در قاب عکس استراليايی: انگار يک کسی میگفت بيا
خلاصهاش اين که يک سيب بزرگ خريده بودم گفتم کجا بهتر از يک نيمکت توی محوطه که سيب بخورم و مردم را تماشا کنم. همينطور که داشتم میرفتم بيرون از ساختمان دو تا از دوستانم را ديدم و طبق معمول که چه خبرها از اينطرف و آنطرف. يکیشان گفت تو اهل کدام بخش ايران هستی؟ گفتم جنوب ایران. يک خانمی پشت سرمان بود گفت ما همسايه هستیم. نگاه کردم ديدم يک خانم ميانسال با قد کوتاه و خيلی خوش لباس دارد به طرف خروجی ساختمان میرود. گفتم اهل کجا هستيد که همسایهايم؟ گفت اهل ترکيه ... در نتيجه سيب خوردن تبديل شد به گپ زدن. نشستيم روی نيمکت و حدود نيم ساعت با هم حرف زديم. گفتم اينا رو مینويسم توی وبلاگم اشکال نداره؟ گفت نه ولی بعدن برام بفرست ببينم چی نوشتی. داستانی بود واقعن ... گفتم خيلی وقته استراليا زندگی میکنی؟
زن: حدود 35 ساله.
من: هنوز خيلی با لهجه ترکی حرف میزنی؟
زن: خوب توی خونه ترکی حرف میزديم، دوستای ترک هم دور و برمون هستن برای همين تعجبی نداره که لهجه ترکی بعد از اين همه سال باقی مونده باشه.
من: لابد توی اين 35 سال هم هر چقدر تونستی مسافرت کردی ترکيه که لهجهت باقی مونده؟
زن: نه اصلن. فقط دو بار رفتم.
من: دو بار؟ خيلی کمه ... نه؟
زن: آره ولی فکر کردم خودم خواستم بيام استراليا حالا هی هوس کنم برگردم ديگه نمیتونم اينجا زندگی کنم.
من: خانواده چی؟ اونجا زندگی میکنن؟
زن: فقط برادرم اونجاس. پدر و مادرم فوت کردن. ولی خونواده برادرم پر جمعيته. چهار تا بچه داره.
من: بچههای خودت هم لابد همون سن و سالن؟
زن: من بچه ندارم.
من: ... اونوقت اون دوباری که رفتی قبل از فوت پدر و مادرت بود؟
زن: من که ازدواج کردم اومدم دو سال بعدش مادرم فوت کرد. نشد برم ترکیه. يکسال بعدش بابام اومد اينجا چون ديده بود چقدر برام سخت شده که حالا مادرم فوت کرده و من نديده بودمش. دو سال بعدش با شوهرم رفتيم ترکيه دو ماه موندیم. يکسال بعدش هم بابام فوت کرد. باز نشد برم. بعد از خيلی سال سه سال پيش رفتم ترکيه.
من: حالا لابد باز خيلی طول میکشه تا دوباره بری؟
زن: ممکنه هفته آينده برم. يعنی بستگی داره به وضع خونهم.
من: چقدر سريع ... چرا به وضع خونهت بستگی داره؟
زن: سه ماه پيش فکر کردم ديگه دوست دارم برگردم ترکيه. انگار يک کسی میگفت بيا. با دخترای برادرم حرف زدم ديدم خیلی خوشحال ميشن برم اونجا. هر دوتاشون دانشجو شدن. بعد يک مدتی حساب و کتاب کردم ديدم واقعن دوست دارم برگردم. ده روز پيش رفتم خونهم رو دادم به يک معاملاتی گفتم برام بفروشش. به برادرم هم سفارش کردم يک خونه برام پيدا کن که بخرم. حالا هر روز مشتری مياد خونه رو میبينه. من هم وسایلم رو فروختم منتظرم خونه فروش بره و تمام. بليتم هم رزرو کردم که هر روزی که کارهای خونه تموم شد دو روز بعدش سوار شم برم.
من: شوهرت دوست داره برگرده؟
زن: ما 5 سال پيش از هم جدا شديم.
من: ... به هر حال لابد اونم ببينه داری برمیگردی ترکيه هوس میکنه برگرده.
زن: اون دو ماه بعد از جدا شدنمون برگشت ترکیه. يعنی يک روز اومد بهم گفت من ديگه نمیخوام ادامه بدم. خيلی دوستانه از هم جدا شديم. دو ماه بعدش سوار شد رفت ترکيه. سال گذشته هم همونجا فوت کرد.
من: ... عجب ... چطور شد فوت کرد؟
زن: گفتن سرطان سينه گرفته بوده. تو باورت نميشه اين آدم حتی سيگار هم نمیکشيد. خيلی سالم بود. نمیدونم چطوری شد سرطان سينه گرفت و مرد.
من: چطور باخبر شدی؟
زن: يکی از دوستام زنگ زد گفت بيمارستانه بعد از دو سه هفته هم گفت فوت کرد.
من: نمیخواستی بری ببينيش؟
زن: نه ... دوستم که بهم زنگ زد گفت بيا ببينش توی بيمارستانه. بهش گفتم بذار حالا که خودش ترجيح داده جدا باشیم همينطوری بمونيم. بعد ديگه بهم خبر داد که فوت کرد.
من: ... ميشه بپرسم چرا بچهدار نشدين؟
زن: نشد ديگه. خيلی هم دنبالش رو گرفتيم اين دکتر اون دکتر ولی نشد.
من: تو فکرش نبودین که مثلن يک بچهای رو به فرزندی قبول کنين؟
زن: چرا اتفاقن حرفش رو زديم. بهش گفتم بيا بريم يک بچه رو به فرزندی قبول کنیم. اونم خوشحال شد گفت باشه. بعد گفت بريم يک بچه از ترکيه بگيريم. گفتم چه فرقی میکنه از کجا بگيريم. بريم اصلن يک بچه از بومیهای استراليا بگيريم. ديدم يک نگاهی کردم بهم بعد ديگه هيچی نگفت.
من: يعنی چی که هيچی نگفت؟
زن: انگاری خيلی براش مهم بود که حتمن بچهای که میگيريم از ترکيه باشه. من برام فرقی نمیکرد. بعد که گفتم بچه از بومیهای استراليا بگيريم و ساکت شد ديگه تا وقتی از هم جدا شدیم اصلن حرفش رو هم نزديم. منم ديگه ساکت شدم.
من: خوب حالا اگه برات فرقی نمیکرد میتونستی يک بچه از ترکيه بگيرين ...
زن: بعدها فکر میکردم شايد بهتر بود بعدش هم باز حرف میزدم دربارهش ولی خوب منم ديگه حرفی نزدم. نمیدونم چرا وقتی ساکت شد منم ديگه ساکت شدم. برام فرقی نمیکرد واقعن.
من: اصلن چطوری شد با هم ازدواج کردين؟ میشناختين همديگه رو؟
زن: نه قبلش اصلن نمیشناختيم همديگه رو. اون اينجا زندگی میکرد. اومده بود ترکيه برای تعطيلات. توی يک مهمونی با هم آشنا شدیم يک هفته بعدش هم ازدواج کرديم و با هم اومديم استراليا. من اون موقع 19 ساله بودم. تازه دبيرستانم تموم شده بود. تو باورت نميشه من که اومدم اينجا يک نفر هم از ترکيه اينجا توی بريزبن نبود.
من: لابد توی سيدنی و ملبورن بوده. اونجا قديمیترن.
زن: آره بود ولی ما اومديم بريزبن زندگی کنيم. بعدش دوستای استراليایی پيدا کردم و تشويقم کردن که برم دانشگاه. مهندسی مکانيک خوندم. بعدش توی بخش مهندسی شورای شهر استخدام شدم. حالا هم که بازنشسته هستم.
من: حالا برگردی ترکيه میخوای چه کار کنی؟
زن: میخوام با بچههای برادرم برم مسافرت اينطرف اونطرف. تازه انگار زندگيم داره شروع ميشه.
من: ممکنه دخترهای برادرت هم بيان باهات زندگی کنن.
زن: آره. من جا دارم که اونا بيان. مثل بچههای خودم هستن. اگه پول لازم داشته باشن به جای اين که برن وام از بانک بگيرن من بهشون کمک میکنم. تو نمیدونی چقدر خوشحال شدن وقتی بهشون گفتم دارم خونهم رو میفروشم که برم ترکیه.
من: حالا لابد تا قبل از سال نو اونجا هستی. اميدوارم بهت خوش بگذره.
زن: فقط منتظرم خونهم فروش بره.
من: خوب من برم سر کارم.
زن: منم برم خونه شايد خبر جديدی شده باشه. خوش بگذره.
نظرات