ايشالا خارج خوش بگذره
من چهارده سال در راديو-تلويزيون کار کردم به عنوان پژوهشگر و تهيه کننده که البته دو تا شغل جدا از هم هستند اما مي شود در همان سيستم راديو-تلويزيون در هر دو شغل هم کار کرد. البته اين داستان استخدام من از اولش خنده دار از آب درآمد تا حالا که اصلأ سر از يک کار ديگری درآوردم
من راديو زياد گوش مي دادم، به خصوص برنامه های علمي، مدت ها بود که ضمن درس خواندن در موزه ی آبگينه در خيابان قوام السلطنه (سي تير) هم با يکي از دوستانم کار مي کرديم و سفال مي ساختيم، يعني او به من ياد مي داد و من درس پس مي دادم. يک روز چهارشنبه ای گفتم بروم ببينم راديو کجاست و اصلأ مي شود راهي به آن جا پيدا کرد يا نه. رفتم ميدان ارک که محل توليد راديو بود. از شانسم يک آدم خوبي نگهبان در ورودی بود به نام آقای تاجيک که حالا رفيق صميمي هستيم. گفتم من مي خواهم اينجا کار کنم. بعدها فهميدم روزهای چهارشنبه آخرين روز کاری است و همه بنا را مي گذارند به سر به سر گذاشتن همديگه. يکي دو تا از همين سر به سر گذاشتن های صدادار هم نصيب همين آقای ابطحي وبلاگ نويس شده بود
خلاصه اين تاجيک اول يکي دو تا حرف خنده دار زد و گفت چي بلدی گفتم من دانشجوی زيست شناسي هستم، تلفن را برداشت و زنگ زد به گروه دانش که از قضا پاتوق همين خلاف های سر کار بذار راديو بود و گفت يکي مي خواهد آنجا استخدام بشود تحويل بگيريد، نشاني داد من هم رفتم. انگار هر کسي که توی راهرو هم بود آمده بود توی همان اتاق که اين آدم جويای کار را ببيند. همه هم آماده ی خنده
من از جمعيت زياد و اين نگاه های منتظر جا خوردم، اين ها هم افتادند به خنده، هر و هر. ده دقيقه ای خنديدند و هر کدام هم يک مزه ای پراند به خصوص مهرداد خسروی که سردبير برنامه عصرانه بود و متأسفانه مرحوم شد (خيلي هم بامزه بود با شکم گنده). خلاصه ديدند اين آدمي که آمده اصلأ ديگر خنده دار نيست کم کم شروع کردند به رفتن. آخر سر يکي شان (مسعود محمدپور) که همان مدير گروه بود جدی چند تايي سوال کرد. بعد هم يک متن انگليسي کوتاه داد که ترجمه کنم همانجا. من هم يک ده دقيقه ای طول کشيد کارم و تحويل دادم. گفت از شنبه بيا تا بگوييم چه کار کني. و من شدم مترجم و بعد نويسنده و بعد سردبير و آخر سر تهيه کننده ی همان برنامه ی علمي روزانه که البته از اول يک همکار خوبي عهده دارش بود و بعدأ هر دو با هم کار مي کرديم
دو سال بعد اسم مرا زدند به تابلو که مدارکت را بياور برای استخدام. من هم بردم و کارمند صدا و سيما شدم به عنوان دستيار پژوهشگر، ليسانس و فوق ليسانسم را هم گرفتم و بعدتر به تلويزيون منتقل شدم و مثل هميشه به گروه دانش اما هيچکس نگفت مثلأ تو چرا هنوز دستيار تهيه کننده هستي بعد از چهارده سال کار
داشتيم مي آمديم استراليا که من رفتم کارهای اداری را برای آمدن انجام بدهم، يکي از کارمندهای اداری گفت شما شهرستان بوديد تا به حالا؟ گفتم نه همين تهران بودم. گفت پس چرا همينطور دستيار پژوهشگر هستيد بعد از چهارده سال؟ گفتم من دو سه بار آمدم گفتم بعد پرسيدند چه خواندی گفتم زيست شناسي مدارکم را هم دادم ولي گفتند مرتبط نيست من هم گفتم جهنم. اين داستان ما توی دو روز پيچيد در همه جا. خلاصه هفته ی بعد دعوتم کردند به جلسه ی ترفيع شغلي. گفتند خوب از تحقيقاتت بگو، من هم شروع کردم درباره ی پايان نامه ی فوق ليسانسم حرف زدن و برنامه های علمي که در راديو و تلويزيون ساخته بودم و سه تا جايزه ی جهاني که گرفتم. کلي جر و بحث شان شد تا آخر به اين دليل که افتضاح از اين بيشتر نشود سه تا ترفيع با هم به من دادند به جبران چهارده سال، شدم پژوهشگر سه
آخر جلسه گفتم حالا که بلاخره اين ترفيع به درد من نمي خورد چون دارم مي روم از ايران اما شما فکر نمي کنين چه آدمي بايد برنامه ی علمي برای راديو تلويزيون بسازد که مدرک تحصيلي امثال من به کارتان مرتبط نيست؟
يکي شان با صدای بلند گفت آقا صلوات بفرست ايشالا خارج خوش بگذره. ما هم آمديم بيرون با صلوات
نظرات