سرمايهداران معتبر اين کشور هستند. لابد خبر داريد که اسم دو تا زن ايراني ديگر هم به مناسبتهای علمي در جايي از فضا ثبت شده؟ اگر خبر نداريد ميگويم. نواحي مختلف سيارهی زهره يا ونوس را که تجسمي از جنسيت مؤنث برايش قائلند از جنبهی جغرافيای سيارهای با اسامي زنان نامدار جهان نامگذاری کردهاند. اسم پروين اعتصامي و يک خانم دکتر سمشناس ايراني که در انستيتو پاستور ایران کار مي کردهاند و متأسفانه اسم شان را فراموش کردهام برای دو نقطهی جغرافيايي سياره زهره انتخاب کردهاند. يک وقتی يک صفحه دربارهی اين نامگذاریها و بخصوص سوابق علمي آن خانم دکتر در روزنامهی زن کار کردم. حيف که اسمشان خاطرم نيست. به هر حال انوشه انصاری هم حالا به اهل فضا ملحق شده
روز چهارم. يک گزارشي در مجلهی ضميمهی روزنامهی آخر هفته چاپ شده که مربوط است به رستوران ايراني (يا پرشين) در بريزبن. من سه بار رفته ام به این رستوران. خيلي گزارش جالبيست و از همه مهمتر اين که اسم غذاهای ايراني را درست نوشته. مثلأ ميرزا قاسمي و فسنجان و باقالي پلو و اینها. اسم اين بخش مجله که هفتگی هم هست گفتگو دربارهی ميز غذاست که هر بار مي روند يک رستوران را معرفي ميکنند. در مجموع به رستوران ايراني نمرهی 14 از 20 دادهاند که طبق فهرست شان مي شود خوب. عکسی که از رستوران چاپ کردهاند از زاويهای ست که سه تا تابلوی عکس تخت جمشید را نشان ميدهد. اصل داستان این جاست که عکسها را چه کسي گرفته. عکسها را يکي از فارغالتحصيلان دانشکدهی هنرهای زيبا دانشگاه تهران که جزو طراحان خيلي خوب ايران هم هست و سال پيش آمده بريزبن گرفته. اما مهمتر از همه این است که اين هنرمند عزیز اهل خوزستان است. اين از همه مهمتر است. در واقع اگر حتي برای صرف غذا هم نميرويد به رستوران اما جهت بازديد از آثار هنری اين هنرمند خوزستاني برويد به رستوران مورد نظر. من از وقتی که عکسهای اين هنرمند خوزستاني از تخت جمشيد را در آن رستوران ديدهام علاقهام به تختجمشيد صد برابر زيادتر شده. آدم به ياد خوزستان به آن عکسها نگاه کند سنگ هم بگذارند جلويش مثل پشمک ميخورد
روز دوم. يک دوست ايتاليايي دارم به نام کارلو که هر وقت با هم ميرفتيم قهوه بخوريم از بس که به قهوههای استراليا بد و بيراه مي گفت انگار داشت سم هلاهل ميخورد. یکي دوبار که یک جوری غضبناک به قهوه فروش بيچاره نگاه کرد که من گفتم الان است که بزند توی گوش آن بدبخت بيگناه. من معمولأ قهوه را خودم درست ميکنم چون يک شيشهاش را که مي خريد باصرفهتر است اما اين هفته خيلی اتفاقي ديدم يکي از قهوهفروشهای دانشگاه دارد با يکي ديگر ايتاليايي حرف ميزند. ايستادم که حرفشان تمام شد گفتم يک کاپوچينو ميخواهم ولي انصافأ ايتاليايياش را درست کن چون ميخواهم ببينم فرقش با مابقي در چيست. ديدم بر خلاف کاپوچينوهايي که اينجا درست ميکنند و شير را خيلی ميجوشانند شير را گرم کرد اما آن را تا حد جوشيدن نبرد در نتيجه يک مايع نسبتأ سفتتر تحويلم داد. خوشمزه هم بود چون مزهی شير ضخيم شده را ميشد تشخيص داد. در ميلان ايتاليا يک قهوهای خوردم که اسمش را اصلأ نفهمیدم چون همينطوری انگشتم را گذاشتم روی منوی قهوهها. آدم تا ايتاليايي نباشد متوجه نميشود که اين صد جور اسم قهوه ای که دارند محصولش چه چيزی از آب درميآيد. بعضي وقتها اسم قهوههای ايتاليايي مثل يک جمله ميماند
روز سوم. انوشه انصاری هم رفت به قول بي بي سي به فضاگردی و بلاخره پای آدمهای معمولي به فضا باز شد. از قرار انوشه در سن 17 سالگي همراه با خانوادهاش به امريکا مهاجرت کرده و حالا خودش و خانوادهاش جزو سرمايهداران معتبر اين کشور هستند. لابد خبر داريد که اسم دو تا زن ايراني ديگر هم به مناسبتهای علمي در جايي از فضا ثبت شده؟ اگر خبر نداريد ميگويم. نواحي مختلف سيارهی زهره يا ونوس را که تجسمي از جنسيت مؤنث برايش قائلند از جنبهی جغرافيای سيارهای با اسامي زنان نامدار جهان نامگذاری کردهاند. اسم پروين اعتصامي و يک خانم دکتر سمشناس ايراني که در انستيتو پاستور ایران کار مي کردهاند و متأسفانه اسم شان را فراموش کردهام برای دو نقطهی جغرافيايي سياره زهره انتخاب کردهاند. يک وقتی يک صفحه دربارهی اين نامگذاریها و بخصوص سوابق علمي آن خانم دکتر در روزنامهی زن کار کردم. حيف که اسمشان خاطرم نيست. به هر حال انوشه انصاری هم حالا به اهل فضا ملحق شده
روز چهارم. يک گزارشي در مجلهی ضميمهی روزنامهی آخر هفته چاپ شده که مربوط است به رستوران ايراني (يا پرشين) در بريزبن. من سه بار رفته ام به این رستوران. خيلي گزارش جالبيست و از همه مهمتر اين که اسم غذاهای ايراني را درست نوشته. مثلأ ميرزا قاسمي و فسنجان و باقالي پلو و اینها. اسم اين بخش مجله که هفتگی هم هست گفتگو دربارهی ميز غذاست که هر بار مي روند يک رستوران را معرفي ميکنند. در مجموع به رستوران ايراني نمرهی 14 از 20 دادهاند که طبق فهرست شان مي شود خوب. عکسی که از رستوران چاپ کردهاند از زاويهای ست که سه تا تابلوی عکس تخت جمشید را نشان ميدهد. اصل داستان این جاست که عکسها را چه کسي گرفته. عکسها را يکي از فارغالتحصيلان دانشکدهی هنرهای زيبا دانشگاه تهران که جزو طراحان خيلي خوب ايران هم هست و سال پيش آمده بريزبن گرفته. اما مهمتر از همه این است که اين هنرمند عزیز اهل خوزستان است. اين از همه مهمتر است. در واقع اگر حتي برای صرف غذا هم نميرويد به رستوران اما جهت بازديد از آثار هنری اين هنرمند خوزستاني برويد به رستوران مورد نظر. من از وقتی که عکسهای اين هنرمند خوزستاني از تخت جمشيد را در آن رستوران ديدهام علاقهام به تختجمشيد صد برابر زيادتر شده. آدم به ياد خوزستان به آن عکسها نگاه کند سنگ هم بگذارند جلويش مثل پشمک ميخورد


روز پنجم. يک مطلبي دربارهی پايان برنامهی قصه ظهر جمعه در راديو در سايت بي بي سي خواندم که حيفم آمد دربارهاش ننويسم. خبرنگاری که مطلب را تهيه کرده فقط اشاره کرده که ديگر آن سنت شصت سالهی قصه گويي راديويي در ايران تمام شده و از زبان هنرمندان راديو مثل استاد حميد عاملي گله کرده که نبايد چنين ميشد اما دليل اين تعطيلي را پيگيری نکرده. من چون در رادیو کار کردهام میخواهم نظرم را بنويسم خيلي کوتاه. راديوی ايران که از محل سنتي خودش در ميدان ارک منتقل شد به جام جم و ما را فرستادند به ساختمان شيشه ای آنجا اساسأ هم ما و هم راديو از محتوا خالي شديم. هيچ برنامهی فرهنگي نميشود برای راديو ساخت مادامي که رادیو دور از مردم است. ساختمانهای قدیمي راديو در ميدان ارک هویت داشتند و همان هويت بود که توليد برنامههای فرهنگی را ميسر مي کرد. الان راديو که رفته به جامجم ارتباط آدمهای معمولي جز با تلفن و نامه به هيچ طريق ديگری با برنامهسازها برقرار نميشود در حالي که ما که مي رفتيم سر کارمان به راديو در ميدان ارک تا برسيم به محل کار کلي آدم ميديديم و کلي انتقاد يا تشويق ازشان مي شنیديم. مستقيم هم که نميگفتند اما همين که توی راه قدم مي زديد کلي حرف ميشنيديد. همين بلايي که گريبانگير ساختمانسازی ايران شده که ساختمان بي هويت درست ميکنند که با زندگي ايراني جوش نمي خورد همين بلا هم بر سر راديو آمده. اصلأ بعد از اين انتقال به جامجم قلم رضا ميرکياني سردبير برنامه برای نوشتن قصهی ظهر جمعه نميرفت، اين را هر بار که با هم حرف ميزديم مي گفت. برای همين هم ميرکياني اصلأ مدتها مأموريت گرفت و از راديو رفت به کانون پرورش فکری. محلي که برای برنامهسازهای رادیو در جامجم اختصاص دادند به درد شرکت آی بي ام ميخورد آنوقت انتظار دارند از توی شرکت آی بي ام قصه ظهر جمعه توليد بشود
روز ششم. دولت استراليا دارد دربارهی يک قانوني بحث میکند که مهاجران را مکلف ميکند برای کسب تابعیت استراليا يک امتحان استرالیاشناسي را با موفقيت طي کنند. حالا اين طرف و آن طرف بحث است که اصلأ استرالياشناسي که عملي نيست. کشوری که صد در صدش مهاجرند و آن قديميهايش هم اساسأ تبعيد شده بودند به اين سرزمين فقط ميتواند بگويد جامعهی چند فرهنگي استرالیا چطور جاييست. اما يک داستان ديگری هم زير پوست اين حرفها هست. دولت استراليا کمکم دارد شاکي ميشود که بعضي از مسلمانها بعد از بيست سال که هنوز انگليسي بلد نيستند و حرف نمي زنند هيچ، تازه سعي ميکنند زبان عربی را هم مهمتر جلوه بدهند که مثلأ در مقابل غرب ایستادگي کنند. اين از خود راضي بودن مسلمانها که هر جايي که پايشان را ميگذارند ميخواهند از همهی حقوق آنجا برخوردار باشند ولي خودشان را ملزم نميبينند که به حقوق اجتماعي سايرين احترام بگذارند خيلي شاهکار است. اين غربيها برای همين چیزهايي که به نظر خيلي از ما ممکن است اصلأ قابل بحث هم نباشد مثل حقوق همجنسگراها رفتهاند دعوا و مرافعه راه انداختهاند و حالا محق هستند که از نتيجهاش برای خودشان استفاده کنند، زورکي که نيامدهاند ديگران را بگيرند و بهشان حب همجنسگرايي بخورانند که. مسلمانهای خاورميانهای بخصوص انگار ميخ فرو ميکنند بهشان که حتمأ بايد هتاکي کنند به ديگران. تو بدت ميآيد خوب نرو، دليل نميشود که سر ناسزا گفتن به اينها رقابت هم راه بيندازيد. يک مجلهشان را ديدم که از سر تا پا به اينها بد و بيراه گفته بود، دارند از همين محيطي که زحمتي براي ساختنش نکشيدهاند استفاده ميکنند ولي ول کن هم نيستند، به کار همه کار دارند
و آدينه. دو تا دوست ايراني دارم همينجا در استراليا که خيلي با هم صميمي هستيم. فکر ميکنم رکورد تلفني حرف زدن دنيا را هم شکسته باشيم. يک روز با يکي شان که طراح است و با خانمش آمده استراليا يک ضرب چهار ساعت حرف زديم. خانه بودم که زنگ زد بعد آماده شدم که بروم بيرون باز با هم حرف مي زديم. رفتم بيرون و خريد کردم باز داشتيم حرف ميزديم، رسيدم خانه و باز داشتيم حرف مي زدیم. حرفهايمان وقتي تمام شد که باتری موبايلم تمام شد. با آن يکي که يک آقای دکتر است و دارد طبابت ميکند رکورد حرف زدنمان کمتر است ولي کلي از در و ديوار و آسمان و زمین با هم حرف مي زنيم و ميخنديم. ميشود گفت از خيلي مسائل زندگي همديگر هم مطلعيم و تا شروع به حرف زدن ميکنيم بلافاصله دربارهی مثلأ موضوعي که سابقهی بحثمان بوده يا اين که مثلأ مشکل ماشین و خانهات حل شد حرف ميزنيم. گفتم بنويسمش که بدانيد چه مدلي هم ميشود دوست شد. دوستي ما از اين وبلاگ شروع شد. اما نکتهی خيلي خيلي مهم و اصلياش اين است که هنوز هيچکداممان حتي يک ثانيه هم همديگر را نديدهايم. آنها ملبورن هستند و من در بريزبن
نظرات