پلنگ در راه
شرط ميبندم آقای پلنگ صورتي با پيژامه ميرسد امريکا، ساک و وسايلش را هم يک جايي جا ميگذارد. کيف پولياش را هم حتمأ حتمأ گم ميکند و در نتيجه آس و پاس برميگردد. يعني مثل روز برايم روشن است.
پلنگ آقا قرار است برای يک کنفرانس برود امريکا، يعني بايد برود لس آنجلس، 20 روز ديگر. از دو ماه پيش معلوم بوده که محل کنفرانس کجاست، مقالهاش را هم فرستاده و پذيرفته شده، تقريبأ صغير و کبير هم خبر دارند که ايشان قرار است برود. حالا امروز به ايشان ميگويم خوب حالا پروازت از کجا به کجاست؟ فرمودند معلوم نيست.
يعني ميشود آدم معلوم نباشد چطوری ميرود يک مسافرت به اين دوری؟ خوب اگر آدم مسافر همين پلنگ آقا باشد حتمأ ميشود که معلوم نباشد. چرايش خيلي مهم است. بليت نخريده و از ديروز افتاده است به تلاطم که چه خاکي بريزد به سرش چون آژانس مسافرتي به ايشان گفته احتمالأ اولين جايي که ميتواند رزرو کند بعد از کنفرانس است. دو ماه است دارد بليت ميخرد. از دو ماه پيش پياده هم که ميرفت باز سر وقت ميرسيد.
حالا خندهاش اين است که دو سه بار برگزار کنندگان کنفرانس برايش ايميل فرستادهاند که حالا کجا برايت جا بگيريم و بار ايشان هي گفتهاند خبر ميدهم و هنوز خبر نداده. امروز خيلي جدی ميفرمودند کيسه خوابم را بايد با خودم ببرم. آدم برای قبايل بدوی افريقا هم برود کنفرانس بدهد باز ميخوابانندش توی چادر نه توی کيسه خواب!
من جدأ حدس ميزنم برای ارائهی مقالهاش هم يک نفر بلاخره هلش بدهد که برو ديگه ملت منتظرن و ايشان تازه مدعي بشود که کي بود هلم داد؟
از جمله فرمايشات سر نهار ايشان اين بود که اگر بشود بروم اروپا هم خوب ميشود ولي اگر از طريق آسيا هم بروم بهتر است. آنوقت آژانس مسافرتي به او گفته ممکن است يک بليت بتوانيم برايت پيدا کنيم که اينجا سوار بشوی و لس آنجلس پيادهات کنند. يعني با اين که همين تنها راه ايشان برای رسيدن به کنفرانس است نه که خيلي منظم است باز دنبال يک راهي ميگردد که بلکه يک جايي هم توقف کند و چرخي هم بزند.
تقريبأ ميشود گفت آقای پلنگ جان ميدهد برای مسافرت بي برنامه که صبح تصميم بگيريد برويد فرانسه بعد عصری ناغافل از توی صف هواپيما برای جزيرهی جاوه سردربياوريد.
مادر پلنگ آقا که آمده بود يک روز با همان انگليسي دست و پا شکستهاش گفت اين آقای پلنگ ديشب با من قرار گذاشته که امروز صبح با هم برويم شمال ايالت برای گردش. حدود دو ساعت رانندگي که بعد ميرسيد به يک آب و هوای متفاوت. تا ساعت 10 صبح مادر آقای پلنگ هي به او گفته که خوب پس چرا نميرويم و ايشان هي ناله کرده که الان ميرويم و همينطور خوابيده. ساعت 11 بيدار شده و گفته خوب برويم. سر خيابانشان که رسيده گفته است بهتر است برويم روغن و فيلتر ماشين را عوض کنيم. کجا؟ اينور و آنور گفته برويم پيش فلاني. زنگ زد که من دارم ميآيم پيش تو.
شده بود ساعت 12 ظهر که رسيدند. آچار و خرت و پرتهای تعويض روغن را پهن کرديم که ده دقيقهای کار را تمام کنيم. ماشين را هم که قبلأ توضيح داده بودم که يکي از بچههای آزمايشگاه که ميرفت سوييس همينطوری مجاني داد به آقای پلنگ و از قرار او هم صد سال بود دست به موتور ماشين نزده بود. شد ساعت 4 عصر و ما داشتيم توی مغازهها دنبال يک چيزی ميگشتيم که فيلتر روغن ماشينش را باز کنيم. دست آخر هم مجبور شديم مراحل آخر کار را با چراغ قوه تمام کنيم چون چشممان جايي را نميديد.
مادر پلنگ هم همينطور هي با من درد و دل ميکرد که خوب اين چه ماشينيست خريده، من هم هي ميگفتم اين اصلأ نخريده، اهداييست و باز دو دقيقه بعد ميآمد ميگفت خوب آدم که ماشين ميخرد بايد همه جايش را ببيند، دوباره من ميگفتم اين پلنگ اصلأ چشمش را به روی بدیهای زندگي به کل بسته و قال قضيه را کنده.
بنابراين من شرط ميبندم همين جناب پلنگ دير از خواب بيدار ميشود و طبق معمول با پيژامه ميرسد به کار و زندگياش و حتي روی بوفهی هواپيما هم جا به او نميدهد و تا برسد به کنفرانس لس آنجلس تمام خاوردور را درمينوردد و اصولأ که گور بابای کنفرانس عصب شناسي هم کرده.
آنوقت چپ و راست ميگويد دوست دختر سابق من خيلي آدم بي نظمي بود.
يعني ميشود واقعأ؟
پلنگ آقا قرار است برای يک کنفرانس برود امريکا، يعني بايد برود لس آنجلس، 20 روز ديگر. از دو ماه پيش معلوم بوده که محل کنفرانس کجاست، مقالهاش را هم فرستاده و پذيرفته شده، تقريبأ صغير و کبير هم خبر دارند که ايشان قرار است برود. حالا امروز به ايشان ميگويم خوب حالا پروازت از کجا به کجاست؟ فرمودند معلوم نيست.
يعني ميشود آدم معلوم نباشد چطوری ميرود يک مسافرت به اين دوری؟ خوب اگر آدم مسافر همين پلنگ آقا باشد حتمأ ميشود که معلوم نباشد. چرايش خيلي مهم است. بليت نخريده و از ديروز افتاده است به تلاطم که چه خاکي بريزد به سرش چون آژانس مسافرتي به ايشان گفته احتمالأ اولين جايي که ميتواند رزرو کند بعد از کنفرانس است. دو ماه است دارد بليت ميخرد. از دو ماه پيش پياده هم که ميرفت باز سر وقت ميرسيد.
حالا خندهاش اين است که دو سه بار برگزار کنندگان کنفرانس برايش ايميل فرستادهاند که حالا کجا برايت جا بگيريم و بار ايشان هي گفتهاند خبر ميدهم و هنوز خبر نداده. امروز خيلي جدی ميفرمودند کيسه خوابم را بايد با خودم ببرم. آدم برای قبايل بدوی افريقا هم برود کنفرانس بدهد باز ميخوابانندش توی چادر نه توی کيسه خواب!
من جدأ حدس ميزنم برای ارائهی مقالهاش هم يک نفر بلاخره هلش بدهد که برو ديگه ملت منتظرن و ايشان تازه مدعي بشود که کي بود هلم داد؟
از جمله فرمايشات سر نهار ايشان اين بود که اگر بشود بروم اروپا هم خوب ميشود ولي اگر از طريق آسيا هم بروم بهتر است. آنوقت آژانس مسافرتي به او گفته ممکن است يک بليت بتوانيم برايت پيدا کنيم که اينجا سوار بشوی و لس آنجلس پيادهات کنند. يعني با اين که همين تنها راه ايشان برای رسيدن به کنفرانس است نه که خيلي منظم است باز دنبال يک راهي ميگردد که بلکه يک جايي هم توقف کند و چرخي هم بزند.
تقريبأ ميشود گفت آقای پلنگ جان ميدهد برای مسافرت بي برنامه که صبح تصميم بگيريد برويد فرانسه بعد عصری ناغافل از توی صف هواپيما برای جزيرهی جاوه سردربياوريد.
مادر پلنگ آقا که آمده بود يک روز با همان انگليسي دست و پا شکستهاش گفت اين آقای پلنگ ديشب با من قرار گذاشته که امروز صبح با هم برويم شمال ايالت برای گردش. حدود دو ساعت رانندگي که بعد ميرسيد به يک آب و هوای متفاوت. تا ساعت 10 صبح مادر آقای پلنگ هي به او گفته که خوب پس چرا نميرويم و ايشان هي ناله کرده که الان ميرويم و همينطور خوابيده. ساعت 11 بيدار شده و گفته خوب برويم. سر خيابانشان که رسيده گفته است بهتر است برويم روغن و فيلتر ماشين را عوض کنيم. کجا؟ اينور و آنور گفته برويم پيش فلاني. زنگ زد که من دارم ميآيم پيش تو.
شده بود ساعت 12 ظهر که رسيدند. آچار و خرت و پرتهای تعويض روغن را پهن کرديم که ده دقيقهای کار را تمام کنيم. ماشين را هم که قبلأ توضيح داده بودم که يکي از بچههای آزمايشگاه که ميرفت سوييس همينطوری مجاني داد به آقای پلنگ و از قرار او هم صد سال بود دست به موتور ماشين نزده بود. شد ساعت 4 عصر و ما داشتيم توی مغازهها دنبال يک چيزی ميگشتيم که فيلتر روغن ماشينش را باز کنيم. دست آخر هم مجبور شديم مراحل آخر کار را با چراغ قوه تمام کنيم چون چشممان جايي را نميديد.
مادر پلنگ هم همينطور هي با من درد و دل ميکرد که خوب اين چه ماشينيست خريده، من هم هي ميگفتم اين اصلأ نخريده، اهداييست و باز دو دقيقه بعد ميآمد ميگفت خوب آدم که ماشين ميخرد بايد همه جايش را ببيند، دوباره من ميگفتم اين پلنگ اصلأ چشمش را به روی بدیهای زندگي به کل بسته و قال قضيه را کنده.
بنابراين من شرط ميبندم همين جناب پلنگ دير از خواب بيدار ميشود و طبق معمول با پيژامه ميرسد به کار و زندگياش و حتي روی بوفهی هواپيما هم جا به او نميدهد و تا برسد به کنفرانس لس آنجلس تمام خاوردور را درمينوردد و اصولأ که گور بابای کنفرانس عصب شناسي هم کرده.
آنوقت چپ و راست ميگويد دوست دختر سابق من خيلي آدم بي نظمي بود.
يعني ميشود واقعأ؟
نظرات