آن که مي‌رود به آسمان، آن که مي‌شود وردست خدا

چند سال پيش هر وقت مي‌رفتم به طرف تجريش مي‌ديدم يک آقای مسني با وسايل پنبه‌زني و لحاف دوزی‌اش ايستاده است کنار کفاشي سر نبش پل. بعدها هم دو سه باری اين طرف و آن طرف خواندم که بعضي‌ از خبرنگاران رفته بودند با او گفتگو کرده بودند و خلاصه کلي درد و دل که کاسبي اين جماعت لحاف دوز از صدقه‌ی سر تغيير تقاضای اجتماعي به هم خورده و صاحب يک صنعت دستي حالا بي اجر و مزد کنار خيابان به انتظار کمک مردم است.

خوب ما آدم‌های معمولي چه بسا که همين لحاف دوز‌ها را بينيم ولي اصولأ متوجه نشويم که اين تقاضاهای خودمان است که مدام دارد تغيير مي‌کند. در واقع ما مشتريان تقاضايي برای بعضي خدمات نداريم و آن خدمات هم به مرور زمان عرضه‌شان کم مي‌شود تا اين که يک روزی تعطيل بشوند.

خوب راه دلسوزی، به نظر من البته، اين است که بگوييم کاش يک نظام درست تأمين اجتماعي وجود داشت که به هر حال به اين گرفتاری‌ها سامان بدهد، ولي اصل اساس اين که جامعه هر روز تغيير مي‌کند و لاجرم نسبت عرضه و تقاضا هم تغيير مي‌کند حرفي‌ نيست که بشود برايش دلسوزی کرد. همين تغيير نسبت‌هاست که دنيا را جلو مي‌برد وگر نه که شرايط زندگي ماها هنوز هم بايد شبيه به دويست سال پيش مي‌بود، که نيست.

خوب نتيجه‌ی اين دو کلمه حرف اين است که جامعه وقتي به يک پديده‌ای روی خوش نشان ندهد آن پديده به طور طبيعي و در چرخه‌ی عرضه و تقاضا حذف مي‌شود. اين در همه‌ی زمينه‌ها مصداق دارد. مثلأ آدمي‌ که خيلي زود رنج است قادر نيست در جمعي که همه به هم متلک مي‌گويند دوام بياورد و طبيعتأ از جمع کنار مي‌رود، يا گياهي ‌که در مقابل سرما حساس است در شرايط سرمايي رشد نمي‌کند و هزار جور مثال ديگر. اصلأ هم بحث بر سر خوبي و بدی نيست درست شبيه به جوامع انساني که مثلأ مدارس خاص راه مي‌اندازند برای آدم‌های با قابليت‌های ذهني بيشتر يا کمتر، يا گلخانه برای گياهان خاص.

خوب حالا فرض کنيد در يک جامعه‌ای هر بار که مي‌خواهند يک آدمي را مجازات کنند او را محکوم مي‌کنند به اعدام يا سنگسار. يا هر آدمي که باشد و هر تخلفي که از او سر زده باشد او را يک راست مي‌فرستند زندان. خوب معني‌اش اين است که بازار عرضه و تقاضا در آن جامعه‌ی فرضي اصولأ به انواعي از اين مجازات است که روی خوش نشان مي‌دهد و مثلأ تسکين پيدا مي‌کند درست مثل بيماری که به داروهای مسکن سبک جواب ندهد و هميشه مجبور باشند به او مسکن‌های قوی بدهند.

بلاخره آدم‌های دستگاه قضايي يک جامعه را که از آسمان نمي‌آورند که؟ هر چقدر هم که آن که قضاوت مي‌کند پاکدامن باشد باز هم انسان است و مي‌تواند تحت تأثير محيط اطرافش باشد و ناگزير است که در جوامع بشری برای محرز شدن هر حکمي در دم و دستگاه قضايي دو سه تا آدم ديگر را هم مي‌گذارند و راه را تا بشود باز مي‌گذارند برای اين که آدم محکوم شده تقاضای فرجام خواهي بدهد که نکند نکته‌ای از چشم قاضي پنهان مانده باشد.

منتهای مراتب اصل موضوع هنوز پابرجاست که اين مبنای اجتماعي عرضه و تقاضاست که نگرش يک جامعه به خطای افراد خودش را چطور ارزيابي مي‌کند و در نتيجه برای چه عرضه‌ای هورا مي‌کشد و تقاضای آن عرضه را بيشتر دارد.

اين که ما آدم‌های يک جامعه‌ در شرايط خطای ديگران ناغافل مي‌رويم يک جايي توی آسمان‌ها پيدا مي‌کنيم و از آنجا به خطاکارها نگاه مي‌کنيم زمينه‌ی اجتماعي مناسبي فراهم مي‌کنيم که در امور قضا هم قاضي خودش را ببرد در عرش و از آنجا با متهم حرف بزند. بلاخره وقتي آدم عادی مي‌رود به آسمان، قاضي بايد وردست خدا بشود ديگر! آن وقت حکم رايج در آن جامعه‌ مي‌شود اعدام.

اين دم و دستگاه قضاوت ما که چپ و راست برای متهمان حکم اعدام صادر مي‌کند برآيند همين تقاضای اجتماعي برای اشد مجازات است وگرنه که مجازات اعدام هم مثل همان لحاف دوز کنار پل تجريش از فرط کمبود تقاضا زمينه‌ی کارش را از دست مي‌داد ديگر.

خوب خود ما مدام در حال صدور حکم اعدام هستيم برای هر خطايي که از آدم‌های اطراف‌مان مي‌بينيم. يعني مدام ولع داريم برای اشد مجازات ديگران. مدام تقاضا داريم برای عرضه‌ی اعدام در حوزه‌ی شخصي‌مان. خوب چه گله‌ای‌ست که چرا در جامعه‌مان اين همه اعدام زياد است؟

نظرات

پست‌های پرطرفدار