آرايشگر روستا

يکي از نزديک‌ترين دوستان من آرايشگر مردانه‌ست. حالا البته اصولأ که کسي را آرايش نمي‌کند چون گروه خون خودش نمي‌خورد به اين حرف‌ها. ولي به هر حال به سلماني‌ها مي‌گويند آرايشگر و ايشان هم همين اسم را زده روی مغازه‌اش.

يک وقتي توی همان بحبوحه‌ی کنکور دادن و اين‌ها، همين دوستم آمد گفت من خيلي هم دنبال دانشگاه رفتن نيستم. يک کمي اصرار کرديم که يعني چه اما بعد ديديم حالا اين بابا اصلأ تصميمش را گرفته که برود يک حرفه‌ای ياد بگيرد و در نتيجه گور بابای درس و دانشگاه هم کرده.

حالا مانده بود که اين شغل را کجا ياد بگيرد؟ هر جايي که مي‌رفت به عنوان شاگردی بلاخره بايد يک کمي اصولش را بلد بود يا دست کم بايد قيچي زدن آرايشگری را در حد ابتدايي مي‌دانست. ايشان هيچ بلد نبود. تنها چيزی که ممکن بود بلد باشد اين بود که ماشين را بگذارد يک طرف به قول خودش خرمن مو و تا ته برود و با از آن طرف و اينطرف کردن بلاخره چيزی روی سر آن موجود زير دستش نگذارد. البته از اين متد مي‌شد برای چيدن پشم گوسفند هم استفاده کرد.

انصافأ اگر مي‌رفت دانشگاه هم باز يک جوری ديگری چيز ياد نمي‌گرفت آن هم در سال‌های جنگ. تعارف که نداريم. در نتيجه ما مانده بوديم که با اين دوست نابلدمان چه خاکي بريزيم سرمان که مثلأ حق دوستي‌مان را ادا کرده باشيم. خوب دست آخر تصميم گرفتيم که موهای خودمان را بگذاريم در خدمت ايشان که تمرين کند. اين طرف و آن طرف رفتيم عکس پيدا کرديم که مثلأ مدل داشته باشيم منتهای مراتب بعد که موهای هر پنج تای‌مان را کوتاه کرد به هيچ مدلي شبيه درنيامده بود. بس که مدل موی من افتضاح شده بود تا با نمره‌ی 4 کوتاه‌شان نکرد از خانه‌شان نرفتم بيرون. دو سه روز بعد البته همه‌مان تبديل شديم به نمره 4 چون يک از يک بدترکيب‌تر شده بوديم.

يک دوست يک کمي دورتری داشتيم که بفهمي نفهمي وضع مالي‌اش بهتر از بقيه‌مان بود و او به داد دوست‌مان رسيد. آمد گفت من يک مقداری پول مي‌توانم از خانواده‌ام بگيرم که برويم يک مغازه‌ای توی يک روستا اجاره کنيم و درآمدش را نصف کنيم. خيلي پيشنهاد خوبي بود و با استقبال جمع روبرو شد. پول را آورد و همه در به در به دنبال روستاهای اطراف شهر اهواز رفتيم. يک روستايي پيدا کرديم که نزديک به 45 دقيقه راه بود تا اهواز و يک مغازه‌ی کوچک همانجا اجاره کرديم. البته واقعأ ماها سر جهازيه‌ی اين داستان بوديم وگرنه که کاری ازمان برنمي‌آمد. يعني نه پول داشتيم، و نه قرار بود کار کنيم. منتها دست به تشويق‌مان خوب بود و گاهي دنبال خرده ريزهای مغازه هم مي‌رفتيم، همينطور داوطلبانه و از روی بيکاری.

مغازه راه افتاد و هر روز يکي دو نفرمان برای بازار گرمي مي‌رفتيم توی مغازه مي‌نشستيم که به نظر شلوغ بيايد. گند کاری هم تا دلتان بخواهد رخ مي‌داد مثلأ که يک روز عصری دو تا مشتری آمد برای مغازه‌ی اين دوست‌مان. به نظرم سال‌ها توی غار زندگي کرده بودند از بس که موهای‌شان زياد و درهم برهم بود. دوست آرايشگرمان اصلأ داشت سنکوپ مي‌کرد که حالا با اين‌ها چه کار کند! خوبي‌اش اين بود که اهل روستا خيلي هم چسان فسان مدل نداشتند و قيچي اين دوست ما هم مثل آهو توی چمنزار جست و خيز مي‌کرد و دست آخر هم مزدش را مي‌گرفت.

اين دو نفر از فرط موهای پر پشتي که داشتند خيلي کارشان طول کشيد، اعصاب همه‌مان خراب شده بود. کم‌کم اوضاع خراب‌تر هم شد. يعني فاجعه شد. هوا تاريک شد و چراغ‌ها را روشن کرده بوديم که چشم جناب آرايشگر ببيند برای نفر دوم. منتها ناغافل برق رفت. يک ربعي منتظر شديم که برق بيايد، که نيامد. هيچ وسيله‌ای هم نداشتيم که نور توليد کند. توی همين بلاتکليفي به فکرمان رسيد که برويم ماشين‌مان را بياوريم جلوی مغازه و با نور چراغ‌های ماشين بلاخره سر و ته قضيه را هم بياوريم.

ماشين را گذاشتيم جلوی مغازه و زديم نور بالا و تابانديم داخل. مصيبتي شد. نور صاف مي‌خورد به آيينه و مي‌تابيد به چشم مشتری بدبخت. داشت کور مي‌شد. دشمن‌تان ببيند که تا موهای اين دومي کوتاه شد پدر صاحاب بچه‌ی همه درآمد. اين دومي را هم پول ازش نگرفتند چون احتمالأ بايد يک پول جراحي آب مرواريد هم به او مي‌دادند.

حدود يک ماه مغازه به راه بود و بعد تعطيل شد. تنها دليل تعطيلي‌اش اين بود که موهای سر تمام اهل روستا را کوتاه کرده بودند، بچه و بزرگ، و تا اين‌ها دوباره هوس آرايشگاه کنند مي‌شد دست کم يکي دو ماه. اين‌ها هم بايد سماق مي‌مکيدند. همين هم شد که مغازه را واگذار کردند و تعطيل.

اين دوست ما با همين تجربه رفت و پيش يک آرايشگر قديمي شاگرد شد. مغازه‌شان هم توی سبزه ميدان بود و تبديل شد به پاتوق ما دوستان. با کلي از انگشتر و تسبيح فروش‌ها رفيق شده بوديم. و البته کم‌کم بعد از هفت سال دوست ما خودش يک آرايشگاه مستقل راه انداخت که هنوز هم هست.

جالبش اين است که ظاهرأ يک روزی يکي از مشتری‌های همان روستا گذارش افتاده بوده به سبزه ميدان و چشمش افتاده بوده به دوست ما که حالا توی يک آرايشگاه بهتری کار مي‌کرد. خبر اين نقل مکان ظفرنمون به روستا رسيده بود و در نتيجه مشتری‌های سابق، بچه و بزرگ‌شان، شروع کردند به آمدن پيش آرايشگر سابق‌شان. همين دست گل‌های ايشان باعث شد که من خيلي وقت‌ها به خودم مي‌گويم حالا خودم هم که موهايم را کوتاه کنم هيچ اتفاقي نمي‌افتد. آدم کلي اعتماد به نفس پيدا مي‌کند!

نظرات

پست‌های پرطرفدار