آی ی ی سيبيل
امروز صبح که داشتم صورتم رو اصلاح مي کردم که آماده بشم برای اومدن به دانشگاه يک چيز خنده داری يادم اومد که فکر کردم بنويسمش شايد به درد کسي بخوره
من مهرماه سال 1362 رفتم سربازی، از اهواز و درست توی دوره ی جنگ، محل آموزشي ما خرم آباد بود. دو روزی از ورودمون به پادگان نگذشته بود که همه مون رو جمع کردن وسط ميدون صبحگاه، با کله های کچل و لباس های گل و گشاد سربازی که هنوز نتونسته بوديم تنگشون کنيم، خيلي سرو وضعمون خنده دار بود. گفتن همه بشينن روی زمين، ما هم نشستيم. يک افسر کرمانشاهي با لهجه ی غليظ که بعدأ فهميديم فرمانده ی گروهانه اومد با توپ و تشر که به ما حالي کنه که ديگه اومدين سربازی و چپ برين راستتون مي کنيم. ما هم همه ميخکوب
دستوراتش شامل اين بود که بايد منبعد هر روز صبح آسايشگاه رو نظافت کنين و اينا و يک نفر رو مي ذارم به عنوان ارشد آسايشگاه ها که اون قبلش سرکشي کنه تا من بعدش بيام بازديد. همينطور که داشت حرف مي زد يک دفعه داد زد" آی ی ی سيبيل" تو بيا بيرون ببينم. با دستش به طرف من اشاره کرد من گفتم واويلا چه شد. دوباره داد زد سيبيل بهت گفتم بيا بيرون. من رفتم بيرون، گفت اسمت چيه؟ گفت فلاني. گفت از امروز تو ارشد اينا هستي. به همه هم گفت. از اون روز اسم من در تمام دوره ی سربازی و تا مدت ها در بين دوست و آشناها شد سيبيل
واقعأ هم بهم مي خورد. من سيبيل های پر پشتي داشتم، يک جورايي حق موهای سرم نصيب پشت لبم شده بود، البته حالا ده سالي مي شه که ديگه بي سيبيلم ولي تا اون روزی که به لقب سيبيل مفتخر نشده بودم از زور خجالت و رودرواسي با پدرم که شديدأ به داشتن سيبيل برای خودش و من اهميت مي داد و هنوز هم مي ده هيچوقت به سيبيلم دست نزده بودم، اون هم همينطور بلند شده بود تا جايي که از ابهتش من شدم ارشد گروهان
من ديدم اين سيبيل که حالا چيز به درد بخوری شده همينطور بمونه بهتره تا ببينيم چي مي شه. يک روزی که رفته بودم مرخصي اهواز و طبق معمول موهام به اندازه ی نمره چهار کوتاه بود توی خيابون يک ماشين گشت کميته نگه داشت و کميته اي ها اومدن يک چند تا سوالي پرسيدن و گفتن سوار شو بريم. گفتم کجا؟ گفتن چند تا سوال مي خوايم بپرسيم. خلاصه رفتيم. تا رسيديم چشم بند زدن بهم و بردنم نمي دونم کجا. همون اول بسم اله دو تا سيلي زدن به مناسبت همين سيبيل بلند که حالا با موی کوتاه بيشتر به چشم مي اومد زدن تو گوشم. دائم هم مي گفتن تو همون کمونيسته هستي که مدت هاست دنبالشيم. بابا من سربازم کمونيست کجا بود؟ راه نداشت. يکيشون اومد يک سيلي ديگه زد و گفت تو هي کمونيست بازی در مياری تو خيابون ما هيچي نميگيم. گفتم بابا من خرم آباد سربازم تازه دو روزه اومدم مرخصي بعد از سه ماه، عوضي گرفتين. برگه ی مرخصي هم نشون دادم اينا ول کن نبودن. خلاصه انگاری کسي بهشون بلاخره گفت اينو ولش کنين که دست آخر بعد از هشت نه ساعت و چند فقره سيلي ما رو آزاد کردن بريم
خلاصه اين که من تا سربازيم تموم نشد هر بار با دلهره ی سيبيل مي اومدم مرخصي و مي رفتم. نه مي شد کوتاهش کرد چون به درد بخور بود توی سربازی و نه مي شد باهاش با موی کوتاه توی خيابون راه رفت، گرفتاری بود
بعد از سربازی بلاخره اون توده ی انبوه رو که دوستانم همه جا منجمله در دانشگاه هزار تا جک درباره ش درآورده بودن طي مراسمي در حضور دوستان کوتاه کردم اما از زور پر پشتي هر روز هم کلي وقت برای تنظيمش بايد مي ذاشتم، تا آخرش يک آقای دکتر پدر بيامرزی به دادم رسيد. يک بار که خون دماغ شده بودم اون آقای دکتر در بيمارستان طالقاني تهران گفت مجبورم برای پانسمان دماغت سيبيلت رو کوتاه کنم، يعني بتراشم. خلاصه هي تراشيد و هي متلک گفت و خنديد. به قول اون کلي وزنم کم شد. يک چند روزی از تنظيم کردنش راحت شده بودم. ديدم بد نيست اصلأ سيبيل نداشته باشم. نه ارشديت، نه سيلي، نه تنظيم، نه جک، از هفت دولت آزاد
حالا هر بار که صورتم رو اصلاح مي کنم ياد او سيلي ها که خوردم مي افتم با اون آی ی ی سيبيل، مي بينم هيچ اثری از سيبيله نباشه راحتترم، بماند که پدرم هنوز هر بار نارضايتي خودش رو به نحوی از انحاء اعلام مي کنه ولي خوب بلاخره نافرماني رو برای همين مواقع گذاشتن ديگه
نظرات