چه روزگاری است
اين روزها چه چيزهايي يادم مي افتد واقعأ. يک يادآوری طولاني، خيلي طولاني در ذهنم همينطور دور مي زند. مي خواهم خيلي خلاصه اش را بنويسم که انصافأ پيش وجدانم خجالت نکشم که چرا نگفتي يا ننوشتي
جنگ که شروع شد ما هم مثل خيلي از خوزستاني های ديگر آواره ی اين طرف و آن طرف شديم. ما با خانواده و چند تايي از فاميل رفتيم يک شهر کوچکي نزديک اهواز به نام رامهرمز که از زور شلوغي در حال انفجار بود. جايي هم برای سکونت نبود، بنابراين رفتيم زير چادر زندگي کرديم برای شش ماه آزگار، توی سرمای خشک خوزستان در نيمه ی دوم سال. آن وسط ها يک وقتي برای يک کار اداری پدرم مرا فرستادند تهران. ما هر روز و شب زير چادر با دلهره ی بمباران هوايي زندگي مي کرديم، پايم که به تهران رسيد ديدم همه چيز معمولي است. رفته بودم خانه ی يکي از دوستانمان. پسر يکي از فاميل اين دوستمان که هم سن و سال بوديم آمد به من گفت فردا شب جشن تولد فلان دوستم هست تو هم بيا. گفتم آدم حسابي خانواده ی من زير چادر هستند آنوقت بيايم برويم جشن تولد؟ کفرم درآمده بود که ما فکر مي کرديم زمين و زمان به هم ريخته، نگو زندگي همه جا عادی است الا همان دور و بر خوزستان
کلي اوقاتم تلخ شده بود. فردايش که همان شب تولد بود به اين دوستم گفتم من جايي کار دارم، مي روم و مي آيم. فکر کردم مي روم يک جايي پيدا مي کنم و مي مانم و نمي آيم تا شب که اين ها بروند مهماني. همينطور راه افتادم پياده هر جايي که بلد بودم رفتم تا رسيدم حوالي عصر به بلوار اليزابت (کشاورز). رفتم تا سر قره ني بعد هم راهم را کج کردم به طرف ميدان فردوسي، همينطور بيخود. سرد هم بود من هم با يک تا پيراهن. نزديکي های وسط خيابان قره ني به چه کنم افتادم که بعدش کجا بروم. نشستم روی لبه ی پله ی يک مغازه ای که مثلأ تصميم بگيرم برای بعد. يک خانمي داشت رد مي شد. انگاری حال زارم را فهميده بود. گفت سردتان نيست؟ من هم با عصبانيت تمام گفتم والا شماها رو که مي بينم زندگي تون عاديه ازعصبانيت داغ مي شم. خيلي با خوشرويي گفت کجايي هستي گفتم خرمشهری. گفت بفرمائيد توی اداره ما همين نزديکي يک چای بخوريد هم گرمتان مي شود هم ما از خجالت در مي آييم. آنقدر با خوشرويي و متانت حرفش را زد که گفتم باشد. فاصله ای نبود تا محل کارشان. تا رسيديم از يک آقايي خواهش کرد برايم چای آورد بعد هم يک جايي نشانم داد که بنشينم. خودش عذرخواهي کرد که برود و بيايد. چند دقيقه ای گذشت من داشتم چای مي خوردم که ديدم دم در اتاق، همان خانم با يک آقای قد بلند و سيبيلويي ايستاده اند. خانم به من اشاره کرد و به آن آقا گفت ايشان هستند. آقای قد بلند آمد بي مقدمه صورتم را بوسيد و گفت ببخشيد که خيلي ها در تهران هنوز نمي دانند چه بر سر شما آمده. بعد گفت برای چه آمدی تهران و داستان را برايش گفتم. به آن خانم رو کرد و گفت پروانه ببين اگر ايشان جايي ندارند بيايند پيش ما، بعد به من گفت اگر کاری داری مي توانم کمک کنم. با کلي خجالت پرسيدم ببخشيد اسم شما چيه، چهره ی شما رو يک جايي ديدم انگار. گفت من داريوش فروهر هستم. يادم آمد آن سبيل های بزرگ. چه روزگاری است

نظرات

پست‌های پرطرفدار