نويسنده ميهمان: حورا دلاوری

همایون عزیز سلام

مدتهاست که می خوام مهمان وبلاگت بشوم و در مورد موضوعاتی که نا خودآگاه ذهنم را به خود مشغول می‌کنه بنویسم ولی همیشه پشت گوش انداختم تا اینکه بالاخره دیروز که تو قطار بودم و از سر کار بر می‌گشتم تصمیم گرفتم یکی از خاطرات 12 سال پیش را بنویسم.

ولی چی شد که این خاطره کهنه برای من زنده شد؟

رییس من لورت یک خانم 48 ساله فرانسوی‌ست که 30 سال پیش به استرالیا اومده و یک دختر 11 ساله از دوست پسرش داره . البته مدتهاست که دیگه با دوست پسرش زندگی نمی‌کنه.

دیروز داشت در مورد مدارس استرالیا حرف می زد و اونها رو با مدارس فرانسه مقایسه می کرد که تو فرانسه مطالب درسی خیلی سنگین است، از تاریخ و جغرافیا گرفته تا ادبیات و ریاضی (چیزی شبیه ایران خودمون). خلاصه لورت کلی شاکی بود که مثلا در فرانسه اصلا در مورد مشکلات اجتماعی که یک فرد ممکن در آینده باهاش مواجه بشه مطلبی تدریس نمی شه ولی در استرالیا یکی از درساشون حول و حوش همین موضوعه به عنوان مثال اگر مورد تمسخر دوستاتون قرار گرفتید چه برخوردی باید از خودتون نشون بدین یا مثلا چگونه اعتماد به نفستونو ببرید بالا؟ چطوری خودتونو باور کنید و به تواناییهاتون ایمان بیارید؟ چگونه عصبانیت خودتونو کنترل کنید؟ خلاصه اینکه از دبستان کلی درسهای روانشناسی به بچه هاشون یاد می‌دن که مسلما در زندگی آینده شون بیشتر از جبر و الگوریتم به دردشون خواهد خورد.

هر وقت چنین چیزایی می شنوم کلی تو فکر فرو می رم که واقعا ما تو چه شرایطی درس خوندیم؟ نه تنها هیچ کدوم از این چیزها به ما تدریس نشد بلکه حتی برخورد مناسبی هم به عنوان یک دانش آموز با ما نمی شد و همیشه تشر و مواخذه تو لحن صحبت معلمها و ناظمهای مدارس واضح بود.

مثلا هیچ کس نبود که در مورد اعتماد به نفس داشتن با ما صحبت کنه؟ و اصلا به خاطر شرایط حاکم بر جامعه طوری با ما نسل دانش آموز رفتار می شد که کلی از اعتماد به نفسمون هم کم می شد. اینها همه مقدمه‌ای شد تا این خاطره برام زنده بشه.

این داستان بر می گرده به سال 1374. سال دوم دبیرستان بودم خبر آوردن که جنازه عموی مفقود الاثر شده‌ام رو بعد از 13 سال پیدا کردن. جنازه که چه عرض کنم یک پلاک به همراه استخوان جمجمه و یک لنگه جوراب کرم رنگ که چون جنسش از پلاستیک بود این همه سال سالم مونده بود و توش پر از استخوان پودر شده بود. پدرم هنوز لنگه جوراب رو توی کشوی دفترش نگه داشته (حالا اون لنگه جوراب و استخوان جمجمه مال کدوم بنده خدایی بود خدا می‌دونه).

خلاصه به محض اینکه خبر به تهران رسید ما شال و کلاه کردیم به طرف قم که جنازه رو تحویل بگیریم و بعد بریم محلات که زادگاه پدرم هست برای مراسم خاکسپاری، به خاطر همین فرصت نشد که پدر و مادرم به مدرسه‌ام اطلاع بدهند به خصوص اینکه امتحان‌های آخر ترم نزدیک بود (من نظام جدیدی بودم) و کلأ خیلی بخاطر غیبت تو اون موقع سال گیر می‌دادن. من تا سوم عموم محلات موندم ولی بعد از اون با برادرم به تهران برگشتیم تا از درس عقب نیفتیم. موقعی هم که محلات بودم کلی به مامان و بابا یادآوری می‌کردم که به مدرسه زنگ بزنن و غیبت منو اطلاع بدهند ولی اونها هم کلی در گیر مراسم عزا داری بودن و وقت نکردن. تا اینکه روز بازگشت پدرم یه نسخه از اعلامیه عمومو داد دستم و گفت که اینو به ناظمتون نشون بده به عنوان سند که تو به مراسم خاکسپاری عموت رفته بودی و بگو که بعد از مراسم هفتم پدر و مادرم برمی‌گردن و غیبتمو موجه می‌کنن.

روز بعد من رفتم مدرسه. یکی از روزهای آخر آذر بود سوز سردی میومد و من هم طبق معمول لباس فرم مدرسه که شامل روپوش شلوار و مقنعه سرمه‌ای بود همراه با یک کاپشن بنفش کم رنگ تنم کردم. اعلامیه عمومو دستم گرفتم و رفتم تو دفتر مدرسه. تا چشم خانم ناظم به من افتاد خودش اومد جلو و گفت "دلاوری معلوم هست کجایی؟ چند روزه که غیبت داری؟ اونم تو فصل امتحانا؟" من اعلامیه رو بهش نشون دادم. همین طور که اعلامیه رو به سمتش دراز کرده بودم براش ماجرا رو توضیح می‌دادم. هنوز اعلامیه عموم جلوی چشمم هست. یک ورق سفید با عنوان بسم رب شهدا و صدیقین یک عکس بزرگ از یک پسر 21 ساله به اسم حسین دلاوری که به سختی خاطره‌ای ازش تو ذهنم بود.

خانم ناظم که اعلامیه رو تا آخر خوند یک قدم عقب رفت یک نگاه عاقل اندر سفیه به سر تا پای من انداخت و گفت "حیف این عمو! تو مثلا عزا داری؟ اعلامیه‌ات رو باور کنم یا این سر و وضعتو؟" من کاملا شوکه شده بودم و هاج و واج به ناظم نگاه می‌کردم "یک همچین دسته گلایی باید پرپر بشن به خاطر شماها بعد شما باید با این سر و شکل بیان مدرسه؟ حالا اون مقنعه تو بکش جلو و برگرد سر صف" منم گفتم "چشم" و راه افتادم که از دفتر بیام بیرون که دوباره داد زد "این اعلامیه که آوردی کافی نیستا باید ولیت بیاد تا غیبتتو موجه کنه همینطوریش یک نمره از انظباطت کم شده" من که بین راه وایساده بودم تا حرفاش تموم بشه دوباره گفتم "چشم" و از دفتر اومدم بیرون.

از این ماجرا 12 سال می‌گذره ولی من هنوز به تعدد یادش می‌کنم که چطور ناظم مدرسه به خودش اجازه داد که با من اینطوری حرف بزنه؟ یعنی اصولا این ناظما و معلمای ما که مثلا الگوی ما بودن به خودشون اجازه می‌دادن با هر لحنی با ما صحبت کنن و هیچ احترامی به ما نمی‌گذاشتن و از ما انتظار احترام داشتن. اون که اصلا هیچ شناختی از عموی من نداشت به علاوه رو چه معیاری در مورد من قضاوت می کرد؟ مگر من چه سر و وضعی داشتم؟ مثل همه بچه ها لباس فرم مدرسه تنم بود به علاوه یک کاپشن رنگ روشن؟ چطور هیچ وقت فکر نکرد که این روش صحبت کردن می‌تونه تاثیر بدی روی یک دختر 16 ساله داشته باشه و اینکه چطور داشت عموی منو، عموی خودمو که هیچ ربطی به این خانم ناظم نداشت به رخم می‌کشید و به من می‌گفت که من به اندازه کافی خوب نیستم و من لایق آنچه دارم نیستم؟

واقعا من برای چی مواخذه می‌شدم؟

نظرات

پست‌های پرطرفدار