همه جوان و خام‌، الي‌الابد

ديشب دعوت بودم به جشن هفتادمين سال تأسيس مدرسه فيزيولوژی و آناتومي يعني همين جايي که هستم. همه‌ی اهل مدرسه را که مي‌شوند تقريبأ دويست نفر و تعدادی از آدم‌های خيلي معروف در اين رشته را از کشورهای ديگر دعوت کرده بودند که ديدن‌شان خيلي جالب بود چون آدم‌ مقالاتشان را مي‌خواند ولي هيچ تصوری از شکل و شمايل‌شان ندارد

دانشگاه ايالتي کوئينزلند امسال يا سال آينده صد ساله مي‌شود و مدرسه فيزيولوژی و آناتومي از قرار سومين جايي‌ست که بعد از مدرسه پزشکي و بعد داروسازی تأسيس شده. رئيس فعلي مدرسه به ترتيب از رؤسای قبلي که مرحوم شده‌اند اسم برد و درباره‌شان توضيح داد تا رسيد به چهارمين رئيس که يک خانم بود و رئيس فعلي شاگردش بوده. آن خانم زنده بود و اتفاقأ آمده بود به مراسم. دعوتش کرد که بيايد کمي حرف بزند

خيلي خيلي همه‌ تحت تأثير قرار گرفته بودن چون همين خانم پروفسور که آن موقع رياستش خيلي جوان بوده يک باره مدرسه را تبديل کرده به يکي از مجهزترين مراکز آموزشي آن دوره و آنقدر اين طرف و آن طرف زده که دانشگاه قبول کرده که از همان موقع زمينه‌ی تأسيس مراکز تحقيقاتي ديگر را هم فراهم کند و نتيجه‌اش که برای من هم شگفت آور بود اين شده که امروز دانشکده‌ی علوم پزشکي دانشگاه کوئينزلند بزرگترين دانشکده‌ی دنياست. ديشب خيلي داشتند با افتخار مي‌گفتند که فاصله‌ی ما با مابقي دانشکده‌های دنيا خيلي زياد است و حرف از دو تا مدرسه‌ی جديد هم مي‌زدند که دارند ساختمان‌های‌شان را مي‌سازند. بعد هم يک پروفسور امريکايي که از جانز هاپکينز آمده بود و از همين مدرسه فارغ التحصيل شده بود کمي حرف زد و عکس‌های قديمي خودش و همکارانش را نشان داد

سخنراني‌ها که تمام شد هر چند نفری يک جا ايستاده بودند و داشتند با هم حرف مي‌زدند و آن خانم پروفسور که همه صدايش مي‌کردند "اِلسپث" مدام از اين جمع به آن جمع سرک مي‌کشيد. معروف بوده به اين که هر وقت هر جايي که مي‌رسد ناغافل آدم‌ها را مي‌کشد به درس جواب دادن، ميهماني و عزا و عروسي هم دخلي نداشته در کارش

همين طور که داشت از اين طرف به آن طرف مي‌رفت آمد توی جمع ما. يک سلامي کرد و يقه‌ی يک بدبختي را گرفت که تو داری چه تحقيقي انجام مي‌دهي؟ طرف هم خيلي سريع توضيح داد و گور خودش را کند چون اِلسپث يک سؤالي ازش پرسيد که پسر بيچاره با جان کندن زياد توضيحش داد ولي دست آخر معلوم شد اِلسپث قانع شده. از رنگ و رخسار من معلوم بود که استراليايي نيستم به من گفت کجايي هستي؟ گفتم ايراني. گفت دکتر عبدالله شيباني فيزيولوژيست را مي‌شناسي؟ گفتم بله اتفاقأ به خاطر کارم در برنامه‌های علمي راديو دو بار اجازه داده بودند خدمتشان باشم. گفت خيلي آدم باسوادی بود و همديگر را مي‌شناختيم. بعد هم از شانسي که دکتر شيباني را مي‌شناخت از خير سؤال علمي کردن از من گذشت ولي چند دقيقه‌ای درباره‌ی وضع علمي ايران برايش توضيح دادم. دقيق گوش مي‌داد

البته آدم در اين مواقع در مورد ايراني‌ها حرف نامربوط نمي‌زند که حالا همه چيز را بچسباند به سياست. من هم اتفاقأ سنگ تمام گذاشتم درباره‌ی دانشمندان ايراني که چون کارم همين بوده سال‌ها خوب هم مي‌دانم چه مي‌گويم ولي پيش خودم خيلي غصه مي‌خوردم برای پيرمردها و پيرزن‌های دانشمند ايراني که بنا بر گرفتاری‌های سياسي هرگز با اين افتخاری که آدم‌های مشابه‌شان در غرب روبرو مي‌شوند روبرو نشده‌اند. يا زورکي بازنشسته‌شان مي‌کنند يا يک چيزی مي‌بندند بهشان که مثلأ با فلان مقام سابق نشسته‌ای چای خورده‌ای و هرگز اين حرف‌هايي که بهشان مي‌زنند با هيچ پاداش بعدی مثل جشن چهره‌های ماندگار در صدا و سيما هم از يادشان نمي‌رود

يک بار مرحوم دکتر کشي افشار که مؤسس و رئيس مؤسسه ژئوفيزيک دانشگاه تهران و از شاگردان دکتر حسابي بودند منزل‌شان دعوتم کرده بودند. مي‌گفتند آن رصدخانه‌ خورشيدی که من و همسرم با پول خودمان ساخته بوديم حالا افتاده است در زمين‌های پشت مؤسسه که انتهای اميرآباد است ولي حالا به خودمان اجازه نمي‌دهند برایش استفاده‌ی آموزشي درست کنيم. راست هم مي‌گفتند. من رصدخانه را ديده بودم. اسم دکتر کشي افشار و خانم‌شان روی سر در رصدخانه نوشته شده بود ولي اصلأ تعطيل بود. خاطرات دکتر مجتهدزاده رئيس دبيرستان البرز را هم که مي‌خوانيد همين را مي‌بينيد. اوايل انقلاب رفته بودند آن سنگ نوشته‌ای را که اسم آدم‌های خيّر که برای مدرسه خرج کرده بودند رويش نوشته شده بود را کنده بودند. آدم دلش مي‌سوزد که يک نفر همه‌ی زندگي‌اش را مي‌گذارد برای باسواد کردن مردم بعد جوابش را با بی حرمتي مي‌دهند. انگار آدم‌ها در ايران پير نمي‌شوند. اصلأ شايد اين پير شدن و محترم ماندن هم يک آرزويي بوده در بين ما ايراني‌ها که همه به هم مي‌گويند الهي پير بشي. همه جوان و خام‌اند الي‌الابد

نظرات

پست‌های پرطرفدار