غم نيروبخش
اين چيزی را که مي نويسم حرفي است يا ماجرايي که من از خوش شانسي توانسته ام دو طرفش را ببينم. يعني هم قبل از درگير شدن به اصل موضوع و هم بعد از آن، بنابراين حدس مي زنم حتي اگر جايي ننوشته شده باشد اما مفهومش در ذهن آدم های ايراني در خارج از کشور وجود دارد، انگار يک قانون نامدوني است که به محض باخبر شدن، از آن تبعيت مي کني
اما اصل حرف. دو سه سال پيش از آمدنم به استراليا يک بار به يک مناسبت علمي خيلي تلاش کردم راهي برای دسترسي به دکتر حسين نصر پيدا کنم. هم از علاقه ی شخصي ام به مسير دانشگاهي اش و هم از قدرت بي نظيرش در تحقيق در فلسفه ی علم. اين گشتن های من به خود ايشان نرسيد اما آنقدر درباره اش و بخصوص درباره ی اتفاقاتي که بعد از انقلاب به سرش آمده بود حرف های مستند شنيدم که اين بار نه به خاطر آن مناسبت علمي بلکه برای سردرآوردن از گرفتاری های آدم های به درد بخوری مثل دکتر نصر به کل موضوع علاقه مند شدم
يکي از آن مستندها که هيچوقت از ذهنم نرفته و ايضأ در اين نزديک به سه سال خارج نشيني هر روز مثل يک نيروی عظيم مرا از خانه به جامعه مي کشاند اين بود که شنيدم دکتر نصر وقتي بعد از انقلاب از ايران مي رود ظاهرأ همان شب اولي که به لندن مي رسد نمي داند شبش را چطور به صبح برساند، از جنبه ی جا نداشتن برای گذران يک شب تا به صبح و اين سرگشتگي هنوز او را آنقدر آزار مي دهد که حاضر نمي شود قدم به ايران بگذارد، حتي مي دانم که در دوره ی رياست جمهوری رفسنجاني هم با وجود اينکه خود رئيس جمهور تضمين امنيت او را مي دهد اما نصر نمي پذيرد که بيايد. دست کم در مسلمان بودن نصر جای هيچ شک و شبهه ای نيست و تا به حال هم دفاع او از اسلام مستدل تر از يک سياهي لشکر از آقايان جمهوری اسلامي بوده. اين آن طرف ماجرا
اما اين طرف ماجرا. در همين استراليا و بين اهل تحقيق و دانشگاه تا به حال بيش از سي نفر را ديده ام که همه از همان مدل دکتر نصر و سرگشتگي های شبيه به او به سرشان آمده و آنقدر بر ذهنشان اثر گذاشته که انگار مي خواهند هر آن بزنند زير گريه که ما حقمان اين نبود که چنين رفتاری از انقلابيون ببينيم، تمام آن سي نفر يا بيشتری را هم که من ديده ام بلا استثناء همين جا در استراليا و ميان جامعه ی دانشگاهي آدم های معتبری هستند. من که نه در اندازه های دکتر نصر هستم و نه فعلأ از حيث دانشگاهي به مرتبه اين سي نفری که ديده ام رسيده ام اما سهمي از غم آن ها هم نصيبم شده. نه نصيب من تنها، آدم های تازه از ايران آمده ی دانشگاهي هم چند روزی بعد از آمدنشان که مي گذرد همان غم نانوشته برشان نازل مي شود. اما اين آدم غمناک راهشان را که در جامعه ی اين جا پيدا مي کنند و بعد از آن احترام مي بيند تازه آن غم برايشان مي شود يک نيروی عظيم. نيرويي که مي خواهد نشان بدهد آن که به ما روا داشتيد حقمان نبود. من عجيب اين نيرو را ديده ام در همين اهل دانشگاهي که اين جا ملاقات مي کنم. انگار همه هم از يک قانون تبعيت مي کنند، قانوني که من اسمش را مي خواهم بگذارم "قانون غم نيروبخش". اين غم نيروبخش صبح ها ما آدم ها را از خانه به طرف جامعه مي کشاند، با ولع تمام برای زدودن آن غم، و توليد فکر، چيزی که آن جا در ايران بايد رخ مي داد

نظرات

پست‌های پرطرفدار