آن که تابلوهايش را زد و ماندگار شد
گفتم استاد من يک روزی بايد سر خيابان خانه شما يک تابلو بزنم روی آن بنويسم
منزل استاد پرويز شهرياری توی اين خيابان است منبعد خيلیها راهشان را از اين
خيابان انتخاب میکنند. گفت یک چيزی بگويم که يادت بماند چرا هيچ تابلويی نباشد
بهتر است.
اين حرف استاد پرويز شهرياریست که مینويسم. شايد به ديگران هم گفته باشند و
ننوشتهاند يا نوشتهاند و من نديدهام هنوز. گفت "از فرط بيکاری رفتم ميدان
راهآهن تهران که باربرها بار مردم را جا به جا میکردند به اميد پيدا کردن کار. به
سرکارگر باربرها گفتم من هم بلدم بار ببرم. ديد هيکلم بد نيست گفت فردا بيا. گفتم
من امروز هم میتوانم کار کنم. گفت خوب پس از همين حالا کار میدهم و کار داد به
من. وقتی بار نبود مینشستيم همانجا با باربرهای ديگر حرف میزديم یا بعضیها با
هم کشتی میگرفتند. من تا فرصتی پيدا میشد همان روی زمين يا روی يک تکه کاغذ
مسئله رياضی حل میکردم. يک روز داشتم مسئله حل میکردم حواسم به اطراف نبود،
سرکارگر آمده بود بالای سرم و ديده بود دارم يک چيزهایی مینويسم. گفت تو سواد
داری؟ ديدم دروغ نمیشود گفت. گفتم بله. گفت اینها چيه مینويسی؟ گفتم تمرين
حساب. گفت کار نداريم ديگه. دوباره بيکار شدم. حالا برداری تابلو بزنی سر خيابان
يک سرکارگری هم پيدا میشود از زندگی کردن هم میافتم".
در مدتی که برنامههای علمی راديو و تلويزيون ايران را تهیه میکردم بارها و
بارها فرصت ديدار پرويز شهرياری برايم فراهم شد. آن اوايل نه من مجاز به دعوت از
ايشان بودم نه ايشان مايل به پذيرش دعوت راديو و تلويزيون. طبیعی هم بود که ايشان
نپذيرد. بعدها که پای من بيشتر به دانشگاه باز شد و گاهی جايی در محيط دانشگاهی
فرصت ديدارشان دست میداد اگر موضوعی درباره برنامههای علمی و مرتبط با تاريخ
رياضيات هم بود میپرسيدم ولی مدتها طول کشید تا حاضر شد با يک برنامه علمی راديو
مصاحبه کند. پای ايشان به راديو باز شد و اين برای ما برنامهسازهای علمی مايه
افتخار بود.
بعدها با هزار زحمت اجازه ساخت يک برنامه تلويزيونی هم گرفتيم که از زندگی او
حرف بزنيم و مصاحبه کنيم. ضبط کرديم و پخش نشد. هر چقدر کلنجار رفتيم اجازه ندادند.
البته دانشگاهها خيلی بهتر از زحمات پرويز شهرياری قدردانی کردند اما رسانه بسيار
بيشتر از اينها جا داشت و او بیشتر از اينها میدانست که رسانه از او دريغ کرده
بود. يک روز دعوتشان کرديم برای شرکت در يک ميزگرد آموزش رياضی در راديو. ماشين هم
فرستاديم که برای آوردنشان به محل راديو. همان جلوی در ورودی ايشان را راه ندادند
و با همان ماشين برشان گردانده بودند خانه. من زنگ زدم خانهشان بابت عذرخواهی.
گفت خوب شد نیامدم اينجا توی خانه کار عقب مانده داشتم.
باز يک روز ديگر ساعت 7 عصر به اصرار يکی از مديران تلويزيون ايشان را برای يک
ميزگرد علمی دعوت کردم. باز ماشین رفت دنبال او و اينبار آمد تا داخل ساختمان
توليد. ساعت هشت و نيم شب، نيم ساعت مانده به شروع برنامه خبر دادند که از بالا
موافقت نکردهاند ايشان در برنامه حضور داشته باشند. من مانده بودم که حالا چه کار
کنم. خودش گفت من کار عقب افتاده دارم توی خانه برمیگردم سر کارم. خوب است چند
بار اين داستان تکرار بشود؟ من شمردهام شده است شش بار. هميشه هم او با مهربانیاش
یک کار عقب افتاده در خانهاش داشت که برود به آن برسد.
مدتها بعد او را به عنوان چهره ماندگار انتخاب کردند. من آن موقع ديگر
استراليا بودم. زنگ زدم خانهشان به بهانه همين موضوع که سلامی بکنم. گفت من توی
اين سی ساله از بس که هر جايی رفتهام راهم ندادهاند هنوز فکر میکنم همين روزها
يکی بياید در خانهام را بزند و بگويد يک اشتباه کوچکی شده و بعد يادبود چهره
ماندگار را ببرد.
پرويز شهرياری انتهای خيابان فرشته با صد جور سرکارگر به هر زحمتی که بود
زندگی کرد. آرام نشد زندگی کند اما به جای ما که قرار بود سر خيابانشان تابلو
بزنيم او خودش به در و ديوار آموزش علم و رياضيات و روزنامهنگاری علمی ايران
تابلوهايش را زد و ماندگار شد.
نظرات