در گراميداشت غر زدن و راه حل پيدا کردن
برای غر زدن که آمادگی داريد. بیزحمت راه حل هم پيدا کنيد که فقط غر نزده باشيد. غر زدن به همان راه حل پيدا کردنش است که میارزد وگرنه که آدم خودش را ننر کند هيچ فايدهای برای خودش و ديگران ندارد، تازه از چشم مردم هم میافتد. بنابراين برای اين که از چشمم نيفتید در کنار غر زدن راه حل هم پيدا کنيد.
حالا غر.
چندين سال پيش يک آدمی در کمال بیانصافی و در ضمن بعضی حرفهای ناخوشايند ديگر به من گفت "بچه ننه". البته من هرگز بچه ننه که نبودم هيچ، بلکه بيش از حد به پر و پای پدرم میپيچيدم. آنقدری هم با پدرم بودم که همهی دوستانش را میشناختم، آنها هم خيلی خوب هر جايی که پيش میآمد، حتی تا امروز، يادشان مانده که من همه جا با پدرم بودم و میشناسندم. تفاهم من و مادرم هم به طور اصولی در خيلی از مواقع به جایی نمیرسيده و هنوز هم نمیرسد. خلاصه که آن "بچه ننه" يک جوری روی اعصاب من بود منتها آدم که نمیتواند جلوی حرف زدن ديگران را بگيرد. میزنند و شما هم میشنويد و اگر زخم معده داريد، مثلن، اوضاعش بدتر میشود.
از قضا که آمدم استراليا. اينجانب در هفت سال گذشته پدر و مادر و برادرم را نديدهام. برادرم ازدواج کرد و باز همسرش را هم جز توی عکسها نديدم. خواهرم را 14 سال است که نديدهام چون او و همسرش امريکا زندگی میکند. بچههای او هم بزرگ شدهاند و دارند میروند دانشگاه و من هيچ از بچگیشان خبر ندارم. البته پدر و مادر و خواهر و برادرم همهشان همديگر را میبيننند. يعنی مسافرت میکنند و همديگر را میبينند. با هم عکس میگيرند و میفرستند برايم. حالا اينروزها که ايران نمیشود رفت، امريکا رفتن هم که هزار جور برنامهريزی میخواهد که باز تا به حال نشده و استراليا هم که هم خودش هفت خوان دارد و هم مراسم بعد از عمل و قبل از عمل دارد. خلاصه اين که من سالهاست کسی از نزديکانم را هم نديدهام. در استراليا هم فک و فاميل ندارم. البته دوستهای خيلی خيلی خوب و نزديک دارم.
به اين فهرست اضافه کنيد که شهری که من تويش بزرگ شدهام، يعنی خرمشهر، هم اثری از دوران کودکی و نوجوانیام را ندارد چون ويران شده. یک وقتی رفته بودم خرمشهر و تنها چيزی که از خانهمان مانده بود يک تکه ديوار 30 سانتيمتری از حمامش بود. به اين ترتيب خاطرات کودکی و نوجوانیام هم جز توی عکسها در باقی جاها نيستند.
خوب اين واقعیتهاییست که وجود دارند و نمیشود کاریشان کرد. البته با بعضی واقعیتها میشود يک کارهایی کرد منتها آن واقعيتهای بالا را نمیشود کاریشان کرد. در نتيجه از دو سال پيش به اين طرف با خودم فکر کردم که حالا يک راهی برایشان پيدا کنم که بلکه به کشفيات تازهای ختم بشود، که شد. واقعن هم به خودم ثابت کردم که اگر پايش بيفتد میتوانم در عمل نشان بدهم که اينطوریها هم نيست که بشود همه جور حرفی را به من قبولاند.
خوب اين کشفیات تازه عبارت است از این که خودم شدهام پدر و مادر و فک و فامیل خودم، درست شبيه به ماجراهای جودی ابوت در بابا لنگ دراز. همه جا هم میتوانم زندگی کنم. يعنی گاهی فکر میکنم همين که در دوران جنگ مجبور بوديم ماهها زیر چادر زندگی کنيم به درد همین حالا میخورد که بتوانم توی هر شهر و کشوری زندگی کنم. فیالواقع از چادرنشينی که نمیتواند بدتر باشد. قدرت تطابق با شرايط و انعطاف پذيریام بسيار بسيار زياد شده و همينقدر که میتوانم زوايای ديگری از اتفاقات را ببينم از همه جذابتر است. خوب آدم وقتی مجبور است خودش همه کارهی خودش بشود ناگزير است که برود تا میتواند جوانب مختلف موضوعات را ببيند. خالی از اشکال هم نیست ولی مزايايش آنقدر زياد است که از اشکالاتش میتوانيد بگذريد. همهی اينها به کنار، خيلی خيلی بهتر از هميشه دوست پيدا میکنم.
به نظرم آدم بيش از اين که به بیانصافی ديگران فکر کند میتواند به قدرت خودش در اثبات اين که من لايق آن بیانصافی نبودم فکر کند. همين که راه بيفتيد و اثبات کنید که در حقتان بیانصافی شده زندگیتان را از اين رو به آن رو کردهايد.
بفرماييد غر بزنيد، ولی راه حلتان را هم پيدا کنيد.
حالا غر.
چندين سال پيش يک آدمی در کمال بیانصافی و در ضمن بعضی حرفهای ناخوشايند ديگر به من گفت "بچه ننه". البته من هرگز بچه ننه که نبودم هيچ، بلکه بيش از حد به پر و پای پدرم میپيچيدم. آنقدری هم با پدرم بودم که همهی دوستانش را میشناختم، آنها هم خيلی خوب هر جايی که پيش میآمد، حتی تا امروز، يادشان مانده که من همه جا با پدرم بودم و میشناسندم. تفاهم من و مادرم هم به طور اصولی در خيلی از مواقع به جایی نمیرسيده و هنوز هم نمیرسد. خلاصه که آن "بچه ننه" يک جوری روی اعصاب من بود منتها آدم که نمیتواند جلوی حرف زدن ديگران را بگيرد. میزنند و شما هم میشنويد و اگر زخم معده داريد، مثلن، اوضاعش بدتر میشود.
از قضا که آمدم استراليا. اينجانب در هفت سال گذشته پدر و مادر و برادرم را نديدهام. برادرم ازدواج کرد و باز همسرش را هم جز توی عکسها نديدم. خواهرم را 14 سال است که نديدهام چون او و همسرش امريکا زندگی میکند. بچههای او هم بزرگ شدهاند و دارند میروند دانشگاه و من هيچ از بچگیشان خبر ندارم. البته پدر و مادر و خواهر و برادرم همهشان همديگر را میبيننند. يعنی مسافرت میکنند و همديگر را میبينند. با هم عکس میگيرند و میفرستند برايم. حالا اينروزها که ايران نمیشود رفت، امريکا رفتن هم که هزار جور برنامهريزی میخواهد که باز تا به حال نشده و استراليا هم که هم خودش هفت خوان دارد و هم مراسم بعد از عمل و قبل از عمل دارد. خلاصه اين که من سالهاست کسی از نزديکانم را هم نديدهام. در استراليا هم فک و فاميل ندارم. البته دوستهای خيلی خيلی خوب و نزديک دارم.
به اين فهرست اضافه کنيد که شهری که من تويش بزرگ شدهام، يعنی خرمشهر، هم اثری از دوران کودکی و نوجوانیام را ندارد چون ويران شده. یک وقتی رفته بودم خرمشهر و تنها چيزی که از خانهمان مانده بود يک تکه ديوار 30 سانتيمتری از حمامش بود. به اين ترتيب خاطرات کودکی و نوجوانیام هم جز توی عکسها در باقی جاها نيستند.
خوب اين واقعیتهاییست که وجود دارند و نمیشود کاریشان کرد. البته با بعضی واقعیتها میشود يک کارهایی کرد منتها آن واقعيتهای بالا را نمیشود کاریشان کرد. در نتيجه از دو سال پيش به اين طرف با خودم فکر کردم که حالا يک راهی برایشان پيدا کنم که بلکه به کشفيات تازهای ختم بشود، که شد. واقعن هم به خودم ثابت کردم که اگر پايش بيفتد میتوانم در عمل نشان بدهم که اينطوریها هم نيست که بشود همه جور حرفی را به من قبولاند.
خوب اين کشفیات تازه عبارت است از این که خودم شدهام پدر و مادر و فک و فامیل خودم، درست شبيه به ماجراهای جودی ابوت در بابا لنگ دراز. همه جا هم میتوانم زندگی کنم. يعنی گاهی فکر میکنم همين که در دوران جنگ مجبور بوديم ماهها زیر چادر زندگی کنيم به درد همین حالا میخورد که بتوانم توی هر شهر و کشوری زندگی کنم. فیالواقع از چادرنشينی که نمیتواند بدتر باشد. قدرت تطابق با شرايط و انعطاف پذيریام بسيار بسيار زياد شده و همينقدر که میتوانم زوايای ديگری از اتفاقات را ببينم از همه جذابتر است. خوب آدم وقتی مجبور است خودش همه کارهی خودش بشود ناگزير است که برود تا میتواند جوانب مختلف موضوعات را ببيند. خالی از اشکال هم نیست ولی مزايايش آنقدر زياد است که از اشکالاتش میتوانيد بگذريد. همهی اينها به کنار، خيلی خيلی بهتر از هميشه دوست پيدا میکنم.
به نظرم آدم بيش از اين که به بیانصافی ديگران فکر کند میتواند به قدرت خودش در اثبات اين که من لايق آن بیانصافی نبودم فکر کند. همين که راه بيفتيد و اثبات کنید که در حقتان بیانصافی شده زندگیتان را از اين رو به آن رو کردهايد.
بفرماييد غر بزنيد، ولی راه حلتان را هم پيدا کنيد.
نظرات