کاپيتان پلنگ

همينطور که دارم مي‌نويسم زير دندان‌هايم دارد چرق چرق صدا مي‌دهد. خودم را که تکاندم به قدر نيم کيلو شن از سر و لباس‌هايم ريخت روی زمين. فعلأ هم مشغولم که باقي‌اش جويده بشود برود پايين.

خوب امروز بعدازظهر مسابقات واليبال ساحلي دانشکده‌ی ما برگزار شد و آن اولش خيلي خوش خوش رفتيم که بزنيم همه را لت و پار کنيم، از قرار باقي ملت هم به همين مناسبت آمده بودند. در نتيجه تيم ما به مقام چهارمي رسيد از بين پنج تيم. هر تيم هم که چهار تا بازيکن توی ميدان داشت دويست تا هم برای تعويض.


اصلأ و اصلأ فکر نکنيد حريف تيم‌های واليبال ساحلي‌ای مي‌شويد که همه‌شان دختر هستند. پدر صاحاب بچه‌ی آدم درمي‌آيد برای هر يک امتياز. بعد هم که هر امتيازی که مي‌گيرند يک جوری آبروی آدم را مي‌برند که اصولأ آدم با خودش فکر مي‌کند همينطوری دو امتياز ديگر هم بهشان بدهيم بلکه افتضاحش کمتر بشود.


آقای پلنگ صورتي که در نقش کاپيتان تيم ما همان اول دو سه تا رجز خواندند که مي‌خوريم‌تان و اين‌ها، در همان بازی اول اصولأ خودشان خورده شدند. ايشان همان اول کار به يک دختری در تيم مقابل گفتند که قيافه‌ات به واليبال ساحلي نمي‌خورد. خوب، دختر مورد نظر درست برعکس از آب درآمد و از قرار خيلي هم حرفه‌ای بود. يک جوری حرفه‌ای بود که هر جايي که آقای پلنگ مي‌ايستاد همانجا را مي‌بست به توپ. دو بار که پلنگ تقريبأ توپ گرفتن را گذاشت کنار که خودش را از ضربه‌‌های ناکار کننده‌ی سرکار خانم نجات بدهد.


به آقای پلنگ گفتم اين بابايي که من مي‌بينم بعد از بازی مي‌آيد يک لگد هم حواله‌ات مي‌کند که دفعه‌ی آخرت باشد از اين رجزها برای مردم مي‌خواني. البته کاش لگد زده بود، چون دست آخر آمد به پلنگ و اينجانب گفت من دو ماه است تمرين ندارم وگرنه بازی‌ام بهتری از آب درمي‌آمد. خيلي دست پلنگ آقا درد نکند که يک متلک هم گذاشت توی کاسه‌ی اينجانب.

به قول پلنگ، واليبال ساحلي مثل بازی کردن توی چسب مي‌ماند، هر چقدر که جان بکنيد باز از زمين کنده نمي‌شويد. البته اين بار دومي‌ هست که داريم گروهي‌ واليبال ساحلي بازی مي‌کنيم. باز عقل برگزار کنندگانش رسيده بود که مسابقه‌ها را بگذارند حدودهای عصر که زمين يک کمي خنک‌تر باشد. آن دفعه‌ای که با بچه‌های آزمايشگاه خودمان بوديم عقل‌مان نرسيد و ساعت مسابقه‌ را گذاشتيم ساعت 2 ظهر. بعد از بازی هر کدام‌مان يک بشکه آب خورديم.


جهت اصلاع‌تان اين که آقای پلنگ امروز يک اطلاع‌رساني مفصلي کرد که ملت رفته‌اند روی تخته‌ی اعلانات نوشته‌اند "موش‌های خود را به پلنگ بسپاريد". صبح رفته بوديم قهوه خوری. حرف از زاد و رودمان شد که حالا اينروزها هر کدام پنجاه سر عائله‌ی موشي داريم. آمار پلنگ رسيده بود به حدود صد و همينطور حضرات مشغولند و آمارشان را بالا مي‌برند.

ما مانده‌ايم که چرا اين همه تفاوت هست بين تعداد موش‌های ما با موش‌های پلنگ آقا. همگي کنجکاو شده بوديم که اين جناب چه ترفندی زده که موش جماعت را بسته به توليد مثل. يک کمي‌که توضيح داد معلوم شد چه خبر است. رفته است هر چه جعبه‌ی دستمال کاغذی اين طرف و آن طرف بوده همه را خالي کرده و جعبه‌ها را مثل اتاقک بريده. هر جعبه دو تا اتاقک. بعد توی اتاقک‌ها را هم با دستمال کاغذی پوشانده و گذاشته توی جعبه‌های موش‌ها. در نتيجه موش‌های گرامي مثل اين که تشريف آورده‌اند هاوايي برای ماه عسل همينطور مشغول خدمت ‌رساني به همديگر هستند.

خيلي کار دقيق و درستي کرده چون موش‌ها در تاريکي بيشتر توليد مثل مي‌کنند. همين هم شده که ماها همگي آب دست‌مان بود گذاشتيم زمين که بدويم به دنبال جعبه‌ی دستمال کاغذی.

در راه برگشت از مسابقه فرمودند حالا اگر همگي موافقيد برويم يک روزی به همان تيم دختران که همه‌مان را پيچاندند به هم اعلام کنيم اگر حاضريد يک بار ديگر مسابقه بدهيم. يعني کم مانده بود دو سه تا لگد از اين طرف آن طرف بزنيم به پلنگ.

نظرات

پست‌های پرطرفدار