استشمام واقعيت و خيال

گاهي آدم نمي‌فهمد مرز واقعيت و خيال کجاست.

همين جمله را مي‌توانيد از زبان يک دانشمند بشنويد يا مي‌توانيد از زبان يک شاعر بشنويد. مي‌توانيد از زبان يک عاشق بشنويد يا از زبان يک آدمي ‌که عقلش زايل شده. و خيلي خيلي دردآورترش اين است که همين جمله را مي‌توانيد از زبان يک شکنجه‌گر يا يک شکنجه شده بشنويد.

چطور مي‌شود اين حرف را ثابت کرد که تا کجای درک ما از حيات واقعي‌ست و از کجا به بعدش خيال. مثل همين حرفي که امروز به يکي از دوستانم گفتم که چطور مي‌شود به يک ماهي گفت بيرون از آب هم زندگي جريان دارد؟ سخت‌ترين کار ممکن اين است که جهان‌های متفاوت را به همديگر مربوط کرد و تصوير دقيق‌تری از واقعيات و خيالات به دست آورد.

اين تصوير ميکروسکوپي را ببينيد. مربوط است به حباب‌های بويايي يک موش که دو هفته پيش تهيه‌اش کردم.



اين يکي هم مربوط است به هيپوکامپ يک موش ديگر، بخشي از دستگاه عصبي که حافظه‌ی آني را مي‌سازد.


واقعيت اين است که هر دوی اين‌ها با يک فشار کوچک انگشت له مي‌شوند. بافت‌های بسيار نرم و شکننده‌ای هستند که تا آن‌ها را منجمد نکنيد با هر دست زدني وامي‌روند. نمونه‌های انساني‌شان هم همينطورند و کارکردهای‌شان در انسان و حيوان مشابه همديگر است. يکي بو را تشخيص مي‌دهد آن يکي حافظه‌ی آن بو را حفظ مي‌کند.

همين که مي‌رويد يک جايي و يک بويي به مشام‌تان مي‌رسد که تا سال‌ها يادتان مي‌ماند نتيجه‌ی کار اين دو بخش دستگاه عصبي‌ست. و همينجاست که فرق ميان واقعيت و خيال مخدوش مي‌شود. مي‌شود اين بافت‌ها را رنگ آميزی کرد و وجود بعضي مواد شيميايي خاص را در آن‌ها تشخيص داد. و همين اصل داستان است که چطور مي‌شود که يک ماده‌ی شيميايي مي‌تواند خاطره برای آدم درست کند؟ بعد چطور مي‌شود که آن خاطره در ذهن شما مي‌ماند و با تغيير مکان و سن و هزار عامل ديگر دست نخورده باقي مي‌ماند؟ و چطور مي‌شود که اگر عصاره‌ی اين بافت‌ها را بگيريد چيزی از آن خاطرات باقي نمي‌مانند؟

استشمام پديده‌ی غريبي‌ست که درست نشسته‌ است در مرز ميان واقعيت و خيال.

بوی يک آدم مثلأ. هماني‌ که عطر زده و شما تا دنيا دنياست آن عطر را يادتان نمي‌رود.

يا بوی آن که از شدت خشم و هياهو عرق کرده و بوی عرقش را استشمام مي‌کنيد و يادتان نمي‌رود.

نظرات

پست‌های پرطرفدار